روایت جانباز 40 درصد دفاع مقدس و استاد دانشگاه امروز از دوران جهاد و مبارزه
شـهادت را لمس کردم
لطفا خودتان را معرفی کرده و بفرمایید از چه زمانی فعالیتهای انقلابی خود را شروع کردید؟
محمد براتی فرزند مرحوم حاج رجبعلی هستم. متولد سال 1348 در احمدآباد دُرچه از توابع خمینیشهر اصفهان. قبل از انقلاب و حین انقلاب به دلیل محدودیت سنی که داشتم خیلی نمیتوانستم در مبارزات انقلاب شرکت کنم؛ اما به دلیل شوق و اشتیاقی که به مبارزات علیه رژیم طاغوت داشتم، نیرویی من را به سمت گرفتن اخبار و رصد حوادث مربوط به انقلاب میکشاند. و گاهی هم بدون اطلاع خانواده در راهپیماییها و تظاهرات شرکت میکردم. شبها در مسجد بعد از نماز مبارزین سیاسی اطلاعیههای حضرت امام(ره) را میآوردند و بهطور مخفی برای تعدادی از جوانها در گوشهای میخواندند و در این بین من هم سعی میکردم در این جلسات شرکت کنم. همین حس مبارزهجویی و انتقامی که از شاه در ذهنم بود باعث شد که یک مرتبه به قصد دفاع از حضرت امام (ره) و انقلاب، با تعدادی از طرفداران شاه درگیر شوم. چرا که شاه به مردم ظلم میکرد و از طرفی هم امام (ره) به عنوان یک ناجی مطرح بود و به مردم آگاهی میداد و علیه طاغوت به مبارزه دعوت میکرد؛ لذا این مسائل سبب شد که من به امام (ره) علاقه پیدا کنم و همین علاقه علت حضور من در مبارزات علیه رژیم طاغوت بود. اوایل انقلاب هم در جلسات و فعالیتهای مرتبط با بسیج و انقلاب شرکت میکردم. بعد از انقلاب هم حوادث و اتفاقات انقلاب را دنبال میکردم. حوادثی مربوط به
مهدی هاشمی ملعون و شهادت دکتر بهشتی را به خاطر دارم و همیشه با دشمنان شهید بهشتی بحث میکردم و به عنوان یک سیاسی فعال در حوادث و اتفاقات حضور فعال و چشمگیری داشتم. با شکلگیری گروههای جهادی با این عزیزان همراه شدم و همچنان در همین مسیر قرار دارم و به اردوهای جهادی میروم.
چطور شد که وارد جبهه شدید؟
سال 63 یا 64 بود و فضای آن موقع مدرسه و جامعه و همه ادارات ما، آکنده از عطر جبهه و جنگ بود. همه میرفتند و من نمیتوانستم بروم و خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم. رفتم سپاه درچه و گفتم: نام من را بنویسید. گفتند: نمیشود. سنت کم است. گفتم: اگر سنم زیاد شود میبرید؟ گفتند: بله با سن قانونی میشود. 15 سالم بود. تنها یک عکاسی در شهر وجود داشت. رفتم آنجا و شناسنامهام را به او دادم و گفتم: امکان دارد که سن من را دو سه سال بیشتر کنید. او هم یک کپی گرفت و با مهارت زیادی دو سه سال تاریخ تولد را تغییر داد. من هم خوشحال شدم و با ذوق و ولع رفتم سپاه. گفتم: شناسنامه را نگاه کنید. من به سن قانونی رسیده ام؛ به من اجازه بدهید بروم جبهه. آن برادر سپاهی متوجه موضوع شد و به من گفت: در اسناد دولتی دست میبرید؟! این کار شش ماه زندانی دارد و باید بروی زندان. گفتم: از زندان که بیایم من را میفرستید جبهه؟ تا این حرف را زدم آن بنده خدا از حالت جدی خارج شد و گفت: خب باشد. بیا تو را بفرستم پادگان، آنجا آموزش ببین. اما نمیگذارم بروی جبهه. گفتم: اشکالی ندارد.
من رفتم نجف آباد و 45 روز آموزش دیدم و وقتی برگشتم، آن برادر از آنجا رفته بود. اما سفارش کرده بود که به من کارت پایان آموزش ندهند. من به اتاق اعزام به جبهه رفتم و کلی اصرار کردم. گفتند: تو هم قدت کوتاه است و هم سنت کم است. وقتی باز هم اصرار کردم گفتند: بیا تو را بفرستیم کردستان. شرایط کردستان را میدانستم، گفتم: من به کردستان نمیروم، فقط جنوب!
بالاخره با اصرار زیاد من، قبول کرد.
روزی که قرار بود اعزام شوم، مادرم در حال شستن لباس بود. گفتم: ننه من دارم میرم جبهه. گفت: کجا؟ گفتم: هیچی، سروصدا نکن و به کسی نگو.
برای اینکه کسی متوجه رفتنم نشود، فقط لباس زیرم را برداشتم و گذاشتم داخل یک دستمال و به سمت درچه راه فتادم. وقتی رسیدم ساعت 12 بود و قرار بود ساعت دو بچهها را اعزام کنند.از در سپاه تا محل اعزام در اصفهان فقط ذکر میگفتم که من را برنگردانند.
وقتی نوبت به شهر درچه شد اسامی را خواندند، رفتم جلو. گفت: آموزش دیدهای؟ گفتم: بله. گفت: متولد چه سالی هستی. پاسخ دادم. گفت: برو. وقتی این حرف را زد گویا از پل صراط عبور کرده ام.
من از خوشحالی و هیجان تا اهواز نخوابیدم. وقتی رفتم جبهه هر کس من را میدید میگفت: پستونکتو هم آوردی؟!
از خاطرات خوبتان در دوران جبهه بگویید.
رفتن من مصادف با عملیات فاو بود. خاطره من مربوط به همین عملیات است. دوستی به نام صفرعلی زمانی داشتم که اهل روستای چریان در شرق اصفهان بود. او مانند خودم انسان آرام و کم حرفی بود؛ لذا خیلی با هم انس گرفته و مانند دو برادر، خیلی با هم صمیمی شده بودیم. شب عملیات فاو بین نخلها نشسته بودیم و منتظر بودیم که رمز عملیات اعلام شود، غواصها خط را بشکنند و گردان ما عملیات را ادامه دهد. ما در گروهان حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) بودیم و شهید تورجیزاده یکی از فرمانده گروهانهای گردان بود.
آقای زمانی در کنار من نشسته بود که یکمرتبه سرش را گذاشت روی شانه من و گفت: محمد! گفتم: بله. گفت: تو شهید میشوی. من ابتدا فکر کردم شوخی میکند. زدم زیر چانه اش و گفتم: نه بابا من کجا شهید میشوم. بادمجان بم آفت ندارد. گفت: نه تو شهید میشوی.
کمی شوخی کردم؛ اما وقتی دیدم گریه میکند، متوجه شدم قضیه جدی است. او دستش را انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدن من. گفتم: صفرعلی الان میخواهیم برویم عملیات، بگذار کمی استراحت کنیم که انرژی داشته باشیم. دستش را برداشت؛ اما همچنان آرام آرام گریه میکرد.
ما رفتیم عملیات و چند روزی در خط بودیم. عملیاتی را در برابرگارد ریاست جمهوری عراق انجام دادیم. شب قبل یک گردان رفته بود که موفق نشده بودند؛ اما ما موفق شدیم. از دسته 30 نفره، حدود شش نفر مانده بود. من و آقای زمانی، آقای منعمی و دو سه نفر دیگر. من دو تا چهار پست دادم. نگهبانی که تمام شد آمدم داخل سنگر و آقای زمانی را صدا زدم. یک کیسه خواب هم پیدا کردم و گفتم: یک خواب حسابی داشته باشم. یک ساعتی خوابیدم که دیدم صدا میزنند که گردان
یا زهرا(س) بلند شوند؛ گردان جایگزین رسیده و میخواهیم برویم عقب.
دیدم زمانی نیست، به فرمانده دسته گفتم: پس آقای زمانی کجاست؟ گفت: وقتی من داشتم از سنگرهای نگهبانی بازدید میکردم، دیدم یک نیم تنه داخل سنگر افتاده. گویا گلوله تانک به سنگر برخورد کرده بود و از سینه به بالا را برده بود. آن زمان آنقدر شهید و مجروح میدیدیم که وقتی این خبر را شنیدم برایمان عادی بود و خیلی راحت میگفتیم: صفرعلی هم رفت. اما وقتی به عقب برگشتم یاد صحبتش در شب اول عملیات افتادم که گفت تو شهید میشوی. گویا به او الهام شده بود که به شهادت میرسد. الان که به سر مزارش میروم میبینم همان طور شاداب و خندان ما را نگاه میکند و ما هم در این دنیای فانی دست و پا میزنیم.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید و در کدام عملیات مجروح شدید؟
در عملیاتهای والفجر هشت، کربلای چهار، مرحله اول و آخر کربلای پنج.
چطور جانباز شدید؟
من چند بار مجروح شدم. یکبار تیری به پایم اصابت کرد. در فاو هم شیمیایی شدم. یکبار هم در حال کندن سنگر بودیم که یکباره حس کردم یک نفر با چوب محکم به کمرم زد، طوری که به زمین افتادم. برگشتم و کسی را ندیدم؛ درواقع موج انفجار بود که اینطور به من برخورد کرده بود. آن زمان جوان بودم و خیلی متوجه نبودم؛ اما الان آثارش آزارم میدهد. روز اول کربلای 5 سوار قایق شدیم و از سمت سیل بند خودمان به سمت سیل بند عراقیها میرفتیم که هواپیمای دشمن آمد و بمب خوشهای ریخت، یکی از بمبها کنارم خورد و پرده گوشم پاره شد. من متوجه موضوع نشدم. دیدم فردی که روبروی من نشسته در حال صحبت است و لبهایش تکان میخورد؛ اما من صدایش را نمیشنوم. به گوشم اشاره کرد. وقتی دستم را روی گوشم گذاشتم دیدم پر از خون شده است. تازه متوجه درد شدم.
بعد هم فرماندهان اجازه ندادند در عملیات شرکت کنم و من را به عقب فرستادند. مجروح هم زیاد بود. پزشک معالج من نوشت: اعزام با قطار به اراک. من دیدم یک سری از رزمندهها به خط مقدم میروند. پرونده پزشکی را زیر تختم انداختم و سوار اتوبوس شدم و برگشتم به خط. در مرحله آخر که عملیات تکمیلی کربلای پنج بود، دو سه روز قبل از شهادت شهید خرازی، مجروح شدم.
در جبهه چند بار برایم یقین شد که از دنیا میروم؛ اما این اتفاق نیفتاد. شاید علتش این بود که بمانم و این بار سنگین را به عهده بگیرم.یکی از این موارد اینگونه اتفاق افتاد؛ وقتی درگیر شدیم دو تانک عراقی در مقابل ما قرار داشت که بچهها یکی از تانکها را زدند و دیگری از دست ما فرار کرد و به جاده شلمچه - بصره رفت و از آنجا شروع به شلیک کرد. من نفر چهارم یا پنجم ستون بودم. وقتی منور روشن میشد، تانک سر ستون را به رگبار میبست. من تیرهایی که به زمین میخورد را میدیدم. یکی از تیرها به پایم خورد و یک لحظه پایم رفت جلو و به پشت افتادم زمین. دوستانی که کنار من بودند فکر کردند که من شهید شدهام و رفتند. من چفیهام را از کمرم باز کردم و به پایم بستم و از هوش رفتم تا اینکه به کمکم آمدند و من به هوش آمدم. ما در محاصره بودیم. گفتند: کسانی که مجروح شدهاند از محاصره بیرون بروند. کسانی که سرپا بودند میرفتند؛ اما من نمیتوانستم راه بروم. اشهدم را خواندم. مجروحی هم بود به نام عباس خدمتکار که پاهایش تیر خورده بود. او آمد کنار من. هر دو بی حال افتاده بودیم. گاهی پاهایمان به هم میخورد و دادمان به آسمان میرفت. سر من روی سینه او بود و گاهی از هوش میرفتم و دوباره به هوش میآمدم. یک لحظه دیدم دیگر صدایی از او نمیآید و خیلی آرام است. بلند شدم و به چهرهاش نگاه کردم. دیدم زرد شده و هیچ حرکتی نمیکند. متوجه شدم که به شهادت رسیده و من هم تنها شدم. مجبور شدم از معرکه بیرون بروم. خون زیادی از بدنم رفته بود و شمال و جنوب را هم نمیدانستم. از دور سر و صدایی شنیدم و با هر زحمتی که بود خودم را به آنها رساندم. وقتی دیدم فارسی صحبت میکنند خیالم راحت شد. اما چون از طرفی عراقیها میرفتم آنها ابتدا فکر کردند که من عراقی هستم و میخواستند من را بزنند که دیدند بادگیر به تن دارم، متوجه شدند که خودی هستم. من را گذاشتند روی برانکارد و امداد اولیه را انجام دادند و به سمت یک گودال خیلی بزرگ که شهدا و مجروحین داخل آن بودند بردند. داخل گودال جا نبود؛ لذا من را گذاشتند کنار گودال. یک دفعه دیدم صدای زنجیر تانک میآید، تا به خودم آمدم دیدم دو دست رفت زیر کتفم و من را پرت کرد کنار یک شهید. آن دست خیلی لطیف و نرم و آرام بود؛ هنوز هم وقتی آن لحظات را به خاطر میآورم به وجد میآیم. بدون اینکه دردی احساس کنم یا این دست را لمس کنم، متوجه نیرویش میشدم. سریع برگشتم ببینم چه کسی است که دیدم پیامپی رفت روی برانکارد من و برانکارد را له کرد. امدادگری که آنجا حضور داشت چراغ قوه را سمت من انداخت و داد زد: آقا کجا میروی؟ رفتی روی مجروحین!
این سوال برای همیشه در ذهنم باقی ماند که چرا این اتفاقات افتاد و اگر آنجا شهید نشدم ایکاش اینجا زیر زنجیرهای پیامپی له میشدم.
منظورتان از بار سنگین چیست؟
عقیده من این بوده و هست که با 57 ماه سابقه جبهه و 40 درصد جانبازی برای نظام و انقلاب کاری نکردهام. با پایان جنگ و حوادثی که در جبهه برایم اتفاق افتاد گفتم حداقل کاری بکنم که برای خود عاقبت بخیری بگذارم. فردای قیامت در مقابل دوستانم سرافکنده نباشم. با خودم گفتم حالا که از قافله شهدا جاماندهام، روحیه ایثار و شهادت در منزلمان باشد.
چرا وقتی صحبت از جنگ میشود بیشتر از معنویت آن میگویند؟
زمان جنگ هم مزاح و بگو و بخند بود و هم معنویت. در سریال مختارنامه در صحنهای نشان میدهد که عدهای سوار بر اسب هستند و به سمت میدان جنگ میروند، آنها به خوبی میدانند که در این راه کشته میشوند؛ اما این چه عاملی است که آنها را میبرد. چنین حالتی برای رزمندهها در دفاع مقدس نیز وجود داشت. میدانی به طرف میدان میروی و ممکن است هر لحظه گلوله، فشنگ یا مین تو را از پا درآورد. تو با پای خودت سمت قتلگاه میروی؛ اما باید دید کدام عامل است که باعث میشود تو به راهت ادامه دهی. در واقع معنویت، اخلاص، نمازشب ها،
یکرنگیها و سبقت گرفتن در کارهای خیر است که تو را در این مسیر هدایت میکند. حضرت آقا فرمودند که رزمندهها لباس و پوتین همرزمانشان را تمیز میکردند و این چیزی بود که من به عینه دیدم. رزمندهها در کارهای خیر از هم سبقت میجستند و این رمز موفقیت رزمندهها بود.
الگوی شما در زندگی چه کسی بود؟
قبل از ازدواجم شهید تورجیزاده را الگوی خودم میدانستم. بعد هم که با خانواده شهید سلیمانی آشنا شدم، در برخی رفتارها از ایشان الگو گرفتم.
شهید تورجیزاده انسانی بود که وقتی انسان به او نگاه میکرد، معنوی میشد. علاقه پیدا میکردی که به او نگاه کنی. چهره معنوی داشت. علت این امر هم یکرنگی و نماز شب و سفرهای مکررش از دارخوین آبادان به جمکران بود. سردار مسجدی تعریف میکرد که زمانی که شهید تورجی به گردان حضرت زهرا سلاماللهعلیها آمد دیدیم یک چهره عرفانی مذهبی است. گفتیم چه چیزهایی بلدی؟ گفت: مداحی و... . وقتی میخواست برود از من یک خواهش کرد، گفت: اجازه بده من از بعد از ظهر سهشنبه تا صبح چهارشنبه در اختیار خودم باشم. من هم قبول کردم.
مدتی گذشت و پیگیر شدم ببینم که چه کار میکند. دیدم از دارخوین در نزدیکی آبادان، خودش را به جمکران میرساند، نماز امام عصرش را میخواند و شب به جبهه برمیگشت. او در زمانی این مسافت را طی میکرد که ماشین به راحتی پیدا نمیشد.
آقای دادخواه از اساتید دانشگاه امیرالمومنین بود؛ مدتی توفیق داشتم که با ایشان همراه باشم. ایشان که همکلاسی شهید تورجیزاده بود، میگفت: قبل از انقلاب و اوایل انقلاب، وقتی اول هفته شهید تورجیزاده را در مدرسه میدیدیم، هنوز در حال و هوای دعای ندبه بود.
یک چهره عرفانی - علمی داشت. مداحیهای او هنوز هم انسان را متحول میکند. لذا شخصیت او برایم جذابیت داشت. اینکه چطور میشود انسان به این مرحله برسد. من او را الگوی خودم قرار دادم و معمولا هم سر کلاس ایشان را به دانشجویان معرفی میکنم.
الان مشغول به چه کاری هستید؟
در حال حاضر عضو هیئت علمی دانشگاه امیرالمومنین(ع) سپاه هستم و دروس سیاسی تدریس میکنم؛ البته در اواخر دوران خدمتم قرار دارم. همچنین سخنران سیاسی هستم و روایتگری دفاع مقدس هم یکی از علاقهمندیهای بنده است و به آن مشغولم.
بهترین حالت برای رزمندگان قبل از عملیات است. من وقتی درس دفاع مقدس را تدریس میکنم میگویم وقت ازدواجتان چه حالی دارید و چقدر خوشحال هستید که به آرزوهایتان میرسید، این احساس را چندین برابر کنید؛ چنین حالتی برای رزمندهها اتفاق میافتاد؛ گویا دارند به شهادت و آرزوهایشان میرسند. اصلا قابل وصف نبود. وقتی وارد عملیات میشوید تیر و ترکش و گلوله و جنگ است؛ اما انگیزهای الهی باعث میشود اینها را نبینی.
رزمندهها خیلی با هم رفیق و صمیمی هستند. گلوله و فشنگ و آهن و پوست و استخوان با هم سازگاری ندارد. اما آن یکرنگی و خلوص باعث میشد که رزمندهها به خوبی خودشان را نشان دهند. در کربلای پنج و در فاو رزمندهها در بدترین شرایط میماندند. تا اینکه فشنگشان تمام شود یا اسیر و شهید شوند. بدترین زمان برای رزمنده زمانی است که از عملیات به پایگاه محل استراحت و آموزش برمیگردد. در آن لحظات جای خالی همرزمان و دوستانت را میبینی. اینجا دیگر اگر انسان خودش را کنترل نکند چه بسا اتفاقاتی میافتد. و من میدیدم که رزمنده و دوست و همکارم چطور مجروح و شهید و اسیر میشود. بعد جای خالیاش را در مقر میدیدم. تا در صحنه درگیری حضور داشتیم مسئلهای نبود، چون ممکن بود لحظهای بعد نوبت خودمان فرا برسد؛ اما وقتی برمیگشتیم نبود دوستانمان برایمان سخت و سنگین بود. لذا سریع رزمندگان را به مرخصی میفرستادند. وقتی برمیگشتیم، با نیروهای جدید فضا تغییر میکرد.
آیا دلتان برای چنین فضاهایی تنگ شده است؟
خیلی زیاد. تقریبا از سال 85 به عنوان راوی ثابت شلمچه خدمت میکنم. قبل از آن با کاروانها به مناطق مختلفی میرفتیم. اما علاقه خاصی به شلمچه دارم. شاید بهخاطر رشادتها باشد. شاید بتوانیم کل دفاع مقدس را در شلمچه خلاصه کنیم. در هر صورت هر زمان که فرصتی داشته باشم و کلاس و درس و دانشگاه نباشد خودم را به شلمچه میرسانم. در طول سال هم یکی دوبار میروم. آن فضا و دلتنگیها و معنویتها من را به آنجا میکشاند. آنجا ظاهرا غیر از گرد و خاک و مین، چیزی نیست؛ اما در آنجا احساس آرامش دارم.
همیشه میگویم خدایا من را عاشق اینجا کردهای، یا من را بیاور اینجا یا جانم را همینجا بگیر.
بعد از جنگ تحصیلاتتان را ادامه دادید؟ در چه رشتهای تحصیل کردید؟
بعد از جنگ رفتم کردستان. دوستان میگفتند: یک روزنهای از شهادت آنجا هست. جای خدمت و کار هم زیاد بود. بیشتر کارمان آنجا مهندسی بود. من در تیپ 53، مهندسی رزمی بودم.
وقتی سال 70 از کردستان به اصفهان برگشتم درسم را ادامه دادم. دیپلم را در مدرسه ایثارگان گرفتم و بعد هم در کنکور شرکت کردم. در دانشگاه شهید محلاتی قم و یکی از دانشگاههای اصفهان قبول شدم. در نهایت شهید محلاتی را انتخاب کردم. لیسانس را در قم گرفتم. فوق لیسانس را در شهرضا گرفتم. برای دکتری هم اقدام کردم و برای مصاحبه دعوت شدم. در رشته ادیان و مذاهب دانشگاه قم هم قبول شدم؛ اما با توجه به شرایط جسمی و یکسری مشکلات نتوانستم درسم را ادامه بدهم.
چطور میتوانیم روحیه شهدا را داشته باشیم؟
برخیها را میبینم که چهره خود را شبیه به شهدا میکنند. من به این دوستان میگویم که ظاهر مهم نیست، باید ببینیم شهدا در عمل چکار میکردند و ما هم همان کارها را انجام دهیم. خلوص و یکرنگی و در خفا به دیگران کمک کردن، اردوهای جهادی و... اینها همان کارهایی بود که شهدا انجام میدادند. وقتی برای اردوهای جهادی میرویم، برخی از دوستان آنجا ما را معرفی میکنند که فلانی در دانشگاه تدریس میکند. مردم میبینند که همان کسی که در روز با بیل و فرغون کار میکند، شبها هم سخنرانی میکند و مسائل نظام و انقلاب را میگویم. این خیلی اثرگذار است. این سادگی، شجاعت، نترسی و پرکاری، حتی اگر هم بیان نشود، دیگران میبینند و تاثیر میگذارد. وقتی افراد روستا و محل، رفتار یک رزمنده و جانباز و دانشگاهی را ببینند که اینطور کار میکند آن تبلیغات منفی به خودی خود اثرش را از دست میدهد.
و نکته آخر...؟
من معمولا سر کلاس زیاد از شهدا میگویم. یکبار خاطره شهید افشار را برای دانشجوها گفتم. گفتم: او را الگوی خودتان قرار دهید.
پس از مدتی پیامکی برایم آمد با این مضمون که استاد نائبالزیاره شما در کنار مزار شهید افشار هستم.
مدتی بعد در نمازخانه دانشگاه دانشجویی جلو آمد و گفت: آن کسی که آن پیام را از کنار مزار شهید افشار داد من بودم. گفت: وقتی که شما سر کلاس بحث شهدا را مطرح کردید من با این نیت رفتم گلستان
شهدا.
ابتدای گلستان شهدا که رسیدم دیدم این تعداد مزار خیلی زیاد است و نمیتوانم شهید افشار را پیدا کنم؛ اگر خودش بخواهد میروم و اگر هم نخواهد که هیچ. وقتی این مطلب به ذهنم آمد، حس کردم نیرویی من را به سمتی میبرد. همینطور که داشتم میرفتم، خودم را کنار مزار شهید افشار دیدم.
آن دانشجو خیلی به وجد آمده بود و با حالت خاصی این جریان را تعریف میکرد. من به همه عزیزان میگویم که اگر ما بخواهیم کاری را با اخلاص انجام دهیم مسلما اثر خودش را هم میگذارد. این برادر عزیز ما با اخلاص از شهید خواسته بود و شهید هم کمکش کرده بود.