گُلِ یخ ...
مریم عرفانیان
آسمان پُر ابر، میبارید. چند شب پشت سر هم برف باریده بود. جلوی در حیاط برف جمع شده و پرچمهای سیاه خیس شده بودند. زنها، از کوچه بهطرف خانة بزرگ دویدند؛ چادرهای سیاهشان پر شد از گلولای کوچه. یلدا در آستانة در اتاق ایستاد. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و به درختان عریان و گلهای یخ حیاط خیره ماند. سوز سردی دور پاهای نازکش پیچید. ننهجان از پشت جلو آمد، دست بر شانهاش گذاشت.
- چیکار میکنی دختر؟ مگه دیونه شدی؟! این هم وضعِ زن پابهماه شده؛ بیا عزیز جان. بیا تصدق قد و بالات برم. بیا کنار بخاری بشین.
یلدا، با نگاه یخزدهاش برگشت. به زنهایی که دور بخاری نفتی کوچک جمع شده بودند، چشم دوخت. دستها و بینیهای زنها، سرخشده بودند و نفسهایشان جلوی دهانشان ابر میشد. آنهایی که تازهتر آمده بودند تا یلدا را میدیدند، خودشان را در آغوشش رها میکردند و یکریز میگفتند: «خدا صبرت بده...» او بیآنکه چیزی بگوید یا بگرید، فقط نگاهشان میکرد. زنها نشستند و چای و خرما خوردند و پچپچها شروع شد! یلدا روی صندلی چوبی قدیمی نشست، همانکه پانزده سال یعقوبش به آن تکیه داده بود. احساس کرد بوی او را میدهد. بیشتر نفس کشید، نفس کشید و کودک درونش تکان خورد. لبخند زد و دستش را به شکمش کشید. احساس کرد روی صندلی بازوان یعقوب به دورش حلقه شد. گیسوان سیاهش روی شانههای صندلی ریخت. زنها با تعجب نگاهش کردند و دوباره سربهزیر بردند و طوفان کنایهها شروع شد: «بعد پانزده سال دوا و درمون و نذر و دخیل این هم نتیجهش؛ وقتی نخواد بده به زور خواستنش کفره ... یکی دیگه رو میگیره والا...»
یکی از زنها که تازه گرم صحبت شده بود، زیرچشمی به او نگاه کرد. آهسته گفت: «تازه اگه با این وضع یلدا، همین هم که داده، نگیره خیلیه.»
هوای اتاق دم کرده و مرده بود. یلدا از پشت پرده اشک، همه را ازنظر گذراند و آه سردی کشید.
ننهجان جلو آمد و سینی قهوه را جلویش گرفت. یلدا سری به نفی تکان داد. زن همسایه گفت: «از وقتی بهش خبر دادن، زبونش بند اومده.» ننهجان کنار یلدا نشست.
- نمیخوای چیزی بگی؟ خدا رو خوش نمیاد؛ به فکر خودت باش. ننه همه پشت سرت حرف میزنن؛ میگن لال شدی. جون ننه یه چیزی بخور بلکه صدات درآد.
یلدا همچنان به در خیره مانده بود. توی خیالش یعقوب میان قاب در ایستاده بود و به او میخندید. در دستانش یک بغل گل یخ بود. یعقوب جلو آمد و روبه رویش زانو زد. دستان یلدا را گرفت و از زیر ابروان پرپشتش به او نگاه کرد.
- خانومی! مسافر کوچولوی من کی میاد؟
یلدا خواست چیزی بگوید؛ اما زبانش یاری نکرد. بوی گلاب مشامش را پر کرد. دختر همسایه بود که روی دستانش گلاب میپاشید. دستهایش را بالا برد و بر صورت کشید. نگاهش از پنجره، به گلهای یخ حیاط افتاد. سراسیمه برخاست و در را باز کرد. باد و برف به خانه هجوم آوردند. پابرهنه در برف دوید. لابهلای گلهای یخ را گشت؛ خواست فریاد بکشد: «یعقوب! یعقوب! چرا واسه بچهای که پونزده سال انتظارش رو داشتی نموندی؟ چرا آخرین بار باهاش خداحافظی نکردی؟ چرا گفتی فرزند، آدم رو دلبسته دنیا میکنه و بهتره قبل از به دنیا اومدنش برم جبهه.» صدایش درنمیآمد! در نظرش انگار یعقوب پشت به او کنار باغچه نشسته بود. آب حوض یخزده بود و چند گل یخ از لابهلای برف دیده میشد. نفسنفس میزد، گونههایش سرخشده بود و میخواست فریاد بکشد؛ نتوانست... یعقوب آرام سر برگرداند و گفت: «اسمش رو یوسف بذار.»
زانوان یلدا سست شد و از حال رفت. ننهجان، بالای سرش جیغ کشید. زنها دورش جمع شدند. چند نفر بهزور زیر بغلهایش را گرفتند و او را به خانه بردند. موهای سیاهش به صورتش چسبیده بود و میلرزید. وقتی به هوش آمد؛ هنوز به دنبال او بود. به دنبالِ شوهرش ... خواست حرفی بزند؛ اما این بار صدایش به فریاد تبدیل شد: «یعقووب ...!»