kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۶۴۵۱
تاریخ انتشار : ۲۳ بهمن ۱۴۰۰ - ۱۹:۲۸

وقتی خواستِ خدا باشه، راضی می‌شم!

 
 
 
 یک شب‌، نیمه‌های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین‌، پاورچین‌، طوری که کسی را بیدار نکند، از تراس بیرون آمد، از کنار ما آهسته آهسته گذشت، و رفت توی‌هال‌، فکر کردم زود برمی‌گردد. خیلی منتظر شدم. برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی‌هال بود. داشت نماز می‌خواند. سر به سجده گذاشته بود و ‌گریه می‌کرد. شانه‌هایش می‌لرزید. طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جان‌سوز‌گریه می‌کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. منتظر شدم تا بالاخره سر از سجده برداشت. آهسته‌، طوری که فقط خودش بشنود،گفتم: «علی جان... » برگشت طرف صدا‌، یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!» جواب دادم: «جانم!» پرسید: «اینجا چه کار می‌کنی؟» خوابم نمی‌بره. باز حالت بده؟ حالم بد نبود. گفت: «می‌دانم حالت خوش نیست. می‌دانم خیلی سخته. تو الان به خدا نزدیک‌تری. برام دعا کن.» با تعجب نگاهش کردم. توی صدایش هنوز پُر از ‌گریه بود. گفت: «خدا به جهاد‌گرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد‌، اجر و پاداششِ گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من رو سیاه هفت ساله تو جبهه‌ام‌، اما هنوز سُر و مُر و گنده و زنده‌ام.» با بغض گفتم: «علی‌، ناشکری نکن.» سر دردِ دلش باز شد. (گفت:) دروغ نمی‌گم فرشته. خدا خودش می‌دانه. من نمی‌خوام تو رختخواب بمیرم. می‌دانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر می‌گردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که می‌مانیم روزی صد هزار بار از حسرت می‌میریم و زنده می‌شیم. گفتم: «علی آقا‌، این حرفا چیه! راضی به رضای خدا باش.» گفت: «تو هستی؟» با اطمینان گفتم: «بله که هستم.» با خوشحالی پرسید: «اگه من شهید بشم‌، باز راضی‌ای؟ ناراحت نمی‌شی؟» کمی مکث کردم بالاخره جواب دادم. ناراحت چیه؟! از غصه می‌میرم. تو همسرمی، عزیزترین کَسَم، نیمی از وجودم، ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می. اصلاً فکرش هم برام سخته. اما وقتی خواست خدا باشه‌، راضی می‌شم. تحمل می‌کنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «‌واقعاً؟!»...
(گلستان یازدهم‌، خاطرات همسر سردار شهید علی چیت‌‌سازیان، تهران، سوره مهر‌، چاپ سوم‌، 1395، ص224 و 225)