یک شهید، یک خاطره
مریم عرفانیان
برادرم هشت سال بیشتر نداشت که شاگرد مغازه خياطي شد. استادکارش به پدرم گفته بود: «امروز حسن رو برای کاري فرستادم؛ وقتي برگشت ديدم ۸۰ تومان در دست دارد. پول رو بهم داد و گفت: اوستا اینرو پيدا کردم.»
استادکار، اسکناسها را به پدرم داد و دوباره گفت: «اینها رو پسرتون پیدا کرده.»
پدرم فوری به مسجد رفت تا از بلندگو اعلام کنند مبلغی پیدا شده. حسن از همان کودکي به حلال و حرام اهميت میداد.
خاطرهای از شهید حسن انفرادی
راوی: علي انفرادي، برادر شهید