روایت روزهای مبارزه و اسارت از زبان جانباز آزاده علیرضا زمانی
از پل 15 خرداد تـا موصل4
دل را به دریای لطف الهی سپردند و راهی میدان شدند. میدانی که شهادت و اسارت و جانبازی به دنبال داشت. اما آنچه در پی آن بودند فراتر از همه تعلقات بود. فراتر از زن و فرزند و خانواده و جان شیرین. آنها میدانستند قدم در راهی میگذارند که رضای پروردگار را به همراه دارد. چنانکه تا آخرین لحظه پا پس نکشیدند؛ چه آن زمان که دست و پایشان را در میدانهای مین و زیر حملات توپ وتانک دشمن جا گذاشتند و چه آن زمان که زیر باران مشت و لگد دشمن، در غربت و تنهایی درد کشیدند. آری ایثارگران میهن اسلامی، همانها هستند که سختترین روزها را گذراندند تا امروز ایرانی آباد و سرفراز داشته باشیم.
علیرضا زمانی، جانباز آزاده، یکی از این بزرگمردان است. شیرمردی که در نوجوانی وارد جبهه شد و اندکی بعد در دستان دشمن دون گرفتار شد تا روحش بیش از پیش جلا یابد. او امروز از روزهای سخت اسارت میگوید؛ و در عین حال از ایمانی که در چهاردیواری اردوگاههای موصل دو و چهار شکوفا شد...
سید محمد مشکوه الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
بنده علیرضا زمانی فرزند سلطانعلی و متولد اول خرداد سال 1342 در باقرآباد ورامین هستم. در واقع من در مکان و زمانی به دنیا آمدم که جرقه انقلاب زده شد؛ منزل ما نزدیک پل باقرآباد قرچک بود.
دوران نوجوانی من همزمان بود با درگیریهای انقلاب و من نیز به همراه دوستانم در مسجد ولیعصر(عج)، ابتدای خیابان داوودآباد فعالیت داشتیم.
ما در تظاهرات روزهای انقلاب شرکت میکردیم. به یاد دارم که در یکی از درگیریها تعداد زیادی از شهدا را به بهشت زهرا آورده بودند تا حدی که مردم برای غسل و کفن و تدفین چند گروه شده بودند و هر گروه قسمتی از کار را به عهده گرفته بود. برخی هم از خانههایشان ظروف یخ را جمع میکردند و با وانت و نیسان میآوردند و روی پیکرها میریختند. خانمها پارچه میآوردند و به صورت کفن آماده میکردند. یک عده هم از پیکرها عکس میگرفتند و محل دفن را ثبت میکردند که بعدها خانوادهها بتوانند شهیدشان را پیدا کنند. عدهای قبرها را آماده میکردند. ما مردم خیلی خوبی داریم و آن زمان نیز همه با هم همکاری میکردند و نمیگذاشتند کاری بر زمین بماند. ما مردم خوب و باوفایی داریم که در دنیا بینظیر هستند؛ حیف که برخی مسئولان قدر آنها را نمیدانند.
چه زمانی وارد جبهه شدید؟
از اوایل انقلاب وارد پایگاه بسیج شدم و شبها در پایگاه مسجد ولیعصر پست میدادیم. در پایگاه بودیم که از شروع جنگ مطلع شدیم. هواپیماهای عراقی چندین بار آمدند و فرودگاه را زدند. ما در مافیآباد نزدیک باقرآباد زمین کشاورزی داریم؛ آنجا مشغول کمک به پدرم بودم که شش جنگنده سوخو را در آسمان منطقه دیدم. آنها خیلی پایین حرکت میکردند. دو تا از جنگندهها از بالای سرمان عبور کردند و 4 تای دیگر هم از اطرافمان. وقتی اینها از ما دور شدند، فرودگاه مهرآباد را زدند. هواپیماهای ایران هم بلند شدند و دو سه تا از آنها را زدند. دو فروند هم گم شدند که گویا یکی را لب مرز زده بودند.
در 16 سالگی برای آموزش نظامی به ستاد عملیاتی قرچک رفتم و توسط شهید حاجی مزدرانی آموزشهای لازم برای فعالیت در پایگاه بسیج را دیدیم.
سال 60 امام فرمودند جبههها نیاز به رزمنده دارد. من بهمن سال 60 رفتم برای جبهه ثبتنام کردم. در پادگان
امام حسین(ع) دوره دیدم. در دهه فجر برای رژه به میدان آزادی رفتیم و پس از آن، از پادگان امام حسن(ع) به جبهههای جنوب اعزام شدیم. حدود چهار، پنج روز در پایگاه نمونه اهواز بودم.از آنجا ما را بردند دوکوهه. بهمن ماه بود و هنوز فرماندهانمان نیامده بودند. ساختمان دوکوهه تازه ساخته شده بود، هنوز پنجره نداشت و خاکی بود. در واقع ما اولین گروهی بودیم که در آن مستقر میشدیم. ما هم شروع کردیم به تمیز کردن و مصالحی را که در ساختمان بود خارج کردیم. بعد پلاستیک آوردیم و در و پنجرهها را با پلاستیک بستیم و در اتاقها مستقر شدیم.
غروب 15 بهمن بود که دیدیم قطار در دوکوهه توقف کرد. حدود 20، 30 نفر از قطار پیاده شدند. همه لاغر بودند و چهرههای تیره و آفتابسوخته داشتند. وقتی رسیدند گفتند اینها فرماندهان شما هستند که از غرب آمدهاند. در بین آنها حاج همت، حاج احمد متوسلیان و قوجیای حضور داشتند. آنها دستهها و گردانها و گروهانها را به خط کردند. حاج احمد فرمانده تیپ محمد رسولالله بود. ما در گروهان شهید رجایی بودیم. فرمانده ما شهید قوجیای بود. مسئولیتها مشخص شد. من آرپی جی زن شدم. از آنجا کار اصلی ما شروع شد.
خانواده شما با جبهه رفتنتان مخالفتی نداشتند؟
نه. اتفاقا پدر و مادرم همراهمان بودند. ما پنج برادر هستیم که همه در جبهه بودیم. پدرم هم بسیجی بود. او با وجود همه مشکلات و سنگاندازیها زمینی را تهیه کرد و با کمک مردم پایگاه شهید علیزاده به نام فاتحان خیبر را ساخت.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟
در فتح المبین و محرم شرکت داشتم. در عملیات
فتح المبین که سال 61 انجام شد، شهید همت معاون تیپ محمد رسولالله (ص) بود. این عملیات بسیار بزرگ و مهم بود. برای همین هم بچهها را خیلی ورزیده بار آوردند. مخصوصا ما که در پایگاه امام حسین(ع) آموزش دیدیم. لذا در دوکوهه آموزشهای سنگینی دیدیم، شب و روز نداشتیم.
از شهید همت بگویید.
هر وقت فرصتی پیش میآمد حاج همت بچهها را جمع و برایشان صحبت میکرد. به ما هم که کم سن و سال بودیم نصیحت میکرد و برایمان از زندگی و سختیهای دنیا و آخرت میگفت. میگفت چطور زندگی کنیم. از مشکلات غرب میگفت.
ما سه دسته بودیم و به زمان عملیات که نزدیک شدیم چادرها را جمع کرده و به سمت دشت عباس حرکت کردیم. وقتی به دشت عباس رسیدیم چادرها را برپا کردیم. بعد هم تیپ آمد و آنجا مستقر شد تا عملیات صورت بگیرد. آنجا هم رزم شبانه برگزار میشد، در کوه راهپیمایی میکردیم و همچنان تمرینات ادامه داشت. در این عملیات بسیج و ارتش و سپاه هم با هم ادغام شدند. و رزمهای شبانه و تمرینات را با هم انجام میدادیم تا کار بهتری انجام شود.
عملیات خیلی خوبی هم انجام شد. وقتی هوا تاریک شد حرکت کردیم. چندین ماه روی این عملیات کار شده و قبل از رفتن ما معبرها باز شده بود.
ما نمیدانستیم که کجا میرویم؛ فقط فرماندهان میدانستند. و به ما میگفتند قرار است از یک جاده عبور کنیم. میگفتند اگر تیراندازی شد و از دسته تنها یک نفر باقی ماند، باید آن یک نفر عبور کند. به اذن خدا همه راه که حدود هفت،هشت ساعت بود و از خط مقدم هم میگذشت طی کردیم و دم دمای صبح به توپخانه دشمن رسیدیم. دقیقا پشت دشمن قرار داشتیم.
گروهان ما ایستاد. توپخانه دشمن در منطقه گودی قرار داشت. دسته ما را حرکت دادند و رفتیم پشت انبار مهمات؛ اینجا بود که بعثیها متوجه حضورمان شدند و شروع به تیراندازی کردند. ماهم تیراندازی کردیم.
یکی از دوستانم به نام حجتالله سعیدی که خیلی با هم صمیمی بودیم. همین که بلند شد تا شلیک کند، تیری به سرش خورد و افتاد. من او را پایین آوردم. همانجا به شهادت رسید. من هم شروع کردم به تیراندازی. من نارنجکی را که همراهم بود برداشتم که پرت کنم؛ اما مردد بودم که آن را نگه دارم که اگر کار به جایی رسید که خواستند من را اسیر کنند آن را پرت کنم. اما گویا کسی در درونم گفت: آن را پرت کن. من هم آن را انداختم. همان زمان دوشکا خاموش شد. یک دفعه کل گروهان تکبیر گفتند و به سمت توپخانه دشمن حمله کردند. بعثیها باتانکهایشان در دشت عباس فرار میکردند. برخی هم ازتانکها بیرون میآمدند و پیاده میدویدند که مبادا تانک آتش بگیرد و آنها بسوزند. بچهها هم به دنبالشان میدویدند. تعدادی ازتانکها فرار کردند. اما توانستیم برخی را متوقف کرده و نیروهای دشمن را به اسارت بگیریم. اسرا را تحویل دادیم و آنها را به عقب بردند.
تقریبا وسط دشت عباس بودیم که یکی از دوستان از سنگر عراقیها رادیو پیدا کرده بود. موج رادیوی ایران را گرفتیم. وقتی اخبار اعلام کرد که عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا (س) به پیروزی رسید، روحیه بچهها چندین برابر شد. عملیات خیلی خوبی بود. تا زمانی که به دشت برسیم شهید و مجروح نداشتیم، فقط در انتها حدود هفت، هشت نفر به شهادت رسیدند. چند تا هم زخمی داشتیم.
فرمانده ما اعلام کرد به عقب برگردید. ما قبل از تپههای مشرف به دشت مستقر شده، سنگرهایمان را ساخته بودیم و آماده شدیم برای پاتک دشمن.تانکها و توپهای عراقیها وارد دشت شدند. خوشبختانه هوانیروز رسید وتانکهایشان را زد. حدود 10 تا ازتانکها را که زد، بقیه آنها عقبنشینی کردند.
بعد از عملیات فتح المبین دوباره به جبهه برگشتید؟
ما روز 13 فروردین به تهران رسیدیم؛ قصد داشتم برگردم؛ اما پدرم کشاورز بود و کارها زیاد. او از من خواست که بمانم و در کارها کمک کنم؛ برای همین هم مدتی ماندم. بارها را که جمع کردیم، اول آبان برای عملیات محرم به جبهه رفتم. عملیات خیلی سختی بود. دشمن مواضع ما را بمباران کرد و خیلی از بچهها در چادرها سوختند. من فرمانده دسته بودم. برادرم هم در جبهه بود؛ ولی همدیگر را نمیدیدیم. به من گفتند برادرت را هم پیش خودت بیاور. گفتم نه، اگر اتفاقی بیفتد و هر دوی ما شهید شویم و پدرم تاب نمیآورد. ما 10، 15 روزی آنجا بودیم و بعد به شهر مندلی عراق رفتیم و من همانجا اسیر شدم.
در عملیات محرم تا موقع اعزام، من فرمانده دسته بودم تا اینکه بچههای سپاه آمدند و از بین آنها فرمانده انتخاب کردند.
چطور شد که به اسارت درآمدید؟
ما نزدیک شهر مندلی مستقر شدیم و یک شب آنجا بودیم و غروب روز بعد مانند فتح المبین، حرکت کردیم. آن منطقه پر از دره و شیار بود، بارندگی هم زیاد بود و نمیتوانستیم از داخل آب برویم؛ برای همین هم دوستان تختههای چهار، پنج متری
بنایی را با خود آورده بودند و میگذاشتند روی درهها و ما از روی آنها عبور میکردیم. مسیر خیلی سختی بود. شب بود و تاریک و با همه اینها نباید هیچ صدایی از ما درمیآمد.
نزدیکهای صبح رسیدیم. عراقیها متوجه موضوع شده بودند و عقبنشینی کرده و عمده توپ وتانکهایشان را به عقب فرستاده بودند. با تعدادی از آنها درگیر شدیم. چند نفر از بچههای ما شهید شدند. در همان ایام مادر یکی از بچهها که ساکن تهران بود، در برف زمین خورده بود. او 24 ساعت رفت و مادرش را دید و برگشت و در عملیات به شهادت رسید.
نزدیک شهر مندلی بودیم. تعدادی ازتانکها و توپهای دشمن را زدیم. تا اینکه فرماندهان دستور عقبنشینی دادند و گفتند پشت سر ما بیایید. فرمانده دسته ما، ناصر قرهباغی از ناحیه پا تیر خورده و زخمی شده بود. برای همین هم نمیتوانست خوب راه برود، من داشتم کمکش میکردم. برای همین هم از فرمانده عقب افتادیم. همین طور که میرفتیم داخل شیار افتادیم و فکر کردیم بچهها از همین مسیر رفتهاند. وقتی به انتهای شیار رسیدیم و میخواستیم برویم بالا، دیدیم تعداد زیادی از عراقیها با توپ وتانک و تجهیزاتشان آنجا ایستادهاند. فقط من و ناصر در این شیار مانده ایم. گفتم ناصر عراقیها اینجا هستند، تا شب صبر کنیم و آن موقع برویم. آب قسمتی از شیار را برده بود. ما رفتیم آنجا نشستیم. خون از بدن ناصر رفته بود و ضعف زیادی داشت. من یک کنسرو تن ماهی در کوله داشتم. آن را درآوردم که به او بدهم تا حالش بهتر شود. اما چیزی پیدا نمیکردم که در آن را باز کنم. ناگهان یکی از خمپارههای بچههای خودمان نزدیک ما به زمین خورد و ترکش آن مقابل ما افتاد. من هم ترکش را برداشتم و در کنسرو را باز کردم و با هم آن را خوردیم. خیلی نگذشته بود که دیدیم صدایی میآید. وقتی بالا را نگاه کردیم، دیدیم عراقیها حرکت کردهاند. دقیقا بالای سر ما ایستاده بودند و داشتند سنگر میکندند. گفتیم الان است که ما را ببینند و شروع کردیم به صلوات و دعا خواندن. گفتیم باز هم صبر میکنیم تا شاید شب، راه نجاتی بیابیم. نزدیک ظهر بود که دیدم از داخل دره صدای پا میآید. گفتیم حتما عراقیها در حال پاکسازی هستند. اسلحهها را آماده کردیم. وقتی نگاه کردم دیدم بچههای خودی هستند؛ گویا گم شده بودند. اصلا هم رعایت نمیکردند و با صدا راه میرفتند. میخواستم به آنها بفهمانم که جریان چیست و ساکتشان کنم، که عراقیها فهمیدند. گفتیم اگر یک آرپیجی بزنند میسوزیم. من از شیار پریدم بیرون. به ناچار از داخل گودالی پر از آب عبور کردم که باعث شد حسابی خیس شوم. از آب آمدم بیرون. همزمان یک عراقی نارنجکی را داخل درهانداخت. تمام پشتم سوخت و یک ترکش به پایم خورد. یکی از بچهها به نام آقای مهدوی که جلوتر از من میرفت، با اصابت تیری به سرش، شهید شد. یک تیر هم به دست من زدند و افتادم. عراقیها آمدند داخل دره.
در آن لحظات چه حس و حالی داشتید؟
آن موقع من حدود 17 سال سن داشتم. نمیدانستیم چه بر سرمان میآید. آنها همه ما را که حدود هفت نفر بودیم جمع کردند و داخل نفربر بردند و کتک زدند. ما را به شهر مندلی بردند و خبرنگارها آمدند و فیلم و عکس گرفتند.
از آنجا غربت و تنهایی و اسارت شروع شد.
دوباره سوار نفربر شدیم. شرایط خیلی بدی بود. همه مجروح بودیم. من پایه صندلی را گرفته بودم و با پای سالمم ایستاده بودم تا در سرعتگیرها و چالهها پای مجروحم به این طرف و آن طرف نخورد. و به همین ترتیب هشت ساعت طول کشید تا به بغداد برسیم. بدترین ساعات را گذراندیم. در بغداد هم مکافاتهای خودش را داشتیم. وارد یکی از پادگانهای بغداد شدیم. باز هم از ما فیلمبرداری کردند. شب شد. ما را بردند داخل یک سوله که هیچ امکاناتی نداشت. سرد بود. لباسهایمان خیس بود. بچهها با آن مجروحیت تا صبح راه میرفتند که یخ نزنند. صبح ما را بردند استخبارات. سه روز آنجا بودیم و چیزی نخورده بودیم. یک سینی بزرگ غذا شامل برنج و گوشت میآوردند. و هر کس هر چقدر میتوانست باید میخورد که گرسنه نماند. صبح روز بعد یک ساندویچ با دو تا تخم مرغ و یک چای با شکر فراوان به ما دادند. این چای را که خوردیم حالمان عوض شد. گویا دوپینگ کردهایم! بعد بچهها را بردند داخل تعدادی اتوبوس. من و چند نفر دیگر داخل ماشینهای حمل زندانی بودیم. صبح حرکت کردیم و غروب بود که رسیدیم. وسط بیابان چند اردوگاه دیدم. وقتی ساختمانها را دیدیم با خودم گفتم رفتیم که مدتها در اینجا بمانیم. اسامی را خواندند و ما وارد اردوگاه موصل دو شدیم.
بچهها همه خسته بودند. اردوگاه خیلی ترسناک بود. همین طور که از وسط اردوگاه عبور میکردیم، یک نفر بلند گفت جهت سلامتی رزمندگان اسلام صلوات. یک دفعه صلوات همه بلند شد. خستگی از تنمان درآمد.
من 25 آبان مجروح شدم و 29 آبان وارد اردوگاه شدیم.پس از استقرارمان، من را به درمانگاه بردند.
نام فرمانده ما داوود پاشا بود. اردوگاه سه تا در داشت. او درها را باز کرد و به نیروهایشاشاره کرد. نیروها با نبشی، چوب، دسته کلنگ و کابلهای ضخیم به جان بچهها افتادند. دو تا از بچهها همان جا به شهادت رسیدند. حدود 300 نفر هم دست و پا شکسته و زخمی شدند.
تا چه زمانی در موصل دو بودید؟
من از سال 61 تا 69 اسیر بودم. فقط شش ماه در موصل دو بودیم و مابقی را در موصل چهار. بعد از عملیات والفجر مقدماتی، آمدند و اسامی تعدادی را خواندند و گفتند آمادهباشید. ما هم وسایلمان را جمع کردیم. ماشین آمد و سوار شدیم. ما را به موصل چهار قدیم بردند که حاج آقا ابوترابی هم آنجا بود. زندگی اسارتی ما طور دیگری رقم خورد.
برنامه بعثیها به این صورت بود که هرگاه میخواستند اسیری را وارد اردوگاه جدید کنند، به خط میایستادند و تونل وحشت درست میکردند و فرد باید از این تونل عبور میکرد و تا به انتهای مسیر برسد حسابی او را میزدند. درواقع به نوعی میخواستند زهر چشم بگیرند. اما شکر خدا در این اردوگاه این برنامه را نداشتیم.
در قسمتی از اردوگاه اسرای جدید ساکن بودند و در قسمتی قدیمیها. ما هم مستقر شدیم. گویا خبرهای موصل دو به اینجا رسیده بود و میدانستند جریان چیست. حاج آقا ابوترابی خیلی ناراحت ما بود.
شیوه حاج آقا ابوترابی در اردوگاه چه بود؟
حاج آقا شبها سخنرانیهایشان را مینوشتند و در آسایشگاهها میخواندند که چه کنید و چگونه در اسارت زندگی کنید. میگفتند: شما در جبهه وظیفهای داشتید و اینجا وظیفهای دیگر. وظیفه ما این است که در اینجا سالم بمانیم و تن سالممان را برای کشور برگردانیم. اگر ما ناقص شویم یک عمر ناقص میمانیم. انسان ناقص نفعی برای کشور ندارد.
حاج آقاخیلی روی حفظ روحیه بچهها تاکید داشت. کسی که بچهها را شاد نگه میداشت و میخنداند مورد توجه حاج آقا
بود و دوستش داشت. میگفت همیشه کاری کنید که بچهها بخندند و روحیه بالایی داشته باشند. شروع کردند در آسایشگاهها کلاسهای ورزشی برپا کردند. البته ورزش کردن و بسیاری از فعالیتهای علمی و فرهنگی در اردوگاه ممنوع بود و برای همه کارها نگهبان میگذاشتیم. بعثیها که میآمدند میرفتیم و مینشستیم، انگار نه انگار که ورزش کردهایم؛ در صورتی که از عرق خیس بودیم! کلاسهای درسی داشتیم. تئاتر بازی میکردیم. گروههای سرود داشتیم. بین خودمان مسئولان آسایشگاه، فرهنگی، ورزشی، بیتالمال، اقتصاد، نظافت و کتابخانه داشتیم. وزیر هم داشتیم. آنجا واقعا مانند یک کشور اداره میشد.
زیارت عاشورای ما قطع نمیشد. هر صبح جمعه بدون استثنا دعای ندبه خوانده میشد. نگهبان میگذاشتیم و دعا میخواندیم. بعضی از مداحان ما به حدی زیبا میخواندند که در آسایشگاه 100 نفری 300 نفر جمع میشدند که دعا بخوانند. بعثیها یک دفعه متوجه میشدند و بچهها را میزدند؛ اما باز هم دعایمان ترک نمیشد.
یک ضابط فرهنگی داشتیم که هوای بچهها را داشت. چون برخی بودند که روی بچهها کار میکردند که آنها را به سمت منافقین ببرند. نماز جماعت ما هیچگاه ترک نمیشد. در اردوگاههای دیگر که گفته بودند نماز جماعت ممنوع است درگیری شده بود و بچهها کتک خورده بودند. در اردوگاه ما، شب از استخبارات آمدند و اعلام کردند که نماز جماعت ممنوع است. دست روی چیزی گذاشته بودند که برای بچهها خیلی مهم بود.
آیا مجروحیت هم دارید؟
بله. 45 درصد جانبازی دارم.
با توجه به اینکه حال و هوای خاصی در اسارت داشتید، آیا دوست داشتید همانجا بمانید یا به کشور برگردید؟
آنجا محیط بسیار معنوی بود. باور کنید قسمتی از بهشت بود. اما محدود بود و دوست داشتیم بمانیم. دعای «اللهم فک کل اسیر» ورد زبانمان بود. درست است که شاید ارتباط با خدا و معنویت خیلی زیاد بود و نماز شب بچهها ترک نمیشد؛ اما زیر سلطه عراقیها بودیم.
اسارت با زندان چه فرقی دارد؟
در زندان، فرد انگیزه ندارد اما ما در اسارت انگیزه داشتیم؛ هدف داشتیم و آن هدف راه را روشن میکرد.
دلتان برای دوران اسارت تنگ شده؟
ما همچنان ارتباطمان را با دوستان آزاده حفظ کردهایم. هنوز با بچههای اسارت رفاقت داریم. این نشان میدهد که ما هیچگاه اسارت را فراموش نمیکنیم.
در مورد ازخود گذشتگی آن دوران بگویید.
همیشه بچهها خودشان را جلوی کابلهای بعثیها میانداختند که ضعیف ترها کتک نخورند. بچهها تمام وجودشان را برای هم میگذاشتند. وقتشان را صرف خدمت به اسرا و رزمندگان میکردند. بچهها جانشان را هم برای هم میدادند. تا مشکلی برای یکی پیش میآمد بقیه آن را حل میکردند.
چطور به شما گفتند که قرار است آزاد شوید؟
بعد از جنگ دو سال طول کشید تا ما آزاد شویم؛ ولی بچهها روحیه خود را از دست ندادند. کلاسهای درس و بحث و کارهای فرهنگی و ورزشی سر جای خود، و روال زندگی مانند قبل بود. در برخی از اردوگاهها، اسرا همه کارهایشان را انجام دادند که برگردند؛ لذا از لحاظ روحی فشار زیادی به آنها وارد شد. اما ما هیچگاه این کار را نکردیم. میگفتیم تا پایمان به فرودگاه مهرآباد نرسیده نمیگوییم آزاد شدهایم. تا اینکه یک روز رادیو اعلام کرد که خبر مهمی دارد. عراقیها نیز پای بلندگوها ایستاده و منتظر شنیدن خبر بودند. حدود سه ساعت بعد اعلام کردند که توافق شده تا تبادل اسرا صورت بگیرد. خدا میداند که عراقیها بیشتر از ما، خوشحال بودند. آنها 10 سال در اردوگاه بودند. در واقع آنها اسیر ما بودند. ما در آنجا با هدف به زندگی ادامه دادیم. میدانستیم برای چه آمدهایم و از شرایط موجود کمال استفاده را کردیم و ناراحت نبودیم. اسارت سختیها و کتک خوردنها داشت؛ اما ما همه را به جان خریده بودیم. ولی عراقیها از زندگی افتاده بودند، بدون اینکه هدفی داشته باشند.
در نهایت صلیب سرخ آمد و اسامی چک شد و گروه گروه وارد اتوبوسها شدیم. آن لحظات خیلی خاص بود؛ چرا که جدا شدن از دوستانی که هشت تا 10 سال در کنارشان بودیم خیلی سخت بود.
بعد از بازگشت از اسارت زندگی و کار به چه صورت پیش رفت؟
من تقریبا 27 ساله بودم که برگشتم. حدود پنج ماه بعد ازدواج کردم و صاحب دو دختر شدم. من چند جا برای کار رفتم و به نتیجه نرسیدم. در نهایت در هواپیمایی ایرانایر مشغول شدم. حدود 19 سال کار کردم و بعد بازنشسته شدم. هشت سال هم در جده خادم زائرین بودم. البته به طور مداوم نبود و در سال دو تا سه ماه آنجا بودم. هنوز هم دست از تلاش برنداشتهام و مشغولم؛ باغبانی و کشاورزی میکنم و از طرفی هم با دوستان در خدمت بچههای آزاده هستیم و اگر کاری از دستمان بربیاید برایشان انجام میدهیم.