kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۷۵۸۳
تاریخ انتشار : ۱۰ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۹:۳۷
یادی از طلبه شهید مجتبی فرحزادی

سفر خورشيد

 

سعید رضایی
خبر تعطيلي دانشگاه را كه شنيد، هم خوشحال شد و هم ناراحت. خوشحال كه به تهران بازمي‌گردد و به سراغ دوستان قديمي و بچه‌هاي مسجد مي‌رود.
و ناراحت از اينكه فعاليت‌هاي تبليغي و ارشاديش در دانشگاه متوقف مي‌شود. با اخلاق خوبش چنان در دل‌ها نفوذ كرده بود كه بسياري از چپي‌ها و ماركسيست‌ها هم عاشقش شده بودند.
شب‌ها تا صبح آن‌قدر كتاب مي‌خواند تا بتواند روزها در جلسات گفت‌وگو و ميتينگ‌هاي سياسي پاسخ كامل و جامعي براي افكار التقاطي و انحرافي آنان داشته باشد.
لحظه‌اي نبود كه بيكار بنشيند. با اينكه رشته‌اش زيست‌شناسي بود اما هميشه دستش كتاب اعتقادي بود.
بعدها مطالبش را دسته بندي كرد و مي‌خواست چاپ كند كه زمزمه‌هاي انجام يك عمليات بزرگ او را به سمت جبهه‌هاي جنوب كشاند و رفت. تنها يك خواسته داشت؛ آنچه نوشته بود را در كتابي جمع‌آوري و چاپ كنند تا ديگران نيز بخوانند.
«نوشته‌هايى داشتم كه البته همه به هم مربوطند اما با خود قرار داشتم هر كدام را كامل كنم و جداگانه چاپ نمايم حال كه نيستم كمتر كسى مىتواند اين امر را تمام كند بنابراين همه را تحت عنوان «سفر خورشيد» چاپ كنيد».

در تاريخ 29 آبان سال 1338 در خانه‌ای قدیمی در محله درخانگاه تهران، خانواده فرحزادی صاحب فرزندی شدند كه او را مجتبی نام نهادند. اگرچه مجتبی پنجمین فرزندی بود كه در این خانواده به دنیا می‌آمد اما به دلیل فوت سه فرزند قبلی، او دومین فرزند پسر اين خانواده حساب مي‌شد.
پدر و مادر او را بسیار عزیز می‌داشتند. كودكی زیبا رو بود و از این نظر زبانزد افراد فامیل شده بود. سال‌های كودكی بسرعت سپری شد و مجتبي وارد مدرسه ابتدایی شد. از همان ابتدا بصيرت ناشي از فضاي انقلاب و تلاش براي جست‌وجوي حقيقت در او موج مي زد. هميشه به دنبال كشف حقيقت و دستيابي به سؤالاتش بود. بعدها تعریف می‌كرد كه یك بار در كلاس انشاء مدرسه از وضیعت زندگی پسر شاه معدوم انتقاد كرده و بارها مورد بازخواست مسئولین مدرسه واقع شده است.
در سال‌های دوره اول دبیرستان پدرش او را به مسجد راهنمایی كرد و به هیئت قرائت قرآن مسجد علی بن موسی الرضا(ع) سپرد. در اینجا بود كه مجتبی قرائت قرآن را به خوبی فراگرفت و تا سال‌ها و قبل از شهادت هر روز حداقل یك ساعت صدای دلنشین قرائت قرآن وی از خانه برمی‌خاست و شادی و رحمت را به آن خانه ارمغان می‌آورد.
تا مدت‌ها بعد از شهادتش نيز هرگاه پدر و مادر و خواهران و تنها برادرش صدای زیبای قرائت قرآن استاد عبدالباسط را می‌شنیدند، به یاد فرزند خود افتاده، قطرات ‌اشك گونه‌هایشان را نوازش می‌كرد چرا كه صدای مجتبی و شیوه قرائتش بسیار شبیه به استاد عبدالباسط بود.
اهل شركت در مسابقات قرآني نبود و تنها براي عشق وعلاقه خودش قرآن مي‌خواند و تنها یكبار به اصرار دوستانش در یكی از مسابقات محلی شركت كرد كه با تفاوت بسیار نسبت به ديگران، اول شد.
سال‌های پایان دبیرستان مجتبی مصادف بود با شكوه انقلاب اسلامی و تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی. اگرچه مادرش به‌خاطر علاقه مفرط به مجتبی سعی می‌كرد از خروج او از خانه و شركت در تظاهرات جلوگیری كند، اما مجتبی به هر طریقی بود از خانه می‌گریخت و در تظاهرات شركت می‌كرد.
در كنكور سال 56 در دانشگاه كرمانشاه در رشته زیست‌شناسی قبول شد و در خوابگاه دانشجویی دانشگاه سكنی گزید. برای دوستانش تعریف می‌كرد با هم‌اتاقی‌هایش كه از طرفداران منافقین بودند، بسیار بحث می‌كرد و انحرافات فكری آنها را بیان می‌كرده بود.
انقلاب فرهنگی باعث تعطیلی دانشگاه‌ها شد و سر پرشور او كه درس‌های دانشگاه جز ملال برایش ارمغانی نداشت آن را به فال نیك گرفت و به تهران بازگشت. پس از آن با زمینه‌های مذهبی كه داشت به مطالعه كتاب‌های دینی به‌خصوص كتاب‌های استاد مطهری پرداخت و در كنار آن مطالعه كتاب‌های فلسفی را نیز شروع كرد و عشق خود را در آنها یافت.
برای كسب دانش مذهبی بیشتر در حوزه علمیه مسجد چهل‌ستون بازار ثبت‌نام كرد و در ماه‌های رمضان در جلسات سخنرانی حجت‌الاسلام سبحانی كه در همان مسجد برگزار می‌شد شركت می‌كرد و به دلیل شركت فعالش در این كلاس‌ها مورد علاقه استاد سبحانی قرار گرفت. پس از بازگشایی دانشگاه‌ها اصرار خانواده به ادامه تحصیلات دانشگاهی به وی كه مراد خود را در حوزه علميه و در مطالعات دیني و فلسفه یافته بود اثر نكرد و از ادامه تحصیل در دانشگاه انصراف داد.
به تدریج وارد بسیج محله شد و شركت در فعالیت‌های بسیج را نه تنها نشاط‌آور یافت بلكه با تشكیل كلاس‌های قرائت قرآن برای بسیجیان به پایگاه بسیج، شوری تازه بخشید. در همین ایام برای وادار نمودن دوستان خود به مطالعه، گروهی از یاران نزدیك خود را به خانه دعوت كرد تا در كنار یكدیگر كتابهاي تفسیر المیزان و اعتقادي را با هم مطالعه كرده و‌ اشكالات خود را رفع كنند. اینكار حدود چند سال به طول انجامید تا اينكه محل مطالعه جمعی و مباحثه كتاب تفسیر المیزان به پایگاه بسیج منتقل شد.
در این چند سال مجتبی و دوستانش توانستند پنج جلد از تفسیر المیزان را به طور جمعی مطالعه و مباحثه كنند كه اين مطالعات نتایج مثبت و عالی در برداشت. علاوه بر مطالعه، دوستان را به خرید كتاب و مطالعه آن نیز تشویق می‌كرد و خود نیز كتابخانه زیبایی با تعداد زیادی كتاب ایجاد كرد. اگرچه به دلیل وضعيت اقتصادي ضعيف از خرید بسیاری از كتابهای مورد علاقه‌اش منصرف می‌شد اما رفت و آمد به مساجد مختلف و استفاده از كتابخانه‌هاي آنجا را از دست نمي داد.
پس از مدتی طلبگی را در حوزه علميه مروی تهران آغاز كرد كه این خود مصادف شد با اولین شركت او در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل. علی‌رغم علاقه شدید والدین به او و مانع شدنش از رفتن به جبهه، او به جبهه رفت و سه ماه در جبهه سومار خدمت كرد.
در طول مدتي كه در جبهه سومار بود، با خاك این جبهه مُهر نمازی براي خود درست كرده بود كه هيچ گاه از خود جدایش نمی‌كرد و تمام نمازهایش را با همان مُهر می‌خواند. مجتبی به نماز و روزه علاقه خاصی داشت و دائماً روزه بود به‌گونه‌اي كه بدنش ضعيف شده بود.
انس شديد مجتبي به خواندن نماز شب به حدی تداوم یافت كه می‌توان گفت شبی را بدون آن سپری نمی‌كرد.
هر شب كه از پایگاه بسیج باز می‌گشت به نماز شب بر می‌خاست و تا ساعت‌ها نماز می‌خواند و روزهای دوشنبه و پنجشنبه هم روزه می‌گرفت. اگرچه در روزهایی هم كه روزه نمی‌گرفت مقدار غذایش را آن‌قدر كاهش داده بود كه خانواده برای سلامتیش نگران شده بودند.
مجتبی به دعا نیز علاقه زیادی داشت بخصوص دعای كمیل و تا آنجا كه می‌توانست در مراسم دعای كمیل شركت می‌كرد و گاهی خواهرانش را نیز با خود به مجالس دعا می‌برد. دعاهاي مخصوص سلامتي و تعجيل در ظهور مولا و سرورش حضرت حجهًْ ابن الحسن(عج) نیز به او روح خاصی می‌داد و هرگاه دعای «عظم البلاء» را در جایی می‌خواندند در پایان قطرات ‌اشك را می‌دیدی كه از كنار دیدگانش سرازیر شده است.
نه تنها همواره خود به نماز جماعت مسجد می‌شتافت بلكه در مسیر منزل به مسجد دوستانش را نيز به شركت در نماز دعوت می‌كرد و حتی زنگ خانه آنها را می‌زد تا با هم به نماز جماعت بروند.
در دوستی و صداقت صفای خاصی داشت و به همين خاطر دوستانش برای اینكه بتوانند اوقات بیشتری را با او بگذرانند با همديگر رقابت داشتند و اگر به یكی بیش از ديگران توجه می‌كرد رنگ غبطه را می‌توانستی در نگاه بقیه بخوانی. او برای بعضی از دوستانش همچون مرادی بود كه مریدانی در پس او بودند و به هر بهانه‌ای او را به جمع خود فرا می‌خواندند.
دعوت به نماز جمعه، ورزش، شركت در كوهنوردی، برگزاری اردوهای چند روزه با بچه‌های بسیج همه و همه بهانه‌هایی بودند برای دوستان كه بیشتر با او باشند و بیشتر از نفس گرم و كلام دلنشين و اخلاق خوشش استفاده كنند.
اعزام به جبهه
پائیز سال 1364 بود كه مجتبی مجدداًً با دوستانش در مورد رفتن به جبهه صحبت كرد و در دل خانواده و دوستان دلهره از دست دادنش را می‌كاشت. در اواخر پاییز همین سال بود كه با تعدادی از دوستانش در بسیج محله به جبهه اعزام شدند. رفتارش در آنجا نیز همه را تحت تأثیر قرار می‌داد و به‌دلیل قرائت قرآن زیبایی كه داشت مراسم صبحگاه گردان حمزه از لشگر محمد رسول‌الله(ص) با نوای دلپذیر قرآنی كه وی قرائت می‌كرد شروع مي شد.
در یكی از رزم‌های شبانه انگشت پایش به شدت آسیب دید و پس از عكسبرداری از آن معلوم شد كه استخوان انگشت پایش شكسته است، اما او حاضر نشد به تهران بازگردد و با همان پایش كه به زحمت با آن راه می‌رفت به اردوی آمادگی برای عملیات رفت.
روز بیست‌ویكم بهمن‌ماه سال 1364 گردان حمزه به جزیزه آبادان منتقل شد. بوی عملیات و شهادت همه جا را پر كرده بود و انتظار در نگاه‌ها موج می‌زد. همه از هم سؤال می‌كردند: «آيا امشب عملیات است؟» و نگاه‌هایی كه در آن برق عشق به معبود و عطش لقاي او موج می‌زد تنها پاسخی بود كه می‌شنیدند.
نیمه‌های شب بچه‌های گردان حمزه از صدای شلیك كاتیوشا از خواب برخاستند. همهمه‌ای در میان آنان شنیده می‌شد، گویا زمزمه دعایی بود كه برای برادران خط‌شكنشان می‌كردند. صبح روز بعد گردان به كنار اروندرود منتقل شد تا براي ادامه عمليات عازم منطقه فاو شوند. زلالي آب اروند ‌اشك شوق را در چشمان بچه‌ها سرازیر می‌كرد.
وقتی فاو آزاد شد...
روز بعد در تهران تظاهرات روز 22 بهمن برگزار شده بود و اين صدای گوینده رادیو بود كه مرتباًً با شور و شعف و خوشحالي اعلام می‌كرد كه: «فاو آزاد شد».
عصر همان روز در میان حملات هوایی و در حالی كه هواپیماهای عراقی مرتب بر روی رودخانه بمب‌هاي خوشه‌اي فرو می‌ریختند، گردان حمزه با قایق به آن سوی رودخانه منتقل شدند. لحظات به تندی می‌گذشت و شوق و التهاب عجیبی همه را فرا گرفته بود. آن شب گردان به خطوط جلوتر منتقل شد و بوی صبح با رایحه دریا و صدای انفجارهای پیاپی برای گردان آغاز شد.
آن روز بارها بالگردها و هواپیماهای دشمن به بمباران منطقه پرداختند كه با مقاومت جانانه ضدهوايي‌هاي خودي مواجه مي‌شدند و بچه‌ها سقوط پیاپی آنها را با شادی جشن می‌گرفتند و آن را به هم نشان می‌دادند. مجتبی و دوستانش هنوز همدیگر را می‌دیدند و صحبت‌های كوتاهی بین آنها تبادل می‌شد. دیگر زبان نمی‌توانست رابطه عمیق آنها را نشان دهد و تنها نگاه‌های همراه با عشق و محبت بود كه رد و بدل می‌شد. نگاه‌هایی كه در آن می‌توانستی اندوهی پنهان را نیز به خوبی ببینی و لبخندی كه سعی می‌كردي به زور بر لبانت بنشانی.
نیمه‌های شب 23 بهمن و ساعات اولیه روز
24 بهمن بود كه گردان حمزه پس از حدود سه ساعت پیاده‌روی به خط مقدم رسید. همه زیر لب دعا می‌كردند و شاید در دل با تك تك دوستان و افراد خانواده خداحافظی می‌كردند. چهره‌های آشنایان همه از برابر دیدگان دل عبور می‌كرد چرا كه شاید این آخرین دیدار بود. چهره زحمتكش پدر، چهره دلخسته مادر، چهره نگران خواهران و برادران و همه لحظات غم و شادی كه در طول زندگی با آن روبه رو می‌شوی در یك آن از برابرت می‌گذرند.
چند دقیقه‌ای سكوت پشت خاكریز و حال صدای فرمانده بود كه فرمان پیش روی می‌داد. گروهان یک! گروهان دو! گروهان سه! ادوات گردان حركت!
گروهان‌ها یكی پس از دیگری از خاكریز می‌گذشتند. نور منورها، آتش مسلسل‌ها و شلیك آرپی‌جی هفت‌ها همه‌جا را روشن كرده بود. خیلی عجیب بود، فاصله خاكریز آنها با دشمن فقط پنجاه متر بود و خیلی زود آنها بودند و دشمنی كه از هر سو تیراندازی می‌كرد. اجساد بسیاری از عراقي‌ها بر روی زمین افتاده بود و بچه‌ها ‌تانك‌ها را يكي پس از ديگري به آتش می‌كشيدند. ستونی از‌ تانك‌های تیپ 10 زرهی عراق برای انجام پاتك آماده شده بود كه حمله غافلگيرانه گردان دلاور حمزه نقشه‌هایشان را نقش بر آب می‌كرد و آتش و خونی كه در هم آمیخته شده بود منظره غیرقابل توصیفی را رقم زده بود.
خیلی زود دستور اتمام علمیات داده شد، چرا كه هدف نابودی‌ تانك‌ها و نفرات دشمن بود كه به خوبی انجام شد. به دلیل نزدیكی خطوط تماس تعداد كشته‌های دو طرف زیاد بود، افراد باقیمانده گردان بتدریج از صحنه خارج و به خطوط عقب‌تر بازگشتند و دوستان مجتبی از یكدیگر می‌پرسیدند: مجتبی را ندیدی؟ محسن، یار دیگر ما كجاست؟
صبح بچه‌ها به دنبال گمشده‌های خود می‌گشتند و یكدیگر را صدا می‌كردند. مجتبی و محسن از پایگاه مسجد علی ابن موسی الرضا(ع) را پیدا نكردند. خدایا آنها چه شده‌اند؟ شاید در جای دیگری هستند، شاید زخمی شده‌اند، شاید اسیر شده‌اند. خدایا شاید هم...
نگرانی و اضطراب همراه با صدای شلیك توپ‌ها و خمپاره‌ها درهم آمیخت. انگار كسی از دور می‌آید، آری او برادر مجتهدی معاون فرمانده گردان بود. چه بپرسند؟ از چه كسی سؤال كنند؟ عاقبت یك نفر فریاد كرد مجتبی و محسن چه شدند؟
برادر مجتهدي سرش را به پائین انداخت و با اندوه بسیار گفت: «شهید شدند» و ديگر چیزی بر جمله خود نیفزود.
خدایا چه می‌شنویم؟ دوباره سؤال شد و باز همان جواب. فریادی از گلو برخاست و دوستان مجتبی در كنار هم‌گریه فراغ را آغاز كردند. اولین ‌اشكها در شهادت مجتبی فرو ریخت.
اگرچه از آن واقعه مدت‌ها می‌گذرد اما یادش، نقاشی‌های زیبایش كه بر گوشه و كنار خانه پدری نقش گرفته است، نوار صوت دلنشين قرآنش، چهره پاك و معصومش و بوي عطرش همیشه پدر و مادر و خواهران و برادرش را به یاد او می‌اندزد.
اشك‌ها هنوز گونه‌های بسیاری را می‌نوازد چرا كه گرچه او به سعادت دست یافت اما پدر و مادرش دیگر صدای زیبای قرآن او را نمی‌شنوند، خواهرانش دیگر دست پُرمهر او را بر سر خود حس نمی‌كنند و برادرش كه او را افتخاری برای خود می‌دانست اكنون تنها مانده است و دوستانش كه شمع محفل خود را خاموش می‌بینند در ماتم نشسته‌اند.
چه می‌توانند بكنند جز سیلاب ‌اشك كه از چشمانشان سرازیر است چرا كه فراغش بس عظیم بود و یادش همواره زنده.
آخرین توصیه شهید
آنچه براي شهيد مجتبي فرحزادي مهم بود و به‌خاطر آن جانش را فدا كرد، عمل به تكلیف و تكليف‌مداري بود. وي در فرازي از وصيت‌نامه خويش هدف از رفتن به جبهه را چنين بيان مي‌كند: «تكليفى بود كه بايد صورت مىگرفت دگر هيچ صفاتى از صفات تكليف مدنظر نبود و ان‌شاءالله كه نبوده».
و سپس در ادامه چنين توصيه مي‌كند:
«آنان كه رفتند بار تكليف از دوش‌شان برداشته شد و آنان كه ماندند بار تكليفى گران بر گردن دارند و جمله شهيدان منتظريم تا وقت داورى رسد، آن روز آشكار مي‌شود چه چيز سراب بود و چه چيز حقيقت».