kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۵۷۱۵
تاریخ انتشار : ۱۲ بهمن ۱۴۰۰ - ۲۰:۴۸
یک شهید، یک خاطره

فرارِ بزرگ



مریم عرفانیان
به مناسبت شب‌های محرم مراسمی در مسجد ابوریحان که محل فعالیت‌هایمان نیز بود برگزار شد. بعد از مراسم همراه دوستان از جمله علی در راه بازگشت به خانه‌هایمان بودیم. ساعت حدود یازده شب بود، میان راه با صدای بلند شعار می‌دادیم و پیش می‌رفتیم.
یکی از دوستان گفت: «شایعاتی رو که بین مردم پیچیده، شنیدین؟»
دوست دیگرم ادامه داد: «شایعه شده که سربازان اسرائیلی برای کمک رژیم و سرکوب مردم به ایران اومدن و...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان دو جیپ در فاصله 300- 400 متری ما ایستادند. ماشین‌ها پر از سرباز مسلح بود.
صدای ما هم بلند بود و احتمالاً آنها متوجه حضورمان شده بودند. اطراف را پاییدیم و خرابه‌ای توجهمان را جلب کرد. جایی امن‌تر از آنجا به ذهنمان نمی‌رسید، برای همین تند دویدیم داخل خرابه. از دو ماشین یکی رد شد، ولی دیگری جلوی خرابه ایستاد. خیلی نگران بودیم، شش سرباز از جیپ پیاده شدند، انگار حدس می‌زدند که ما داخل خرابه هستیم!
خرابه 50 متر بیشتر با خیابان فاصله نداشت، در دلم گفتم: «شاید از همون سربازای اسرائیلی هستن، اگه پیدامون کنن حتما توی تاریکی ما رو به رگبار می‌بندن و کسی هم متوجه نمیشه.»
در همین افکار بودم که علی یکباره از خرابه بیرون دوید. سر و صدایش سربازان را متوجه خود کرد. او بدون هماهنگی جانش را به خطر‌انداخت تا بقیه گرفتار نشوند. سربازان که متوجه علی شده بودند، سوار ماشین شدند و دنبال او رفتند.
یکی‌یکی از خرابه بیرون آمدیم و متفرق شدیم. می‌دانستیم که علی دونده خوبی است و می‌تواند به راحتی فرار کند. با فداکاری که او آن شب از خود نشان داد جان همه را نجات داد. بچه‌ها با شوخی به فرار علی «فرار بزرگ» می‌گفتند.
بعدها هر وقت دور هم جمع می‌شدیم خاطره فرار بزرگ را برای دوستان دیگرمان نقل می‌کردیم. 
خاطره‌ای از شهید علی شفیعی
راوی: دوست شهید