احمدحسين شريفي
آيتالله مصباح، استادی در اوج کمال و یک مربي به تمام معني و کمنظير بود؛ هم سکوت و سخنش درسآموز بود و هم نوع نگاهش، و حتي نشست و برخاست او نيز لبریز از اندرز بود. ارتباط با او، نشستن در محضرش و مشاهده چهره نوراني و رويِ گشادهاش، ايمانها را مستحکم و اراده خیر و خوبی را پولادين ميکرد. در سختترين شرايط روحي وقتي در محضر او مینشستیم، چنان آرامشي وجودمان را میگرفت که گويا اصلاً سختي و گرفتارياي نداشتهايم.
در درونشان صد قيامت نقد هست
کمترين آنکه شود همسايه مست
****
هیچ نکشد نفس را جز ظل پیر
دامن آن نفس کُش را سختگیر
چون بگیری سخت آن توفیق هوست
در تو هر قوت که آید جذب اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچچیزی همچو سایه همرهان
حضرت آيتالله شبيري زنجاني ساليان قبل به جناب حجتالاسلام ابوالحسن نواب فرموده بودند: آقاي مصباح را خدا مربي خلق کرده است، و حتي چاي خوردن ایشان هم چاي خوردن يک مربي و يک معلم اخلاق است؛ حرف زدن ايشان، تحمل ايشان، سکوت ايشان، تواضع ايشان، همه و همه به آدم درس ميدهد؛ يعني من معتقدم ايشان از لباسي که ميپوشند به آدم ياد ميدهند که چطوري لباس بپوشد و خدا سرتا پا ايشان را يک مربي اخلاق خلق کرده است.1 او بهندرت به کسي حتي به فرزندانش توصيه مستقيم ميکرد، اما سبک زندگي او تماماً موعظه و توصيه اخلاقي بود. او در برخوردهاي اجتماعي، برخلاف تصويري که ژورناليستهاي ناآگاه و دشمنان بيمروت، از ايشان ترسيم ميکردند، بسيار اهل مدارا و تحمل بود.
از بارزترين ويژگيها در سلوک علمي و آموزشي آيتالله مصباح، شاگردپروري ايشان بود. او حقيقتاً زندگي خود را وقف پرورش نيرو براي اسلام و انقلاب کرد. با کوچکترین شاگردان خود نيز چنان برخورد مينمود که کسي با نزديکترين و محبوبترین دوستانش برخورد ميکند؛ بسيار صميمي و پدرانه. شاگردان او هم پروانهوار دور شمع وجودش ميچرخيدند و او را محرم اسرار زندگي خود ميدانستند. او پشت سر شاگردان خود نماز ميخواند؛ تمامقد، حتي در ماههاي پاياني عمر مبارکشان، جلوي شاگردان خود ميايستاد.
جلسات مشورتي خود را با شاگردانش برگزار ميکرد. جديترين تصميمات و برنامههاي آموزشي و پژوهشي و حتی تبلیغیاش را با پارهاي از شاگردانش در ميان ميگذاشت و از آنها مشورت ميگرفت. بيهيچ تکلفي و بدون نياز به هيچ ترتيب و آدابي با آنها بر سر يک سفره مينشست. او حقيقتاً يک مربي بود.
بلندهمتی
به هیچ جا نرسد هرکه همتش پست است
پر شکسته، خس و خار آشیانه شود
(صائب تبریزی)
از ویژگیهای آشکار شخصیت علامه مصباح، بلندهمتی او بود؛ او هم در مسائل علمی و هم در امور عملی و تربیتی و فرهنگی نگاهی بلند و همتی والا داشت. افقهای دوردست را میدید و متفکرانه و بردبارانه و بدون هیچ تزلزل و رخوتی، مقدمات دستیابی به آنها را فراهم میکرد. سختی کار و تنهایی سفر و سرزنش خارهای مغیلان و تشنگیهای بیابان، کمترین خللی در عزم و اراده او ایجاد نمیکرد.
همین روح بلند و همت بینظیر او بود که عدهای از بهترینها پروانهوار بر گرد شمع وجود او جمع شده بودند. چه زیبا گفت خواجوي كرماني که:
غلام همت صاحبدلان جانبازم
كه در عطيه، شكورند و در بليه، صبور
علامه مصباح حقیقتاً در سختکوشی و خستگیناپذیری نمونه بود، و اگر جز این بود، چگونه میتوانست با وجود جریان رایج علم در حوزه و دانشگاه ساختار و نظام آموزشیِ نوین و متفاوتی را طراحی و تدوین کند و آن را در مراکز رسمی کشور به تصویب برساند؟! برای شنا کردن برخلاف جریان آب، افزون بر قدرت و جرئت و شجاعت، به همت بلند و سختکوشی و خستگیناپذیری هم نیاز هست.
اگر نبود اراده بلند و آیندهنگری آن مرد بزرگ چه کسی میتوانست علیرغم همه مرارتها و مشکلات جانکاهی که در مسیر توسعه علوم انسانی در حوزههای علمیه و ایجاد ساختارهای آموزشی جدید در دل حوزه وجود داشت، و با همه طعنههای دوستان و دشمنان، یکتنه مقاومت کند و ساختمان بزرگ و بیسابقه علوم انسانی اسلامی را در حوزههای علمیه بنیان نهد و دهها و صدها متخصص در رشتههای مختلف علوم انسانی اسلامی تربیت کند؟ به تعبیر زیبای حافظ شیرازی:
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
در اینجا بیمناسبت نیست به نقل داستانی در بلندهمتی پارهای از عالمان شیعی که از علامه مصباح شنیدم به همان شکلی که از او شنیدم، بپردازم:
«چند سال پیش سفری به هندوستان داشتم و در آنجا داستان عجیبی را شنیدم. عالمی شیعه مشغول نوشتن کتابی میشود و برای اثبات حقانیت شیعه و ابطال بعضی از نظرهای مخالفین احتیاج به کتابی پیدا میکند که یک نسخه بیشتر نداشت و در کتابخانه عالمی سنی بود. دوستانه از او درخواست میکند که کتاب را در اختیارش قرار دهد، ولی او قبول نمیکند. این عالم شیعه از شهر خود مهاجرت میکند و بهعنوان کارگر به شهر آن عالم سنی میرود.
آن عالم برای خودش دستگاه وسیعی داشته است. به آنجا میرود و با تواضع میگوید: من غریب هستم و راه درآمدی ندارم. اجازه بدهید اینجا جارویی بزنم، ظرفی بشویم و لقمه نانی هم بخورم.
آنها ترحم میکنند و او را بهعنوان نوکر قبول میکنند. مدتی آنچنان خوشخدمتی میکند که صاحب بیت به او خیلی علاقهمند میشود. بعد از مدتی اجازه میخواهد که از کتابخانه استفاده کند. صاحبخانه که به او علاقهمند شده بود به او اجازه میدهد. ایشان نیمههای شب، زیر نور یک شمع شروع به استنساخ آن کتاب میکند.
پس از ماهها موفق میشود کتاب را استنساخ کند. بعد پیش صاحبخانه میرود و به بهانه دلتنگی برای بستگانش اجازه رفتن میگیرد، و بالاخره به هر قیمتی بود از آنها خداحافظی میکند و با کتاب از آن شهر میرود.
وقتی به شهر خودش میرسد نامهای به صاحب آن کتابخانه مینویسد و پس از شرح ماجرا از او حلالیت میطلبد. آن شخص هم با اینکه خیلی ناراحت میشود ولی از همت ایشان تعجب میکند و در جواب مینویسد: تو کار خوبی نکردی که بدون اجازه من این کار را کردی، اما من برای این همتی که داشتی، تو را بخشیدم.»
پانوشت:
1- اسلامی، محمدتقی، زندگينامه حضرت آيتالله مصباح يزدي، ص87.