آرزويي برای قاصدک
خنده دو کودک سکوت نخلستان را شکست. دست باد بهطرف خورشید روان شد و شاخ و برگ نخلها رقصیدند. زمینِ نمور از باران شب قبل؛ پاهایشان را گلی کرد. از لابهلای درختانِ سبز، خانههای خشتی و کاهگلی روستا به چشم میخورد. ریل قطار در امتداد نخلستان کشیده شده و لالههای سرخ، اطرافش روییده بودند. تپة سبزِ کنارِ ریل، پُر بود از گلهای زرد و سرخ. دو کودک دست در دست هم چرخیدند؛ نخلها، آسمان و ریل دور سرشان چرخ خورد. گونههایشان سرخشده بود و باد چینهای دامنشان را تکان میداد. دستهایشان را از هم جدا کردند و روی سبزهها افتادند. بوق ممتد قطاری که میآمد، از دور شنیده میشد. دوتایی، یکباره بهطرف تپه خیز برداشتند؛ علفهای بلند را شکافتند و تا بالای تپه دویدند. موتور قطار غرید و پیش آمد. فضا از غرچ غرچ چرخهای آهنی لبریز شد. دخترها بالای تپه ایستادند، دستمالهای سپید گلدوزی شدهشان را از یقة پیراهن بیرون کشیدند و در هوا تکان دادند. بیشتر مسافران خواب بودند و متوجهشان نشدند. تعدادی هم که بیدار بودند، برایشان دست تکان دادند. قطار از کنار تپه گذشت. دخترها تا جایی که نفسشان برید، دنبالش دویدند و دوباره خود را روی علفهای بلند و تازه انداختند.
لحظهای بعد، دوباره از تپه بالا رفتند و همانجا نشستند. باد قاصدکها را بهسوی خورشید میبرد. دختر بزرگتر قاصدکی را در هوا قاپید و به دهان نزدیک کرد.
- آرزو میکنم جنگ تموم شه.
دختر کوچکتر، عروسک پارچهایش را که چشمان دکمهای و لبان نخی خندان داشت، از زیر لباس بیرون آورد.
- منم آرزو میکنم این دفعه وقتی بابا از جنگ برگشت، یه عروسک هم قد خودم بیاره...
بچهها، آرزوهایشان را در گوشِ قاصدک گفتند و آن را فوت کردند و دوباره به دست باد سپردند.
آنوقت، کفشهایشان را از پا کندند، دامن گلدارشان را روی سبزهها پهن کردند و از توی پیشبند، گلهای وحشی را درآوردند. دختر بزرگتر ساقة گلها را به دهان گرفت و شالِ خواهر کوچکش را باز کرد. دست به موهای خرماییرنگش کشید و آنها را شانه زد. هر رشتهای که میبافت یک گل وحشی از دهان برمیداشت و لای موهای خواهرش میگذاشت. گلهای سرخ و زرد، لابهلای موهای دخترک میدرخشید.
صدایِ پرندههایِ مهاجر، از بالای سرشان میآمد. دختر کوچک همانطور که دست عروسک پارچهایش را گرفته بود، فریاد زد: «تا جای ریل مسابقه.» دو خواهر از روی تپه سرازیر شدند. عطرِ گلهایِ خودرو و علف میآمد. دخترک با هیجان دوید و خندید. به ریل که رسید، عروسک را به هوا انداخت و دوباره در آغوش کشید، روی یک پایش پرید.
- اوّل... اوّل! من اوّل شدم...
بچهها، با همان کفشهای گلی، روی لبههای ریل به راه افتادند. دستهایشان را باز و سعی کردند از روی آهن سخت و باریک نیفتند. دختر کوچک با یک دست عروسکش را، و با دست دیگر سرانگشتان ظریف خواهرش را گرفته بود و شروع کرد به خواندن: «خوشحال و شاد و خندانم...» خواهر بزرگتر بلند ادامه داد: «قدر دنیا را میدانم.» پاهایشان را به آهن سخت کوبیدند و همصدا تکرار کردند: «دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...» هنوز صدایِ پرندههایِ مهاجر میآمد. علفها، از زیرِ لبة ریل، با جسارت سر برآورده و پایِ لالههای سرخ را زینت داده بودند. مردها، پشت چند نخلِ بلند، مشغولِ کار بودند. بچهها، دستمالهای سپید گلدارشان را بالا بردند و سلام کردند. مردها با صدایی نامفهوم از دور جواب دادند. دخترها دست در دست هم روی ریل میخواندند و پیش میرفتند.
- دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...
ناگهان صدایی مهیب، به گوش رسید. صدا بلند و بلندتر شد. هواپیمایی باریک، در آسمانآبادی چرخید. غرش هواپیما دشت را فراگرفت. بچهها ترسیدند. دختر کوچکتر دست خواهرش را فشرد. دودی غلیظ و سیاه به هوا برخاست. دختر کوچکتر جیغ کشید و عروسک پارچهای از دستش روی لالههای کنار ریل افتاد. سراسیمه بهطرف آبادی دویدند. نفسهایشان از خستگی پس رفت. شیون زنانی که بر سروصورت میزدند، فضا را پر کرده بود. دیگر از غرش هواپیما خبری نبود. دود سیاه و غلیظ، بزرگ و بزرگتر شد و مثل ابر رویِ آبادی سایه انداخت. دخترها، سردرگم، توی کوچههای خاکی و غبارآلود دویدند. شعلة نخلهایی که طعمة آتش شده بودند، در چشمهای نگرانشان منعکس شد. دیوارهای گلی فروریخته و کوچهها پر از خشت و کاهگل بود. همهجا را آتش، دود و غبار فراگرفته بود. به دنبال خانهشان گشتند. مو... مو گاو و بع... بع گوسفندان و سروصدای مرغ و خروسها از هر خانهای بلند بود. چشم دختر کوچک به در آبیرنگ افتاد. رنگپریده و مضطرب گفت: «خونه... خونه!» و باعجله بهطرف در خیز برداشت. به ویرانهای رسیدند که دیگر شباهتی به خانهشان نداشت! دیوارهایش خرابشده و فقط درِ آبیِ حیاط سالم مانده بود! سایة شوم مرگ، روی آبادی پهنشده بود. دختر بزرگتر سر چرخاند و جیغ کشید! جسد مادرش، پای تنور، افتاده بود! افتانوخیزان به طرفش دوید. سر مادر را بغل گرفت.
- دا! داااا...
چانهاش لرزید و قطره اشکی روی صورتِ به خون نشستة مادر چکید. نانها کنار تنور پراکنده بودند. خواهر کوچک، سر روی دامنِ خاکی مادر گذاشت. هقهقگریهاش بلند شد.
- داااا... قول میدم دیگه روی ریل راه نرم. قول میدم، به خدا قول میدم... داااا...!
خواهر بزرگتر، سنگی را از روی سینة مادرش برداشت و با دستمالِ گلدوزی شده، خونِ روی لبهایش را پاک کرد. باد، غبار را روی آوار خانهها جابهجا میکرد. خانه در آتش میسوخت. بچهها به دامن مادر چسبیده و دستهایش را توی دست کوچکشان میفشردند. یکی از زنهای آبادی دخترها را از مادر جدا کرد و دیگری ملحفهای سفید رویش کشید. بچهها، با همان لچکهای سرخ و پیراهنهای سرخابی، کنار درِ حیاط ایستادند. سوت قطار بلند شد. زنها، جنازه را با همان ملحفهای که حالا نقشی از خون داشت، بیرون بردند. دخترها حرفی نمیزدند. فقط بهتزده نگاه میکردند. بوی دود همهجا را پرکرده و آرزوهایشان بر باد رفته بود... خانه، در برابر چشمهای خیسشان، همچنان میسوخت...
نویسنده: مریم عرفانیان