شهادت در نمـاز
خلوص و یکرنگی در وجودشان موج میزند. گویا آمدهاند که راه درست زیستن را به انسانهای خاکی بیاموزند. گویی اندک زمانی مهلت خواستهاند تا در میان دنیای پر از زر و زور و تزویر زندگی کنند و نشان دهند که میتواند در چنین عالمی، آسمانی زندگی کرد. آنها عهد الست را فراموش نکردهاند. در کودکی با روضه علی اصغر و زینب کبری سلام الله علیهما به خواب رفتند و در مجلس عزای سالار شهیدان قد کشیدند و سرانجام برای عزت اسلام و ایمان جانشان را فدا کردند. شهید ضیاء زارع یکی از این شهدای گرانقدر است. بزرگ مردی که در زمان حیاتش چشمه خیرات و برکات فراوان بود و یار و یاور آشنا و غریبه. جوانی روستایی که مفتخر به لباس سبز سپاه بود؛ اما از شدت خضوع و خشوع جز لباس ساده بسیجی را برگزید.
برای گفتن و شنیدن از شهید زارع و دیگر شهدای یزد، راهی این شهر شدیم. حجتالاسلام عباس زارع مدیرکل بنیاد شهید استان یزد، دوست و پسر عموی شهید ضیاء زارع است. او که هنوز با یاد و خاطرات شهید زندگی میکند، وقتی از او صحبت میکند، چشمانش از اشک لبریز میشود و دلش برای رسیدن به این یار قدیمی میتپد و معتقد است ضیاء قبل از شهادت شهید شده بود. او امروز برایمان از شهید زارع و دیگر خانوادههای شهدا گفت، از مادر شهید گمنامی که هم و غمش آسایش مردم و هدایت جوانان است...
سید محمد مشکوهًْالممالک
ما با هم رفیق و برادر بودیم
بنده شیخ عباس زارع پسرعموی شهید ضیاء زارع هستم. شاید بهتر بگویم ما اول رفیق و برادر بودیم، بعد پسرعمو. ضیاء اوایل فروردین سال ۶۷ شهید شد. او دوسال از من بزرگتر بود. من متولد سال 1343 هستم و او متولد 1341.
ما دیوار به دیوار هم زندگی میکردیم و با هم بزرگ شدیم. هر دو بچه روستا بودیم و علاقه زیادی به هم داشتیم. نام روستای ما کاریز، به معنی چشمه و قنات بود.
این جمله سردار دلها حاج قاسم است که «تا کسی شهید نباشد شهید نمیشود». ضیاء شهید بود، بعد شهید شد. از اول شهید بود. به یاد دارم روزی در میدان فردوسی تهران در پیاده رو راه میرفتیم. گفت: من شهید میشوم. گفتم: نه ضیاء من شهید میشوم. گفت: نه شما شهید نمیشوی، شما میمانی و میبینی که من رفتم و شهید شدم، مطمئن باش.
فرزند معلولش را گذاشت
و به جبهه رفت
ضیاء خصلتهایی داشت که او را پیش خدا عزیز کرده بود. اولین خصلتش مردمداری بود. یاور فقرا و مظلومان بود. خیلی رقیق القلب و مهربان بود. غم و رنج دیگران برایش سخت بود. در احوالات امیرالمومنین علیه السلام است که وقتی برایش خبر آوردند، خلخال از پای یک دختر یهودی درآوردهاند، هق هق مولا اجازه نمیداد قامت ببندد. فرمودند مرگ برای ما عروسی است، در حالی که در سایه حکومت ما به یک یهودی ظلم شود؟ جرج جرداق مسیحی میگوید امیرالمومنین (ع) با همه شجاعتی که داشت فقط از یک چیز میترسید و آن هم آه مظلوم بود. شهید ضیاء اینطور بود. او در روستای ما یاور همه سالمندان بود. آن زمان کوپن میدادند. کوپنهای پیرمردها و پیرزنهای روستا دست او بود و برایشان ارزاق میگرفت. هیچ کس
هم او را به عنوان پاسدار نمیشناخت. واقعیت این است که تا قبل از آن ما در روستایمان نه پاسدار داشتیم نه روحانی. او اولین پاسدار روستا بود. آن زمان دوران طلایی ارزشها بود. و من مطمئنم روح شهید ضیاء از شرایط کنونی خیلی ناراحت است. چون در وصیت نامه و در دفترچه خاطراتش از اهمیت حجاب نوشته بود. او به هر شهری که وارد میشد، شرایط را میسنجید و خاطراتش را مینوشت. یکی از حساسیتهایش روی حجاب بود. مثلا میگفت: در این شهر حجاب خوب بود. یا این شهر کمی بدحجاب داشت. شهر به شهر میسنجید. وقتی شهید شد، سر در پایگاه شهید صدوقی نوشتند شهادت سردار رشید اسلام ضیاء زارع را تبریک و تسلیت میگویم. ولی در روستای ما هیچ کس نمیدانست او سپاهی است؛ چون هیچ وقت لباس سپاه را نمیپوشید.
وقتی شهید شد همسرش لباسهایش را به من داد و گفت: لباسها را ببرید نمیتوانم اینها را ببینم. وقتی آنها را باز کردم دیدم همه لباسهایی که آرم سپاه دارد نو است. همیشه لباس بسیجی تنش بود. از تظاهر و خودنمایی به شدت متنفر بود. عاشق نظام و انقلاب بود. روزگاری که او به جبهه رفت زندگیاش در سختی میگذشت. یک فرزند دو سال و نیمه داشت که معلول جسمی بود و نمیتوانست شیر بخورد. پاهایش کج بود و آنها را همان روز اول گچ گرفتند تا راست شود. خدا یک فرزند دیگر هم به او داد که سالم بود. مادرش هم بیمار بود و نمیتوانست کمکشان کند. همسرش دخترعمویمان بود و متولد تهران. آنها بعد از ازدواج به یزد آمدند و پدر و مادر همسرش تهران بودند. در واقع کسی را نداشتند که به آنها در نگهداری بچهها کمک کند؛ با این حال وقتی که به او پیشنهاد دادند سریع به جبهه رفت.
همسرش را به همراه بچهها اینجا گذاشت و رفت. شهادتش با بقیه شهدا متفاوت بود. ما دعا میکنیم میگوییم خدایا مرگ ما را در نماز قرار بده. روایت داریم بهتر است انسان با وضو از دنیا برود. شهید ضیاء نماز شبش را در شیخ صالح میخواند و در تشهد نماز صبح شهید میشود. یعنی بهتر از این نمیتوان خدا را ملاقات کرد؛ کسی شهید بشود، در نماز باشد، در حال گفتن تشهد و شهادتین هم باشد. وقتی پیکرش را آوردند آستین هایش بالا بود. وضو گرفته بود و هنوز آستینش را پایین نزده بود و مشغول نماز شده بود.
باهوش و سختکوش بود
ضیاء دیپلم داشت و برای دانشگاه ثبتنام کرده بود. آدم سختکوشی بود؛ ولی دفاع از انقلاب، نظام و اسلام را بر همه چیز ترجیح میداد. استعدادی بسیار عالی داشت. یعنی اگر به اندازه نصف کنکوریهای الان وقت میگذاشت، پزشک میشد. ولی او اینطور نبود. مثلا وقتی از مینیبوس پیاده میشد و به ده میآمد، اولین کارش این بود که به حیوانات خانهشان سربزند و ببیند اینها غذا دارند یا نه. و اگر میدید ظرفشان خالی است ناراحت میشد.
شبیه حاج قاسم بود. شما حاج قاسم را ببینید، بیشتر در حال و هوای بسیجی است. میگوید روی سنگ قبر من بنویسید «سرباز ولایت» و چیز دیگری ننویسید. اگر شهید ضیاء کنار حاج قاسم قرار گرفته بود، مطمئنا خلف صالح ایشان میشد. چون روحیاتی که حاج قاسم داشت در وجود او هم بود. مردمدوست بود. نوحه خوان بود. بعد از تشییع پیکرش توسط حاج جواد حسنعلی در حسینیه امام تفت، برادرش صحبت کرد و گفت: آقایان امسال محرم منتظر برادرم نباشید. او دیگر نیست که برایتان نوحه بخواند. وقتی این را گفت صدای گریه مردم در حسینیه تفت بلند شد.
از خودنمایی گریزان بود
به زیارت مزار حاج قاسم در کرمان رفتم. صورتم را روی شیشه قبرش گذاشتم، گریه کردم و گفتم: حاج قاسم چکار کرده بودی، به خدا چه گفته بودی که خدا اینقدر تو را دوست دارد. چکار کردی که خدا مهر و محبتت را در دل همه انداخته؟!
امام جواد(ع) میفرماید: انسان در زندگی اش به سه چیز نیاز دارد. یکی «التوفیق من الله»؛ یعنی خدا بستر خوب بودن را برایش فراهم کند. دوم «واعظ مِن نفسه». سوم هم اینکه اگر کسی نصیحتش کرد گوش کند. وقتی شهید ضیاء شهید شد احساس کردم، این خصلتها را پیدا کرده بود.
بعضی مواقع با خودم میگویم، این مهربانیهایش باعث شد خدا توفیق بسیاری از کارها را برایش فراهم کند. چون خدا خودش مهربان است و مهربانان را دوست دارد. ضیاء هم مهربان بود.
از خودنمایی به شدت گریزان بود. تصور کنید که یک جوان از یک روستا پاسدار باشد، معاون پرسنلی تیپ الغدیر و سردار بشود. من فقط به یاد دارم که خود سپاه با عنوان «سردار اسلام» پلاکارد زده بودند. وگرنه ما که نمیدانستیم او سردار بوده. همه خیال میکردند بسیجی است. اصلا ادعایی نداشت. بعضی مواقع میگویم انشاءالله خدا این توفیق را هم به ما بدهد. چون دنیا در حال عبور است.
فامیلدوست بود. خیلی به صله رحم توجه داشت. وقتی به تهران میرفت، به همه فامیل سر میزد. وقتی شهید شد با خودم گفتم: بسیاری از فامیل سکته میکنند. بعد از شهادتش خوابش را دیدم. گفتم: ضیاء کجایی؟ گفت: رفته بودم تهران پیش خانم و بچههایم. گفت: هرچه تو کردی بچههای من. منظورش این بود که به بچههای من رسیدگی کن. زمان شهادت ضیاء همسرش بیست و یک ساله بود. متاسفانه او اهل دوربین و مصاحبه نیست. در فیلم تشییع پیکر ضیاء هست که، پیکر شهید را در اتاق گذاشتهاند. همسر شهید دو تا بچه، یکی معلول و یکی سالم را روی زانوهایش گذاشته و میگوید: ضیاء خیالت راحت باشد. من بچهها را خوب تربیت میکنم.
با خون فرزندم به حج نمیروم
زمانی که رئیس بنیاد شهید یزد بودم، به دیدار خانواده شهیدی رفته بودیم. خانه مادر شهید خیلی خراب بود. سقف شکسته بود و آب باران داخل آمده و اثر آن باقی مانده بود. یک چوب زیر سقف گذاشته بودند که پایین نریزد. حقوق هم نمیپذیرفت و از بنیاد چیزی نمیگرفت. گفتیم سقف خانه را درست کنیم، قبول نکرد. بعد رفتم شورای شهر و به همراه آقای اصلانی برگشتیم منزل شهید. آقای اصلانی رئیس شورای شهر و ترک بود. شهردار زمان شاه و بعد از انقلاب در یزد بود. شهید صدوقی او را قبول داشت و گفته بود که بعد از انقلاب هم شهردار بمان؛ چرا که مرد خیلی خوب، متدین و مومنی بود. آقای اصلانی که خانه را دید ناراحت شد. به من گفت: چرا این خانه مادر شهید را درست نمیکنید. گفتم: اصلا قبول نمیکند. اگر شما توانستید او را راضی کنید، ما خانه را درست میکنیم. رفتیم نشستیم گفت:
حاج خانم چرا اجازه نمیدهید خانهتان را درست کنند؟ او هم گفت: خب بیایید درست کنید. ما یک مرتبه یخ کردیم. تعجب کردیم. ایشان قبول نمیکرد. بعد آمدیم داخل حیاط. آقای اصلانی حیاط را خط کشی کرد که اینجا اتاق درست کنید و آنجا این کار را انجام دهید و.... من رفتم بنیاد و به معاون تعاون گفتم: آقای نبیزاده فردا میروی منزل مادر شهید میرشمسی و کارها را پیگیری میکنی و خانه را درست کنی. گفت: قبول نمیکند. گفتم: امروز قبول کرد.
فردای آن روز معاونمان را فرستادیم. دوباره گفت: نه به خانه من دست نزنید. من به همراه همسرم و یکی از خانمهای بنیاد شهید به نام خانم اشترزاده که کارمند بنیاد بود به منزل مادر شهید رفتیم. خانم اشترزاده ارتباط خوبی با خانوادهها داشت. زمانی که من در شورای شهر بودم متوجه شدم که ایشان بازنشست شدند و خیلی هم به این قضیه انتقاد کردم.
به مادر شهید گفتم: حاج خانم بگذارید خانه را درست کنیم. آن روز قبول کردید. ولی من که معاونم را فرستادم دوباره قبول نکردید. گفت: شیخ عباس تو رو خدا ول کن. استخوانهای بچه من را در سیدجعفر نلرزان. پسرش در سید جعفر دفن شده است. گفت: من نمیخواهم. من هیچی نمیخواهم. تا زنده هستم همین برایم خوب است.
آقای دکتر دهقان زمانی که رئیس بنیاد بودند، گفتند: بیایید هر خانواده شهیدی را که از بنیاد چیزی قبول نمیکنند، رایگان به سفر عمره ببریم. ما خوشحال شدیم. حدود 15 نفر بودند. راه افتادیم رفتیم در خانههایشان و خودم هم میرفتم که راضیشان کنیم. رفتم سراغ مادر شهید پورشمسی. گفتم: نه حقوق قبول میکنی، نه میگذاری خانهات را درست کنیم.
آقا مقام معظم رهبری فرمودند که ما یک سفر شماها را به حج ببریم. گفت: الهی قربان آقا بروم. خدا او را نگه دارد. اگر من بخواهم بروم، با پول خودم میروم. خدا خیرتان بدهد. من مکه هم نمیروم. من با پول بچهام مکه نمیروم. اگر پول داشتم خودم میروم، اگر هم نداشتم از همینجا نماز میخوانم من خدا را قبول دارم، او هم مرا قبول میکند.
از مادر شهید درس عرفان گرفتیم
خانوادههای شهدا یک چیزی غیر از ماها هستند. پدر شهید ذاکری نژاد دو تا پسر داشت که هر دو شهید شدند و دیگر کسی را ندارد. نه عروس نه داماد نه نوه. با همسرش تنها زندگی میکنند. وقتی منزل آنها میروی تمام غم و غصههایت را فراموش میکنی و خستگی از تنت درمیآید. بنا نیست آنجا گریه کنند بغض کنند که بچههایمان نیستند ما تو این دنیا غریب و تنها شدیم. اصلا اینطوری نیست.
یا مثلا مدتی قبل شهید حسن یاوری شناسایی شد. با آقای استاندار، سردار پورشمس و سردار فرهنگ دوست رفتیم منزل شهید. جلوی در به من گفتند: شما خبر را بگو. من هم ماندم چطور شروع کنم و چه بگویم. ما کنار مادر شهید نشستیم و گفتم: حاج خانم! یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور/ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور. حاج خانم حسن آقا آمد. پسرت شناسایی شده جنازهاش پیدا شده. ۳۷ سال مفقود بود، الان آمد. ما فکر میکردیم الان این مادر میزند زیر گریه. الان شوکه میشود و چیزی میگوید.
چون من خاطرهای از بازگشت اولین گروه آزادگان در ذهن داشتم. یک آزادهای بود که با خانوادهاش آشنا بودیم و ارتباط داشتم. ما رفتیم فرودگاه، برای استقبال. در عقب یک هواپیمای باریک نظامی باز شد، مفقودین و اسرا خارج شدند. دیدم حسین، یکی از اقوام ما هم بین اینهاست. بغلش کردم بوسیدم و گفتم تو زندهای؟ او را بردم تفت، منزل برادر شهید ضیاء. به روستا خبر دادیم که پسر فلانی پیدا شده و آمده. مادرش وقتی آمد دیدیم شوکه شده. مدام تو گوش پسرش سیلی میزد و میگفت: من بیدارم؟ من خواب نیستم؟ من خواب نمیبینم؟ الان روز است؟ حسین من آمده؟ تو حسین منی؟
اما مادر شهید یاوری خیلی آرام بود. یاد امام افتادم که بعد از ۱۵ سال به ایران برگشت. داخل هواپیما چقدر آرام بود. از تبعید برمیگشت. وقتی از امام پرسیده بودند چه احساسی دارید؟ گفته بود: هیچ احساسی ندارم. همه میگفتند: چرا امام این حرف را زده. در واقع کارهای امام به خاطر پست و حب مقام نبود. امام تکلیفش را انجام میداد. مثل کسی که دارد نماز میخواند. در برابر نماز چه احساسی داری. مادر شهید به جای اینکه خودش شوکه شود، یک جمله گفت و همه را شوکه کرد. گفت: بچه من از آن روز تا حالا مفقود بود فاطمه زهرا سلاماللهعلیها میرفت بالاسرش. الان خودم باید بروم. یعنی یک طوری که خیلی هم خوشحال نشد فرزندش پیدا شده و معامله خوبی نشد. خیلی هم خبر خوشی برایم نیاوردید.
آقای استاندار گفت: ما امروز چند واحد درس عرفان نظری و عرفان عملی را پیش ایشان پاس کردیم.
مادر شهید ظریف در منزل ما از دنیا رفت. او دوتا پسر داشت. یکی از آنها اسیر شده بود. آنقدر بعثیها او را کتک زده بودند تا شهید شده بود. عکسی از تابوتش گرفته بودند که الان هم در بنیاد شهید است. صلیب سرخ این عکس را با نامه آورده و به مادرش تحویل داده بود. پسر دیگرش هم در ۲۳ سالگی تصادف کرد و فوت شد. همسرش هم حاج عباس مشهدی، در مشهد فوت کرده بود. این خانم هیچ کس را دیگر نداشت. من با آقای صدوقی امام جمعه و استاندار وقت آقای کلانتری و فرمانده سپاه رفتیم منزلشان که بگوییم جنازه پسرت پیدا شده و آوردهاند. این را که گفتیم بلند شد رفت داخل آشپزخانه و تعدادی پیشدستی و میوه آورد و تعارفمان کرد. خیلی هم تند راه میرفت، انگار در حال دویدن است. خیلی زود برگشت. بعد گفت: آقای استاندار آب آشامیدنی محمدآباد شور است، خوب نیست. مردم اذیت میشوند. مسئله دیگر هم این که من پول دیه پسرم، بعلاوه یک مقدار دیگر را هزینه کردم و ورزشگاه را نیمهساز کردم. این را شما تکمیل کنید که جوانها بروند ورزش کنند و منحرف نشوند.
تصور کنید در لحظهای که ما رفتیم بگوییم جنازه پسرت بعد از سالها پیدا شده، این مادر دارد درباره ساخت ورزشگاه و انحراف جوانان و آب آشامیدنی شهر با استاندار حرف میزند.
حاج قاسم معجزه قرن بود
من با خودم فکر میکنم میگویم اگر بخواهیم اسم دیگری روی حاج قاسم بگذاریم، باید بگوییم معجزه قرن. یک آدم عادی اینطوری محبوبیت پیدا نمیکند. زلف در داده و توداده، بچه حزباللهی و سوسول، کراواتی و بیکراوات، همه عاشقش هستند. در عالم خبرهایی هستند که ما بیخبریم.
استاد محمدتقی جعفری میفرمود: هرازچندگاهی در عالم اتفاقاتی روی میدهد که فلاسفه میگویند آنها را با فرمولهای عادی نمیشود سنجید. ما با فرمولهای عادی نمیتوانیم حاج قاسم را بسنجیم. یک آدمی که در محل او را به عنوان یک لات میشناسند، مرید حاج قاسم است. من او را میشناسم. جوانی را سراغ داشتم که در محلهشان در میدان هاشمی تهران چاقو به دست بود. نه حالا که حاج قاسم شهید شده؛ 4 سال قبل از اینکه حاج قاسم شهید شود، میگفت من فقط حاج قاسم را دوست دارم.
کادر سلامت
مانند رزمندگان دفاع مقدس عمل کردند
مردم ولایتمدار یزد در طول حیات انقلاب اسلامی سه هزار و 850 شهید تقدیم انقلاب کردهاند. همچنین ما در یزد نُه هزار و 739 جانباز داریم. 10 شهید سلامت داریم. البته من پیشنهاد دادم به پرستارهایی که از لحاظ جسمی لطمه دیدند درصد جانبازی بدهیم. چون اوایل که کرونا آمد، هیچ کس جرات نمیکرد از جلوی بیمارستان عبور کند. اینها شجاعت به خرج دادند. کار آنها مانند کسانی بود که روی مین رفتند. چند تا از دوستان به من اعتراض کردند، حتی همکارانم گفتند: شما شهیدسازی میکنید و ما کار شما را قبول نداریم. یکیشان گفت: من خودم خانواده شهیدم، نمیتوانم قبول کنم کسی که در بیمارستان آسیب دیده، جانباز است. گفتم: آن کسی که به جبهه رفته، برای حفظ جان و ناموس مردم رفته. اینها هم در بیمارستان برای جان مردم کار کردند، ایثارگری کردند. منِ آخوند حاضر نبودم به بیمارستان بروم و نرفتم؛ چون میترسیدم. الان هم بروم، چکار میتوانم بکنم. ولی اینها ایثار کردند. چه اشکالی دارد. چون ما داریم خانمی را که چند ماه روی تخت بود، الان هم بدون دستگاه نمیتواند زندگی کند. من به تهران زنگ زدم، گفتم: با اینهایی که میآیند درصد جانبازی بگیرند، سخاوتمندانه برخورد کنید. چون این قشر سخاوتمندانه رفتار کردند. در خانوادهها ضدانقلاب درست نکنید. اگر کسی جبهه رفته، مدام به مدارکش ایراد میگیرید، زن و فرزندش ناراضی میشوند. گفت: حاج آقا من حرف شما را قبول دارم.