kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۱۱۱۱
تاریخ انتشار : ۰۹ آذر ۱۴۰۰ - ۲۱:۱۷

آرزويي برای قاصدک

 

خنده دو کودک سکوت نخلستان را شکست. دست باد به‌طرف خورشید روان شد و شاخ و برگ نخل‌ها رقصیدند. زمینِ نمور از باران شب قبل؛ پا‌هایشان را گلی کرد. از لابه‏لای درختانِ سبز، خانه‏‌های خشتی و کاه‌گلی روستا به چشم می‌‏خورد. ریل قطار در امتداد نخلستان کشیده شده و لاله‏‌های سرخ، اطرافش روییده بودند. تپة سبزِ کنارِ ریل، پُر بود از گل‏‌های زرد و سرخ. دو کودک دست در دست هم چرخیدند؛ نخل‌ها، آسمان و ریل دور سرشان چرخ خورد. گونه‏‌هایشان سرخ‌شده بود و باد چین‏‏‌های دامنشان را تکان می‌داد. دست‏‌هایشان را از هم جدا کردند و روی سبزه‏‌ها افتادند. بوق ممتد قطاری که می‌آمد، از دور شنیده می‌‏شد. دوتایی، یک‌باره به‌طرف تپه خیز برداشتند؛ علف‏‌های بلند را شکافتند و تا بالای تپه دویدند. موتور قطار غرید و پیش آمد. فضا از غرچ غرچ چرخ‌های آهنی لبریز شد. دختر‌ها بالای تپه ‌ایستادند، دستمال‏‌های سپید گلدوزی شده‌شان را از یقة پیراهن بیرون کشیدند و در هوا تکان دادند. بیش‌تر مسافران خواب بودند و متوجه‌شان نشدند. تعدادی هم که بیدار بودند، برایشان دست تکان دادند. قطار از کنار تپه گذشت. دختر‌ها تا جایی که نفسشان برید، دنبالش دویدند و دوباره خود را روی علف‏‌های بلند و تازه ‌انداختند.
لحظه‌ای بعد، دوباره از تپه بالا رفتند و همان‌جا نشستند. باد قاصدک‏‌ها را به‌سوی خورشید می‌‏برد. دختر بزرگ‏تر قاصدکی را در هوا قاپید و به دهان نزدیک کرد.
- آرزو می‌‏کنم جنگ تموم شه.
دختر کوچک‌تر، عروسک پارچه‏ایش را که چشمان دکمه‏ای و لبان نخی خندان داشت، از زیر لباس بیرون آورد.
- منم آرزو می‌‏کنم این دفعه وقتی بابا از جنگ برگشت، ‌یه عروسک هم قد خودم بیاره...
بچه‌ها، آرزو‌هایشان را در گوشِ قاصدک گفتند و آن را فوت کردند و دوباره به دست باد سپردند.
آن‌وقت، کفش‏‌هایشان را از پا کندند، دامن گل‌دارشان را روی سبزه‌ها پهن کردند و از توی پیش‏بند، گل‏‌های وحشی را درآوردند. دختر بزرگ‌تر ساقة گل‏‌ها را به دهان گرفت و شالِ خواهر کوچکش را باز کرد. دست به مو‌های خرمایی‌رنگش کشید و آنها را شانه زد. هر رشته‏ای که می‌‏بافت یک گل وحشی از دهان برمی‏داشت و لای مو‌های خواهرش می‌‏گذاشت. گل‏‌های سرخ و زرد، لا‏به‏لای مو‌های دخترک می‌‏درخشید.
صدایِ پرنده‌هایِ مهاجر، از بالای سرشان می‌‏آمد. دختر کوچک همان‌طور که دست عروسک پارچه‏ایش را گرفته بود، فریاد زد: «تا جای ریل مسابقه.» دو خواهر از روی تپه سرازیر شدند. عطرِ گل‌هایِ خودرو و علف می‌‏آمد. دخترک با هیجان ‏دوید و خندید. به ریل که رسید، عروسک را به هوا‌ انداخت و دوباره در آغوش کشید، روی یک پایش پرید.
- اوّل... اوّل! من اوّل شدم...
بچه‌ها، با همان کفش‏‌های گلی، روی لبه‏‌های ریل به راه افتادند. دست‏‌هایشان را باز و سعی کردند از روی آهن سخت و باریک نیفتند. دختر کوچک با یک دست عروسکش را، و با دست دیگر سرانگشتان ظریف خواهرش را گرفته بود و شروع کرد به خواندن: «خوشحال و شاد و خندانم...» خواهر بزرگ‌تر بلند ادامه داد: «قدر دنیا را می‌دانم.» پا‌هایشان را به آهن سخت کوبیدند و هم‌صدا تکرار کردند: «دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...» هنوز صدایِ پرنده‌هایِ مهاجر می‌‏آمد. علف‏‌ها، از زیرِ لبة ریل‏، با جسارت سر برآورده و پایِ لاله‌های سرخ را زینت داده بودند. مرد‌ها، پشت چند نخلِ بلند، مشغولِ کار بودند. بچه‌ها، دستمال‏‌های سپید گل‌دارشان را بالا بردند و سلام کردند. مرد‌ها با صدایی نامفهوم از دور جواب دادند. دختر‌ها دست در دست هم روی ریل می‌‏خواندند و پیش می‌‏رفتند.
- دست بزنم من، پا بکوبم من، گل بریزم من، از روی دامن، بر روی خرمن، شادانم...
ناگهان صدایی مهیب، به گوش رسید. صدا بلند و بلندتر شد. هواپیمایی باریک، در آسمان‌آبادی چرخید. غرش هواپیما دشت را فراگرفت. بچه‌ها ترسیدند. دختر کوچک‌تر دست خواهرش را فشرد. دودی غلیظ و سیاه به هوا برخاست. دختر کوچک‌تر جیغ کشید و عروسک پارچه‌ای از دستش روی لاله‏‌های کنار ریل افتاد. سراسیمه به‌طرف آبادی ‏دویدند. نفس‌هایشان از خستگی پس ‏رفت. شیون زنانی که بر سروصورت می‌زدند، فضا را پر کرده بود. دیگر از غرش هواپیما خبری نبود. دود سیاه و غلیظ، بزرگ و بزرگ‌تر شد و مثل ابر رویِ آبادی سایه ‌انداخت. دختر‌ها، سردرگم، توی کوچه‏‌های خاکی و غبارآلود دویدند. شعلة نخل‌هایی که طعمة آتش شده بودند، در چشم‌های نگرانشان منعکس شد. دیوار‌های گلی فروریخته و کوچه‏‌ها پر از خشت و کاه‌گل بود. همه‌جا را آتش، دود و غبار فراگرفته بود. به دنبال خانه‏شان گشتند. مو... مو گاو و بع... بع گوسفندان و سروصدای مرغ و خروس‏‌ها از هر خانه‏ای بلند بود. چشم دختر کوچک به در آبی‌رنگ افتاد. رنگ‌پریده و مضطرب گفت: «خونه... خونه!» و باعجله به‌طرف در خیز برداشت. به ویرانه‌ای رسیدند که دیگر شباهتی به خانه‏‏شان نداشت! دیوار‌هایش خراب‌شده و فقط درِ آبیِ حیاط سالم ‏مانده بود! سایة شوم مرگ، روی آبادی پهن‌شده بود. دختر بزرگ‏تر سر چرخاند و جیغ کشید! جسد مادرش، پای تنور، افتاده بود! افتان‌وخیزان به طرفش دوید. سر مادر را بغل گرفت.
- دا! داااا...
چانه‏اش لرزید و قطره اشکی روی صورتِ به خون نشستة مادر چکید. نان‌ها کنار تنور پراکنده بودند. خواهر کوچک، سر روی دامنِ خاکی مادر گذاشت. هق‌هق‌گریه‌اش بلند شد.
- داااا... قول می‌‏دم دیگه روی ریل راه نرم. قول می‌‏دم، به خدا قول می‌‏دم... داااا...!
خواهر بزرگ‌تر، سنگی را از روی سینة مادرش برداشت و با دستمالِ گلدوزی شده‏، خونِ روی لب‌هایش را پاک کرد. باد، غبار را روی آوار خانه‌ها جابه‌جا می‌‏کرد. خانه در آتش می‌سوخت. بچه‌ها به دامن مادر چسبیده و دست‏‌هایش را توی دست‏ کوچکشان می‌فشردند. یکی از زن‌های آبادی دختر‌ها را از مادر جدا کرد و دیگری ملحفه‏ای سفید رویش کشید. بچه‌ها، با همان لچک‏‌های سرخ و پیراهن‏‌های سرخابی، کنار درِ حیاط ‌ایستادند. سوت قطار بلند شد. زن‏‌ها، جنازه را با همان ملحفه‌ای که حالا نقشی از خون داشت، بیرون بردند. دختر‌ها حرفی نمی‌‏زدند. فقط بهت‌زده نگاه می‌کردند. بوی دود همه‌جا را پرکرده و آرزو‌هایشان بر باد رفته بود... خانه، در برابر چشم‌های خیسشان، همچنان می‌‏سوخت...
نویسنده: مریم عرفانیان