kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۵۷۱۷
تاریخ انتشار : ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۰:۴۸
گفت وگو با مادر شهید حسین رشیدی‌فر

شــهیدی که چراغ راه پدر شد

 

شهیدان و قلوب نورانی‌شان صحیفه‌ای از اعتقاد و ایمان راستین را به‌جای می‌گذارند. آنها با خونشان درخت ایمان را آبیاری می‌کنند و با سیره خود چراغ در راه ماندگان می‌شوند. به رسم دیرینه صفحه فرهنگ مقاومت، روایتی دیگر از شهیدان را می‌شنویم و راوی این گزارش مادر شهید است؛ مادری تنها که با فرزندش خردسالش در کارگاه‌های قالیبافی تار و پود زندگی را در هم می‌بافت تا نقشی ماندگار به جای گذارد. و چه یادگاری باارزشتر از فرزندی دلاور که عازم جبهه حق می‌شود تا پرچم اسلام زمین نماند. شهید حسین رشیدی‌فر در ۱۴ سالگی مردی و مردانگی و غیرت را به نمایش گذاشت. او در نوجوانی چراغ راه پدر شد و پدر به دنبالش تا بهشت رفت. آری به حقیقت اینان حران زمانند که از قید غیرحق رهیده و پیمان آزادی و آزادگی را با جانشان رقم زده‌اند. گفت‌وگویی خواندنی با بانو دهقان اشکذری مادر شهید حسین شهیدی‌فر که برادرش نیز در زمره شهیدان است، از نظر می‌گذرانیم.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی فرمایید.
بنده بتول دهقان اشکذری مادر شهید حسین رشیدی‌فر هستم. حسین بیستم اسفند 48 به دنیا آمد. ولی شناسنامه‌اش را به تاریخ اول فروردین 49 گرفتیم. همین یک فرزند را داشتم که در مرداد سال ۶۵ در عملیات قدس۵ به شهادت رسید.
از دوران کودکی و تولد حسین آقا برایمان تعریف کنید.
من اهل یزد هستم و پدر حسین اهل تهران. بعد از ازدواجم برای زندگی به تهران آمدیم و حسین هم در یکی از بیمارستان‌های تهران به دنیا آمد. ماجرای ازدواج ما از این قرار بود که دایی‌ام ساکن تهران بودند و خانواده مذهبی داشتند. یکی از همسایگانشان هم به دنبال دختری محجبه و باایمان برای پسرشان بودند. و با زن‌داییم و مادربزرگم که مثل خودشان چادری بودند صحبت کردند که ما دنبال یک عروس محجبه و چادری هستیم. زن‌داییم دختر خواهرشوهرش را که من بودم به آنها معرفی کرد و این وصلت صورت گرفت و من به تهران رفتم. هر دو کم سن و سال بودیم. من متولد 30 و همسرم متولد 29 بود.
یک سال و نیم بعد از ازدواج صاحب فرزند شدم که چون در محرم به دنیا آمد نامش را حسین گذاشتیم. حسین که یک سال و نیم داشت، از پدرش جدا شدم، چون کار نمی‌کرد و سربار خانواده‌اش بود!
حسین آقا چه روحیاتی داشت و قبل از اعزام به چه کاری مشغول بود؟
حسین دانش‌آموز بود. هنوز در راهنمایی درس می‌خواند و نهمش را تمام نکرده بود؛ اما رفت و دبیرستان ثبت‌نام کرد. همان روزها بود که اعزام شد. پسر بسیار کم حرفی بود؛ ولی پرتلاش، کنجکاو و باهوش. معاون مدرسه‌اش می‌گفت زمینه برای پیشرفت حسین فراهم است و هرچه می‌تواند درس بخواند.
چگونه به جبهه اعزام شد؟
حسین مدرسه رزمندگان می‌رفت و از همانجا هم اعزام شد. این مدرسه قبلا به نام مدرسه بهشتی بود. به او می‌گفتم چرا این مدرسه را انتخاب کردی؛ نکند می‌خواهی جبهه بروی. می‌گفت نه من درس می‌خوانم، جبهه نمی‌روم. گفتم من را گول نزن. مدرسه رزمندگان متعلق به بچه‌های بسیجی و جبهه است. جبهه می‌روند و می‌آیند اینجا درس می‌خوانند. اما او زیر بار نمی‌رفت.
در مدرسه به محصلان آموزش نظامی می‌دادند. از این مدرسه دو نفر داوطلب جبهه شدند. حسین و یک نفر دیگر از همشهری‌هایمان.
با توجه به اینکه تنها فرزندتان بود و کم سن و سال، با رفتنش مخالفتی نکردید؟
حسین ۱۴ ساله بود، اما یکدفعه در عرض۶ ماه قد کشید و چنان رشید و برومند شد که وقتی او را می‌دیدم می‌گفتم خداوند نیروهایش را برای محافظت از اسلام آماده می‌کند. چنان قد کشید که همسایه‌هایمان می‌گفتند: حسین مادرت باید فکر عروسیت باشد. او هم جواب می‌داد حالا برویم جنگ و پیروز شویم، ان‌شاالله عروسی باشد برای بعد.
من همیشه به او می‌گفتم حسین بمان و درست را بخوان. اما او عزم رفتن داشت. با این حال می‌دانست که به خاطر سن کمش، اجازه نمی‌دهند اعزام شود. برای همین یک کپی از شناسنامه‌اش گرفت و در آن عدد سال تولدش یعنی ۴۹ را ۴۵ کرد. به این ترتیب پسر ۱۴ ساله می‌شود جوان ۱۸ ساله و نامه اعزام می‌گیرد. در صورتی که اگر ما شناسنامه‌اش را به همان تاریخ سال ۴۸ گرفته بودیم، نمی‌توانست به این راحتی عدد ۴۸ را دستکاری کند.
یک روز برای نماز به مسجد رفته بودیم. جلوی در مسجد ایستاده بودیم و داشتم نصیحتش می‌کردم و می‌گفتم: تو سنی نداری. برو درست را بخوان. در همان حین پیش‌نماز مسجد داشت از آنجا عبور می‌کرد.
به پیش نماز مسجدمان گفتم آقاسید این بچه می‌خواهد برود جبهه و نمی‌رود درسش را بخواند. آقا سید هم یک نگاهی به قد و بالای حسین کرد و گفت خانم شما نه جلویش را بگیر و نه دست پشتش بگذار که برود. این جوان برومندی است و به بلوغ فکری و بدنی رسیده است. بعد از آن برای نماز جماعت رفتیم. حسین من را از پشت پرده صدا زد و برگه رضایت نامه را داد که امضا کنم. گفتم من آمده‌ام نماز بخوانم، با خودم خودکار نیاورده‌ام. رفت و خودکار پیدا کرد. وقتی خودکار قرمز داد، حالم دگرگون شد و با خودم گفتم خداشاهد است این رفتنی است. گفتم امضا نمی‌کنم. چه کسی با خودکار قرمز امضا می‌کند که من بکنم؟! گفتم خودکار آبی بیاور. رفت و یک خودکار آبی آورد. من برگه را امضا و تکلیفم را ادا کردم. شورایی‌ها می‌دانستند که همین یک بچه را دارم و تنها او را بزرگ کرده‌ام، لذا برگه را امضا نکرده بودند. یکی از آقایان شورا از ناراحتی نمی‌توانست صحبت کند و با دستش اشاره می‌کرد که من با پسر تو چکار کنم.
به من گفتند ما با این پسر چه کنیم؟ گفتم من امضا کردم شما هم امضا کنید. من به بسیج می‌روم و می‌گویم حسین شناسنامه‌اش را دستکاری کرده، نگذارید بروید. پشت خانه‌مان پایگاه بسیج بود و نیروها از آنجا اعزام می‌شدند. حسین آنجا نرفته بود؛ بلکه رفته بود پایگاه شهید رشیدی در جاده تفت.
پنجشنبه به خلدبرین رفتم. رفتم بسیج و شناسنامه را دادم و گفتم ببینید این پسر شناسنامه اش را چکار کرده. گفتند چرا نو است؟ گفتم شما دفترتان را چک کنید. دید نوشته 45. اسم و فامیل و همه مشخصات را داشتند. مسئولین بسیج که فهمیدند سنش کم است روی اسمش را خط کشیدند. به صاحب اسمش قسم خیلی ناراحت شدم که چرا روی اسم بچه‌ام را خط زدند. من باعث شدم این اتفاق بیفتد.
قرار بود نیروها از پایگاه شهید رشیدی‌فر جاده تفت اعزام شوند. صبح یکی از پاسدارها که همسایه ما بود رفته بود که او را برگرداند. در اتوبوس داشتند حضور غیاب می‌کردند؛ اما او زیر صندلی اتوبوس پنهان شده بود. به بچه‌ها هم قسم داده بود که نگویید من اینجا هستم. برای همین هم او را پیدا نکردند. همه در محل خبر داشتند که رفته. همه آنهایی که می‌خواستند بروند جبهه خوشحال بودند، گویا به اردو می‌روند، از طرفی با حسین هم همکاری کرده بودند و از این کار خوشحال بودند.
وقتی مرخصی می‌آمد چه می‌گفت؟
حسین رفت و ۴۵ روز بعد برگشت. گفتم حالا بیا درست را بخوان. گفت نه من برگه مرخصی دارم، اسلحه دارم، باید برگردم. فهمیدم در خط مقدم بوده. یکی از همرزمانش به نام مشعلچی هم آنجا بوده. یک زمانی حسین را در خط جابجا می‌کنند و مشعلچی جایش می‌رود و شهید می‌شود. حسین از اینکه جایش را عوض کردند ناراحت بود. می‌گفت مادر! اگر من آنجا بودم شهادت قسمتم می‌شد. به او می‌گفتم من یک زمین خریدم، ان‌شاالله تو بزرگتر شوی و این جنگ هم تمام شود، در این زمین یک خانه بسازی و بروی دنبال زندگی‌ات.
چه ویژگی‌های شاخصی در وجود حسین آقا زبانزد بود؟
بعد از شهادتش همسایه‌ها و دوست و آشنا که به دیدارم می‌آمدند چیزهایی تعریف می‌کردند که من اصلا از آنها خبر نداشتم. مثلا یک روز بعد از شهادتش یکی از همسایه‌هایمان به نام خانم امیدی مقدار زیادی هندوانه برایمان آورد و گفت حسین به گردن من حق دارد. من هم امروز آمدم آب هندوانه بگیرم و از مهمانانش پذیرایی کنم. من هم قبول کردم چون نمی‌خواستم دلشکسته شود. از او پرسیدم مگر حسین برای شما چه کاری انجام داده؟ او گفت آقای امیدی بیمار بودند و تب داشتند. من رفته بودم گوشت بخرم و برایش غذا درست کنم؛ اما قصابی بسته بود. حسین وقتی متوجه موضوع شد، به بازار رفت و با مقدار پولی که در جیبش داشت برایمان گوشت خرید و دم در خانه‌ تحویل داد.
خاطره دیگر مربوط به رسیدگی به خانواده شهدا بود. شهید محمد کوهی از هم محله‌ای‌هایمان و هم دوره دایی حسین بود که قبل از تولد فرزندش به شهادت رسید. بعد از تولد فرزندش پیکر او پدرش پیدا شد و دفنش کردند. حسین همیشه برای سرکشی و دیدارشان می‌رفت. آنها محله شیخداد بودند. ما چهارراه فرهنگیان. ولی تعریف کردند که حسین هردفعه قبل از اینکه به جبهه برود، به خانه شهید کوهی می‌رفته و می‌گفته فرزند شهید را بیاورید ببینم. او را در آغوش می‌گرفته و چندتا بیسکویت و شکلات به او می‌داد. به مادربزرگ بچه هم که به بی‌بی سادات معروف است می‌گفته: بی‌بی سادات دعا کنید پیروز شویم.
حسین آقا در چه عملیاتی و چگونه به شهادت رسیدند؟
در عملیات قدس۵ شهید شد. در عملیات بدر که قبل از قدس بود، چند تا از رزمنده‌ها شهید شدند؛ از جمله شهید ساعتساز که برادر دیگرش قبلا به شهادت رسیده بود. یکبار که مرخصی آمد گفتم حسین دوست دارم با هم به سوریه برویم اسم هم نوشته‌ام. البته از طرف اداره بازرگانی نام نوشته بودم، اما هنوز قرعه به نامم نیفتاده بود. این طور می‌گفتم که او را از جبهه رفتن منصرف کنم.
گفت سوریه برای شما خانم‌هاست. ما مردها باید برویم پرچمی را که دست مشعلچی و ساعتساز بوده و به زمین افتاده برداریم. در وصیت‌نامه‌اش هم اشاره کرده که ما می‌رویم تا خفتگان زمین بیدار شوند. مردم حسین زمان خودتان را دریابید.
نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟
یک فیلم از آن عملیات قدس هست که یک آقایی در حال مداحی است و همزمان هم خبرنگار با رزمنده‌ها مصاحبه می‌کند. حسین هیچ وقت جلوی دوربین نمی‌رفت چون خنده‌اش می‌گرفت. اما در فیلم هست که یک کاغذ در دستش است و با آن خودش را باد می‌زند. آن کاغذ وصیت‌نامه‌اش است.
یکی از رزمنده‌ها به نام آقای فرشید همراه پسرم بود و زخمی شده بود. گل و شیرینی گرفتیم و به همراه خانواده رفتیم دیدنش. او از ابتدا که ما رفتیم تا آخر سرش را بلند نکرد. برادرم که پاسدار هم بود از او پرسید که کارتان به چه صورت بود و عملیات چطور انجام شد. آقای فرشید الان هم در قید حیات هستند، ایشان جریان شهادت حسین را برایمان تعریف کرد و گفت:
وقتی عملیات شروع شد، به همراه رزمنده‌ها، شاد و خندان آماده رفتن شدیم. با لباس مرتب و صورت‌های اصلاح شده سوار قایق شده و به سمت پاسگاه ایلچی در هورالعظیم رفتیم. عراقی‌ها در این پاسگاه مستقر بودند و تیربار و ضد هوایی داشتند. ما نزدیک این پاسگاه بلم‌ها را در آب ‌انداختیم و سه تا سه تا سوار بلم شدیم. آتش شروع شد و عراقی‌ها دیوانه‌وار پشت ضدهوایی نشستند و روی بچه‌ها شلیک کردند. در همان بحبوحه یک تیر به دهان حسین خورد و از گوشش بیرون آمد. من یک نارنجک برداشتم و ضامن آن را با دندان کشیدم و آن را به سمت پاسگاه ‌انداختم. یکدفعه دستم زخمی شد.
یکی از دوستان یزدی آمد و گفت آتش تمام شده. هوا روشن شد. نیروهای کمکی رفتند و دیدند همه عراقی‌ها دستانشان را روی سرشان گرفته‌اند؛ چون محاصره شده بودند. اما بلم‌ها سوراخ شده بود و خیلی از بچه‌ها پرپر شده بودند و رفته بودند ته آب هور. غواص‌ها که می‌رسند می‌روند و بچه‌ها را بیرون می‌آورند.
وقتی من رفتم پیکر پسرم را ببینم، آب صورتش را سبز کرده بود. با یک دستمال صورت ماهش را تمیز کردم و گفتم این دستمال را با من در لباس آخرتم بگذارید. در دلم می‌گفتم این بچه من کنجکاو بود. مطمئنم حسین جلو و روی سر بلم نشسته. چون اگر نفر سوم بلم بود باید زنده می‌ماند. دوستش می‌گفت: مسیر آب‌ها طوری بود که نمی‌گذاشت برگردیم. نوک بلم رو‌به‌روی پاسگاه بود. حسین و سه نفر دیگر به صورت افقی رو‌به‌روی پاسگاه و هر سه در تیررس دشمن بودند و شهید شدند. این ماجرا من را به یاد کربلا ‌انداخت. جایی که ذوالجناح ایستاد و امام گفتند اینجا کجاست. گفتند کربلا. امام گفتند ما اینجا شهید می‌شویم. ما برحقیم.
چگونه خبر شهادت حسین آقا را به شما دادند و در آن لحظه بر شما چه گذشت؟
من آن موقع معلم نهضت سوادآموزی بودم. در کلاس درس بودم که خبر شهادتش را به من دادند. پیکر حسین را زودتر از بقیه همرزمانش برگرداندند. شب من و همسایه‌ها رفتیم که حسین را ببینیم. اطرافیانم آیت‌الکرسی می‌خواندند که من از حال نروم و بتوانم تحمل کنم. تابوت را که دیدم نشستم و گفتم السلام علیک یا انصار‌الله. السلام علیک یا انصار الحسین. السلام علیک یا انصار نبی الله. یا انصار روح الله الخمینی. پسرم تو به یاد همه اینها بودی. ما را شفاعت کن. من برایت مادری کردم، شیرت دادم، بزرگت کردم، ما را شفاعت کن. اینها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم. خانم بیطرف، از همسایه‌هایمان می‌گفت: قسم می‌خورم همان لحظه که گفتی من مادرتوام حسین صورتش را به طرفت چرخاند. یا خانمی بود که شوهرش شهید شده بود می‌گفت که شهید دستم ر ا فشار داده است. این شهدا زنده و آگاه به اعمال ما هستند. برای همین به خوابمان می‌آیند.
من یک شب خواب دیدم که حسین در یک اتاق تاریک نشسته و ناراحت است، بعدها که متوجه شدم پدرش شهید شده با خودم گفتم حتما به خاطر همین این خواب را دیدم.
در مواقع سختی و گرفتاری به کدام یک از آنها متوسل می‌شوید؟ حسین یا احمد آقا؟
دست به دامان هر دو آنها می‌شوم. من بعد از فوت پدرم از مادرم مواظبت کردم و برایش‌پرستار نگرفتم. با اینکه زمینگیر هستند؛ ولی خودم تنهایی کارهایشان را انجام می‌دادم. و این کارها باعث شد کمردرد بگیرم. این عزیزان دلم خیلی به من کمک می‌کنند. به برادر شهیدم گفتم این مادرت است و من دارم از او‌ پرستاری می‌کنم، به پدر می‌گویم این همسرت است، به پسرم می‌گویم این مادربزرگت است؛ دست‌هایتان را بلند کنید و برای من و او دعا کنید که خدا این صبر و طاقت را به من بدهد که بتوانم از او نگهداری کنم. دعا کنید بتوانم نوکری مادرم را بکنم.
بعد از حسین این خانه را هم وقف ایتام کردیم. آقایی بود که کارمند بنیاد شهید بود و الان شده کارمند نفقه و خانمش هم وکیل است. گفتم بیا داخل این خانه که برای شهدا است و شما هم برای شهدا کاری بکنید.
در صحبت‌هایتان فرمودید که معلم نهضت بودید. چگونه وارد سیستم آموزش شدید؟
من تصدیق ششم ابتدایی را داشتم. به فرمان امام به نهضت سوادآموزی رفتم و معلم نهضت شدم. در هلال احمر برای خانم‌های بیسواد یا فرزندان شهدا که سواد نداشتند تدریس می‌کردم. می‌گفتم حیف است شما که این‌قدر زحمت می‌کشید، سواد نداشته باشید.
سر همان کلاس بودم که خبر شهادت پسرم را آوردند. ابتدا به صورت افتخاری به نهضت رفتم؛ ولی بعد جذب سیستم شدم و درسم را تا دیپلم ادامه دادم. ۱۳ سال در آموزش و پرورش در مقطع ابتدایی بودم. مدتی در کتابخانه دبیرستان کار کردم و بعد از ۲۶ سال سابقه بازنشست شدم. در مدارس دولتی با هفتصد تا دانش‌آموز دو شیفت کار می‌کردم. یکبار گفتند بیایید در مدرسه رزمندگان تدریس کنید. قبول نکردم چون مدرسه بچه‌های شهدا بود.
شما هم به نوعی جهادگر محسوب می‌شدید؛ هم در سال‌هایی که تنهایی فرزندتان را بزرگ کردید و هم در پشت جبهه؛ در پشت جبهه‌ها چه خبر بود؟
آن سال‌ها همه مردم با هم هماهنگ و متحدانه به جبهه‌ها خدمت می‌کردند. زن و مرد کنار هم در جبهه و پشت آن. ما پشت جبهه خدمت می‌کردیم. لباس می‌دوختیم. پتوهایی که از جبهه می‌آمد را می‌شستیم. برای رزمنده‌ها آبغوره و آبلیمو و مربا درست می‌کردیم. جمعه‌ها برای کمک به دروی گندم روستاییان می‌رفتیم. در پادگان شهید رشیدی سربازان را مرخص می‌کردند که ما برویم و انارها را بچینیم و به جبهه بفرستند.
از پدر شهید برایمان بگویید. رابطه حسین آقا و پدرش چگونه بود؟
آخرین باری که حسین پدرش را دید دو سال و نیمش بود و دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدند. حتی یکبار پدرش تا یزد و تا کوچه ما هم آمد؛ اما خجالت کشیده بود که در بزند و برگشته بود. پدرشوهرم تعریف می‌کرد یکبار در جاده ساوه بودیم برای استراحت کنار زدیم. داشتیم انار می‌خوردیم به داود گفتم یک انار هم برای امیر برادرت ببریم. داود بغض کرد و گفت شما فقط چند روز است از پسرت دور شده‌ای، من که چند سالی است از او خبر ندارم چه کنم.
زمانی بود که همسرم آمد در خانه، حسین را گرفت و با خودش برد. از خانواده من هیچ کس راضی نبود که پسرم را به او بدهم. این خانم یک هفته به بچه من رسیدگی کرده بود. گفتم: من که تا به حال او را بزرگ کردم تا 18 سالگی هم زحمتش را می‌کشم و امضا دادم که تا 18 سالگی در کنار خودم باشد و چیزی از پدرش نخواهم.
ایشان چگونه شهید شدند؟
زمانی که حسین شهید شد پدرش به خاطر یک تصادف در بازداشت بود. قضیه از این قرار بود که پدر حسین و برادرش با ماشین پدرش کار می‌کردند. در یکی از مسافرت‌های کاری پسر دوستش که 18 ساله بوده، می‌گوید من هم همراه شما بیایم. او قبول می‌کند و راه می‌افتند. بین راه توقف می‌کنند که ناهار بخورند. وقتی از رستوران بیرون می‌آیند این پسر می‌رود و پشت فرمان می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند. اما با تکان ماشین او یکباره می‌افتد و چرخ ماشین از روی او عبور می‌کند و از دنیا می‌رود. و چون گواهی نامه نداشته پدرحسین را دستگیر می‌کنند. بعد که از زندان بیرون می‌آید به او خبر می‌دهند که حسین شهید شده. او‌گریه می‌کند و می‌گوید من هم می‌روم.
او به جبهه رفت و یازده ماه بعد خبر شهادتش را آوردند. آنها از طرف جهاد برای جاده‌سازی به طرف دشت عباس و جاده ماهشهر-آبادان می‌رفتند که خمپاره به آنها می‌خورد و همه شهید می‌شوند. تصویر او در کنار تصویر حسین در روزنامه‌ها چاپ شده بود.
چگونه انسانی بودند؟ به نظرتان چه شد که به جبهه رفتند؟
من فکر می‌کنم شهادت حسین روی ایشان تاثیر بسیاری داشت و باعث شد که به جبهه برود. مثل جناب حر تحت تاثیر امام حسین علیه‌السلام قرار گرفت و آزاده شد. ایشان هم با شهادت حسین مسیرش را تغییر داد. محبت پدر و فرزندی هم مزید برعلت شد.
با خانواده شهید داود رشیدی‌فر هم آشنا هستید؟
بله. من همان زمان که برای کارهای مهریه رفتم این خانم را دیدم که یک بچه در آغوشش بود و یکی هم کنارش.
سال‌ها از آن زمان گذشت تا اینکه در یک مراسم یادبودی که برای شهدای هنرمند در تهران دعوت شده بودیم به یکی از کارکنان بنیاد شهید تهران گفتم قضیه ما این است. می‌خواهم شما آنها را برایم پیدا کنید. گفتم پسر این خانم یکبار آمده بنیاد شهید یزد و گفته برادرم شهید شده برای انحصار وراثت نامه بدهید. آن زمان با من تماس گرفتند و من هم گفتم ببینید اگر پسر خوب و مودبی است، به او نامه را بدهید که لااقل سربازی نرود و بیشتر به مادرش رسیدگی کند. همه متعجب شده بودند، گفتم اشکالی ندارد. از من که کم نمی‌شود. عیبی ندارد، به او نامه بدهید.
در نهایت چند شماره تلفن از آنها به من دادند. امسال می‌خواستم روزپدر زنگ بزنم اما نشد. تا اینکه وقتم را تنظیم کردم و مادرم را که مدام آه و ناله می‌کرد آرام کردم. هم شماره همراهشان را داشتم و هم منزل را. ابتدا با شماره منزل تماس گرفتم و گفتم خوب هستید؟ عیدتان مبارک. گفتم من از یزد تماس می‌گیرم. گفت اشتباه نگرفته‌اید؟ گفتم نه. مگر شما همسر شهید داوود رشیدی‌فر نیستید؟ گفت چرا. گفتم من هم مادر حسین هستم.
گفت: که امسال پسرم با برادرخانمش آمدند یزد سر تربت حسین آقا. من هم می‌خواستم بیایم که نشد. من بعد از شهادت آقا داوود خیلی زحمت این بچه‌ها را کشیدم. بیماری قند داشتم و پایم را قطع کردند. اگر من شما را دیده بودم همسر این آقا نمی‌شدم. گفتم: ما که از لحاظ قانونی جدا شده بودیم و مانعی برای ازدواج شما وجود نداشت. خیلی ناراحت شدم که پایش را قطع کرده بودند. ما فقط یکبار همدیگر را دیده بودیم. آن هم مربوط به زمانی است که حسین خیلی کوچک بود.
خیلی دوست دارم که امسال که برای برنامه‌ای به تهران می‌روم بتوانم ایشان را ببینم.