kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۲۴۹۵
تاریخ انتشار : ۲۸ آذر ۱۴۰۰ - ۲۱:۱۱

قابی از پروانـه

 

مریم عرفانیان
شب‌ها پروانه‌ها به خانه‌مان هجوم می‌آورند. پروانه‌هایی با بال‌هایی حریرگون و تابناك! از آسمانِ حیاط خانه و از در نیمه‌باز به اتاق می‌پرند و دور تا دور چهاردیوارِ گچی چرخ می‌زنند. از كنار آیینه شمعدان نقره‌ایِ رویِ تاقچه و از بالای سر مادرم كه چادری سپید را برش می‌زند می‌گذرند و آخر روی قابِ خاتم كه عكس او را دربر دارد، می‌نشینند! او در عكس می‌خندد، شیرین و مهربان. پروانه‌ها قاب عكس را با بال‌های تابناكشان زینت می‌دهند.
قاب عكس، زیباتر از همیشه می‌درخشد. صدای خنده‌ها بلندتر می‌شود. به مادرم می‌گویم: «نگاه كن، بازم پروانه‌ها از طرف رضا اومدن. نگاه كن قاب عكس رضا می‌درخشه.»
مادر، مبهوت نگاهم می‌كند؛ جوری كه نمی‌فهمم! می‌دانم می‌خواهد دلم را سرد كند؛ می‌خواهد دیگر به فكرش نباشم. می‌خواهد رضا را فراموش كنم و باور كنم که برای همیشه رفته است. نگاه مادر از پشت شیشه‌های عینك، دور تا دور اتاق چرخ می‌زند و به من خیره می‌ماند. می‌گوید: «اینجا كه پروانه‌ای نیس.»
از وقتی رضا رفته است، شب‌ها خانه، پروانه‌باران می‌شود. این را به همه گفته‌ام؛ اما آنها هم جواب مادر را داده‌اند. می‌خواهند پروانه‌ها را نادیده بگیرم و از رضا دل بكنم. آخر چطور آن همه پروانه را نمی‌بینند!
نمی‌توانم فراموشش كنم؛ نمی‌توانم... هر شب صدای حرف زدن‌، خنده و نفس‌ها‌یش را می‌شنوم و نگاه آشنا و مهربانش را به وضوح می‌بینم... از وقتی كه رفته است، هر شب او را می‌بینم؛ چطور دیگر برنمی‌گردد! می‌دانم كه دروغ می‌گویند، همه دروغ می‌گویند... می‌خواهند رضا را از من بگیرند...
چادر سیاه را روی زانو‌هایم می‌كشم، تنم مور مور می‌شود. این شب‌ها چقدر هوای خانه سرد شده. دست بر بازوانم می‌كشم، چانه‌ام را روی زانو می‌گذارم و به مادر كه چادری سپید را برش‌زده، خیره می‌مانم.
نگاهش از پشت شیشة عینك، به چشم‌هایم می‌دود. خیسی ‌اشك، در گودی كبودرنگ زیر چشم‌هایش پهن می‌شود. دلش داغدار است. آخر هنوز سه ماه از ازدواجمان نگذشته بود كه رضا رفت. و آن سه ماهِ شیرین، چقدر زود گذشت! شیرینی زندگیِ كوتاه با او، در جانم ریشه دواند. انگار، خوشبختیِ لحظاتِ شادِ با او بودن را در خواب می‌دیدم. حیاط كوچك خانه‌مان هلهله‌باران بود.
ریسه‌های رنگین چراغ‌، از این سوی دیوار آجری تا آن سوكشیده شده بودند و آسمانِ حیاط نورباران. او داماد بود و من عروس. مادر می‌خندید، از ته دل می‌خندید و نقل و نبات و گل بر سرمان می‌ریخت.
چشم‌هایش شاداب و با طراوت بود. آه كه چقدر زود گذشت! آه...
انگارخواب می‌دیدم، پروانه‌ای با بال‌هایی حریرگون و تابناك، دور تا دور
ریسه‌های رنگی و روشن می‌چرخید. می‌دانستم كه رضا هم پروانه را می‌بیند. این را از رد نگاهش می‌فهمیدم؛ از انعكاسِ نور زرد و سرخِ چراغ‌ها در چشم‌هایش.
به مادر نگاه می‌كنم، هنوز مبهوتِ من است. ‌اشك از گونه‌های چروكیده‌اش پایین می‌لغزد و بر چادر سفیدی كه می‌دوزد، می‌چكد. به عكس رضا كه روی دیوار گچی نصب شده نگاه می‌کند و دوباره می‌گوید: «اینجا كه پروانه‌ای نیس!»
سر تكان می‌دهد. آه می‌كشد و مشغول كوك زدن می‌شود. شاید چیزی را كه می‌بینم، نمی‌بیند. شاید هم می‌بیند و حقیقت را نمی‌گوید!
تا وقتی رضا بود، هیچ‌وقت خانه این‌طور پروانه‌باران نمی‌شد!
- پروانه جان! دخترم! هشت سال گذشته، نمی‌خوای بالاخره لباس سیاه رو از تنت دربیاری!
با حرف مادر، نگاهم به سیاهی آستین‌های پیراهنم می‌دود. هشت سال! هشت سال از رفتن عزیزم گذشته؟ هشت سالِ فراق! برایم مثل یك قرن گذشت. كند و طاقت‌فرسا. كاش یادگاری برایم می‌ماند. اگر بچه داشتیم شاید سال‌های فراق برایم قابل تحمل بود. سال‌هاست كه از او دورم و هنوز هم نبودنش را باور ندارم.
شب‌ها شانة راستم سنگینی می‌كند؛ آخر همیشه سرش را بر ‌شانه‌ام می‌گذاشت و با صدای نفس‌های آرامَش می‌خوابیدم. شب‌ها كه می‌خوابم شانة راستم از درد تیر می‌كشد... عجیب تیر می‌کشد؛ دردی كشنده! هشت سال است كه ‌شانه‌ام درد می‌کند. هشت سال است كه دست بر ‌شانه‌ام می‌گذارم و جای رضا خالی است. مادر می‌فهمد، به طرفم می‌آید. مرا می‌خواباند و توی گوشم می‌گوید: «این همه دوا و درمون؛ دكترا كه نفهمیدن درد شونه‌ت از چیه!»
خودم می‌دانم... این درد، درد فراق است و درمان ندارد. درد بی‌او بودن است و تنها مرهمش وجود اوست. مادر چادر مشکی را تا زیر گلویم بالا می‌آورد.
- بخواب، شاید دردت آروم بشه.
بلند می‌شود و می‌رود. می‌داند كه در این لحظات، تنهایی را دوست دارم. می‌داند، دلم نمی‌خواهد‌اشك‌هایم را ببیند. می‌رود و تنهایمان می‌گذارد؛ من و رضا را كه از میان قاب نگاهم می‌کند.
پروانه‌ها دور تا دور قاب عكس را زینت داده‌اند. چشم‌هایم مبهوتِ بال‌های رنگین و تابناك می‌ماند. پلك‌هایم خسته‌اند. همه‌جا سیاه می‌شود. ‌شانه‌ام سنگینی می‌كند.
صدای نفس‌هایِ او در وجودم می‌پیچد. نفس‌هایش را می‌شمارم... یک، دو، سه... آرام می‌شوم. سر می‌چرخانم. رضا را می‌بینم. می‌خندم؛ او هم می‌خندد. می‌نشینم. چاردیواری اتاق روشن و خیال‌انگیز شده. پر از پروانه‌هایی با بال‌های حریرگون و تابناك كه بالای سرش می‌چرخند. می‌ایستد و پروانه‌ها دور تا دورش می‌پرند؛ چون‌هاله‌ای لطیف و نورانی! بلندتر می‌خندم. هیچ‌وقت این‌قدر شاد نبودم؛ اما... یک‌ باره از من دور می‌شود؛ دور و دورتر! دست دراز می‌كنم: «رضا جان بمون! دوباره تنهام نذار!»
به دنبالش می‌دوم. حیاط خانه هلهله‌باران است. ریسه‌های رنگین از این سوی دیوار آجری تا آن سو كشیده شده و آسمانِ حیاط نورباران. چراغ‌های زرد و سرخ و سپید می‌درخشند و همه‌جا پر از پروانه است. صدایش در خیالم تکرار می‌شود: «لباسِ سیاهت رو عوض كن! مگه قول نداده بودم ماه عسل بریم زیارت آقا امام رضا! حالا اومدم با هم بریم مشهد...»
گردباد می‌شود. مو‌های بلند و پریشانم روی صورتم می‌ریزد. دامنِ سیاهم پیچ و تاب می‌خورد. ریسه‌های رنگین چراغ تكان می‌خورند. پروانه‌ها مثل برگ‌های خزان‌زدة پاییزی پراكنده می‌شوند و با باد ‌می‌روند! رضا از من دور می‌شود... دور و دورتر و دورتر! ملتمسانه دست به سویش دراز می‌كنم. در برابر نگاه خیس و مبهوتم چون پروانه‌ها در باد، تاب می‌خورد. تاب می‌خورد. می‌چرخد و با باد می‌رود. هق‌هق ‌گریه‌ام بلند می‌شود.
تن خسته‌ام در باد تكان می‌خورد؛ اما نه، انگار كسی تكانم می‌دهد! پهنای صورت تبدارم خیسِ‌ اشك شده و كسی تكانم می‌دهد. چشم باز می‌كنم، مادر را می‌بینم. تصویر چهرة پیرش، در آب موج می‌خورد! می‌نشینم. چادر سفید را روی‌ شانه‌هایم می‌اندازد. آهسته در گوشم می‌گوید: «دخترم! می‌برمت جایی كه دست خالی برنگردیم... بلیت گرفتم فردا بریم مشهد زیارت؛ حتمی ‌دردت شفا پیدا می‌کنه...»
دلم می‌لرزد. دیگر حرف‌های مادر را نمی‌شنوم. به رضا كه از میان قاب عكس می‌خندد، نگاه می‌کنم. پروانه‌ها قاب عكس را زینت داده‌اند. پروانه‌هایی با بال‌هایی حریرگون و تابناك!
با الهام از خاطرة همسر شهید ابوالحسن موسوی‌تبار