جوانی که زمین جبهه را به زمین فوتبال ترجیح داد
تنها 16 سال داشت و از نخستین روزهای آغاز جنگ نابرابر در میدان حضور یافت. سختیها و درد و رنجهای مبارزه را با گوش و پوستش درک کرد و ترکشهای نامردی جهان استکبار میهمان تنش شد تا مبادا ذرهای از خاک میهن با قدوم نامبارک نامردمان آلوده شود. او باز هم دست از مبارزه برنداشت؛ چرا که نمیخواست شرمنده دوستان شهیدش شود و در این راه بیشترین لطمات جسمی را متحمل شد... محمدحسن دشتیزاد جانباز 70 درصد یزدی دفاع مقدس با لهجه شیرین خود از روزهای تلخ و شیرین دفاع مقدس میگوید. او که برای خداوند و در راه دفاع از جان و مال و خاک وطن وارد میدان شده، تمام سختیهای آن دوران برایش زیباست. هرچند شهادت همرزمان و فراق دوستانش برایش سخت است؛ اما میداند که آنها در کنار انبیا و اولیا الهی و در جوار رحمت الهی به سر میبرند. لذا دفاع مقدس را دری به سوی بهشت و خوشبختی میداند و با تنی رنجور؛ اما قلبی آرام و لبخندی دائمی از آن دوران میگوید...
سیدمحمد مشکوهًْ الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید.
محمد حسن دشتیزاد رحمتآباد هستم. متولد سال ۱۳۴۳ در محله رحمت آباد یزد. تحصیلاتم را تا پنجم ابتدایی ادامه دادم و بعد از آن دیگر نتوانستم تحصیل کنم. چرا که دیگر خانواده توان فراهم کردن امکانات ادامه تحصیل من را نداشت. برادرم خیاط بود، او گفت: بیا در مغازه کنار خودم بمان تا کار یاد بگیری. لذا کمکم شروع به خیاطی کردم.
تا سال ۶۱ مدام نزد برادرم کار میکردم؛ اما از آن سال به بعد در پایگاه بسیج و به عنوان عضو ذخیره سپاه خدمت کردم و در گشت شبانه و دیگر فعالیتها سهیم بودم.
چطور شد تصمیم گرفتید وارد جبهه شوید؟
سال 59 که جنگ شروع شد حدود 16 سال داشتم. در آن زمان همه رادیو و تلویزیون نداشتند و نمیدانستیم چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است. من هم از طریق پایگاه بسیج متوجه شروع جنگ شدم. وجدانم اجازه نداد که در خانه بمانم یا مشغول کار باشم و مردم درگیر جنگ و توپ وتانک؛ از طرفی هم حکم مرجعیت و ولایت فقیه و رهبری میگفت باید وارد میدان شویم؛ لذا تصمیم گرفتم تا به تکلیفم عمل کنم.
سال ۶۰ که به تازگی بستان آزاد شده بود. استان یزد یک گردان رزمی مستقر در سوسنگرد داشت و من میخواستم وارد گردان شوم که فرمانده گردان گفت: من نمیتوانم همینطوری شما را در گردان عضو کنم. باید ابتدا آموزشهای مقدماتی و تکمیلی را ببینید و بعد هم به قسمت اعزام نیرو بروید و هر جا که شما را اعزام کردند، مشغول به خدمت شوید. برای همین هم برگشتم و رفتم مراحل را طی کردم. در همان زمان اعزام به جبهه، دورههای مقدماتی و تکمیلی را دیدم و بعد از 45 روز ما را به اهواز، تیپ ۲۵ کربلا اعزام کردند. که این تیپ بعد ازعملیات خرمشهر و رمضان تبدیل به لشکر شد. درواقع رزمندههای استانهای کوچک عضو تیپ و لشکرهای استانهای بزرگ میشدند.
آیا پدر و مادرتان با جبهه رفتنتان مخالفت نکردند؟
پدرم مسجدی بود و به حرف علما گوش میکرد؛ لذا آن زمان برای اعزام به جبهه مخالفتی نکرد و اتفاقا همراه بود. مذهبی بودن خانوادههای ما براساس روضهها و شنیدهها از صدر اسلام و حضرت زینب سلام الله علیها و اشک ریختنها بود. حتی این اعتقاد در شیری که به ما دادند وجود داشت و همین باعث شد که عشق به اهل بیت در وجود ما نهادینه شود. در صورتی که در همان دوران ما دیدیم کسانی که به راههای دیگر کشیده شدند یا از جنگ فرار میکردند. زمانی که انقلاب شد، افرادی بودند که با رهبری وارد کشور شدند و حکومت تشکیل دادند؛ اما دیدگاه و فکر بسیاری از آنها با اسلام متفاوت بود. ما دیدیدم که دو رنگی دارند و لیبرال و نهضت آزادی هستند و با مطالعه متوجه شدیم که آنها به درد کشور نمیخورند؛ حتی زمانی که میخواستند دولتی تشکیل دهند و رئیسجمهور انتخاب شود. در هر انقلابی فراز و نشیبهای بسیاری وجود دارد. در همین استان یزد بزرگواری چون آیتالله صدوقی را داشتیم که مطیع امام، شجاع و مردمدار بود. ایشان حتی در رابطه با انتخابات ریاستجمهوری به وضوح گفت: فلانی به درد رئیسجمهور نمیخورد و به فلان آقا رای بدهید. زمانی هم که آن شخص رای آورد و میخواست در یزد دفتر ریاستجمهوری بزنند، از فرودگاه در مقابل آنها ایستاد و با کمک مردم اجازه نداد حتی وارد شهر شوند. در نهایت مجاهدین خلق آیتالله صدوقی را به شهادت رساندند. و فکر کردند با به شهادت رساندن امثال این افراد میتوانند انقلاب را از بین ببرند.
تلخترین و شیرینترین خاطرات شما از دوران جبهه کدام است؟
زمانی که دوستانم شهید میشدند واقعا تلخ بود؛ اما به خاطر هدفمان میدانستیم که کارمان در جبهه در نهایت به شهادت ختم میشود. انسان عاقبت باید از این دنیا برود و چه بهتر که با شهادت برود؛ لذا با این اعتقاد هیچ سستی در ما ایجاد نمیشد و تلخی هم تبدیل به شیرینی میشد. زمانی که شکست میخوردیم هیچگاه سست نمیشدیم؛ بلکه از آن درس میگرفتیم. ما تجربهای نداشتیم. جنگی بود که ناخواسته بر ما تحمیل شد. اگر آن زمان خاک ما را گرفتند به خاطر همان رئیسجمهور خائن بود. او میگفت بگذارید بیایند داخل کشور، بعد سرفرصت آنها را بیرون میکنیم. اما این مسئله برای ما قابل قبول نبود، مگر میشود که بگذاریم دزد بیاید داخل خانه و بعد او را بیرون کنیم؛ باید قبل از اینکه وارد شود، جلوی او را بگیریم. باید بیرون از خاک مقابل دشمنان میایستادیم.
دولتهای جنایتکار نمیخواهند این موضوع را بپذیرند؛ اما ملتها میدانند که چه سلاحهایی به صدام دادند و چه نیروهایی به کمک آنها آمدند تا بتواند ما را از پای در بیاورد. دنیا از مسئله و ظلمی که به مردم وارد شد آگاه است و به این مسئله اذعان دارد.
در تمام مدت جنگ تحمیلی در جبهه بودید؟
نه. سال 61 رفتم اصفهان و سه ماه آموزش دیدم و بعد از سه ماه که برگشتم. یک سال یزد بودم و بعد از یک سال که در سپاه بودم من را فرستادند جماران. سال 62 حدود هفت یا هشت ماه در آنجا خدمت کردم. جماران سه حلقه محافظ داشت. حلقه اول ما بودیم و پایگاه شهید باهنر. تازه رفته بودم جماران و خیلی دلم میخواست امام را از نزدیک ببینم. همان هفته اول از فرمانده خواستم تا اسم من را نیز برای خطبه عقد نزد امام ثبت کند. او گفت: شما که تازه آمدی و هنوز شرایط عقد را نداری! باید ابتدا همسرت را انتخاب کنی و دفترخانه رفته بروی و یک سری کارها را انجامدهی و بعد برای عقد اقدام کنی. من هم سریع اقدام کردم و طی همان یک ماه اول نامزد کردم و کارهای لازم پیش از عقد را انجام دادم و آمادگی عقد در محضر امام(ره) را داشتم. اما حال امام مساعد نبود و ناراحتی قلبی داشتند. چند ماه گذشت و خودم هم با خود درگیر بودم. نمیدانستیم بالاخره قسمت میشود امام برایمان خطبه عقد بخوانند یا نه؟!
اردیبهشت سال 63 بعد از غروب آفتاب در حسینیه مشغول قدم زدن بودم و به این موضوع فکر میکردم که میشود یا نه؟ آیا حال امام خوب میشود؟ هرچند نزدیک امام بودیم و تنها یک دیوار بینمان فاصله بود؛ اما نمیتوانستیم امام را ببینیم و از حالش مطلع شویم. در همین افکار بودم که مسئول پایگاه زنگ زد و گفت: فردا هشت صبح برای جاری شدن عقد جلوی در حسینیه باشید. گفتم من شب نگهبان هستم باید چکار کنم. گفت: باید یک نفر را به جای خودت قرار دهی. از یکی از نیروهای پایگاه شهید رجایی به نام حسین دهستانی پرسیدم که آیا امشب شیفت هستی؟ گفت نه مرخصی دارم. گفتم امکان دارد که به جای من بایستی؟ او هم چون جزو حلقه دوم و سوم بود خیلی خوشحال شد که به امام نزدیکتر میشود؛ لذا با جان و دل پذیرفت. گفتم: پس تو تعهد بده که جای من نگهبانی میدهی تا من هم بروم و خانواده را بیاورم که 8 صبح جلوی حسینیه باشیم.
صبح به همراه همسر و پدر همسرم خدمت امام رفتیم. آن روز جمعی از خانوادههای شهدا، آیتالله توسلی و چند پاسدار دیگر که فکر میکنم برای عقد آمده بودند، آنجا بودند.
وقتی نامم را خواندند رفتم جلو و دست امام(ره)را گرفتم و بوسیدم. آن لحظات برایم خیلی خاص بود. حال و هوای من آن روز اصلا قابل وصف نیست. هنوز هم خاطره آن حالم را خوب میکند.
امام با وجود جثه نحیفشان عظمت خاصی داشتند، نورانیت از چهره امام میبارید؛ اصلا قابل وصف نبودند. همسر و خانوادهام نیز مانند من از موقعیت پیش آمده، بسیار خوشحال بودند. آنها تصور نداشتند چنین شرایطی برایشان به وجود بیاید. امام به ما توصیه کردند که با هم مهربان و خوشرفتار باشیم. پس از این جریان من امام را چندباری در حسینیه دیدم و بعد از اینکه ماموریتم تمام شد و به یزد برگشتم. یکسال در سپاه یزد بودم و بعد از آن مامور شدم که وارد تیپ القدیر شوم. سال 62 تمام نیروهای یزدی از تیپهای مختلف جمع شدند و تیپ القدیر را در اهواز تشکیل دادند.ماموریتهایی که در این یکسال میگرفتم در شلمچه، فاو، جزیره مجنون بود. بعد از آن مجددا یکسال در یزد بودم.
شما شاهد پیروزی بزرگ فتح خرمشهر هم بودید؟
بله. در عملیات بیت المقدس از پاسگاه زید و از طرفی هم از شلمچه، جلو رفتیم. نیروهایی که شب در منطقه درگیر شده بودند، میگفتند که ارتش بعث، طرح نعل اسبی، که طرح اسرائیلی بود را اجرا کردند؛ دو تیپ را درگیر کرده و یک راه را باز گذاشته بودند. بچههای تیپ نجفاشرف که از بچههای محله خودمان هم میانشان بودند، تا نزدیکیهای بصره رفته بودند و ما خودمان هم با نفربر تا حدودی جلو رفته بودیم؛ نفربرهایی که قبضه خمپاره به آن وصل بود و هر جا که میخواستیم میایستادیم و شلیک میکردیم. شب که اصلا کاری نداشتیم و صبح رفتیم جلو و بین راه بیسیم زدند که برگردید. صبح که شد متوجه شدیم عراق چه کرده است. عراق دو تیپ و لشکر را درگیر کرده بود و یک راه را باز گذاشته بود و نیروها جلو رفته بودند و فکر کرده بودند الان میرسند کربلا. آنقدر که مردم عاشق کربلا بودند و امام هم فرموده بودند راه کربلا از قدس میگذرد. این حرف الان اثبات شده است. حرف امام الان به کرسی نشسته است.
چه شد که دوباره وارد جبهه شدید؟
خرداد سال 67 دشمن، خط شلمچه را از تیپ القدیر پس گرفته و پاتک شدیدی اتفاق افتاده بود. آیتالله خاتمی امام جمعه یزد، از طرف امام پیامی دادند که اگر نیروهای یزدی هرچه سریعتر به شلمچه رفتند و جاده را پس گرفتند که هیچ، اگر پس نگرفتند خرمشهر از دست میرود. در همان دوران من در یزد، عضو تیم فوتبال بسیج و محله بودم و در پست دفاعی توپ میزدم. یک روز به مغازه برادرم رفتم و گفتم عصر کار دارم، چند پیراهنی را که باید بدوزم به من بده تا در منزل آنها را بدوزم و فردا برگردانم. در همین حین کارهایی برای خانه سازی، بنایی و ساختن کانال و... هم داشتم. آن روز بنا نیامد. من هم عاشق فوتبال بودم و به هیچ وجه نمیتوانستم از آن بگذرم؛ از طرفی همسرم هم برخی کارهای خیاطی را بلد بود؛ لذا دوختن پیراهنها را تا حدودی به همسرم سپردم و قرار شد پس از بازگشت از فوتبال باقی مانده دوختها را خودم انجام دهم. مادرم گفت: کجا میروی؟ بنشین یک جا و کارت را انجام بده. گفتم تا شب فرصت زیاد است، من برای تمرین بروم و برگردم، بقیه کارها را هم انجام میدهم. حدود پنج عصر بود که رفتم. در قالب تمرین مشغول گرم کردن در زمین فوتبال بودیم که یکی از دوستان که بسیجی و معلم بود، به زمین فوتبال آمد و خبر داد که چه اتفاقی افتاده و گفت هر کس تمایل دارد بیایید تا برویم. من هم ساکم را برداشتم و سوار موتور شدم و رفتم گلزار شهدا، دیدار دوستانی که در کربلای پنج در شلمچه شهید شده بودند. گفتم خدایا نباید بگذارم خون آنها پایمال شود، باید آبرویشان را حفظ کنم. عزمم را جزم کردم و رفتم خانه. ساک ورزشی ام را روی زمین گذاشتم و وسایل مورد نیاز را داخل ساک جبههام گذاشتم. همسر و مادرم که متوجه موضوع شدند،گریه کردند و من هم به هر حال غصه دار شدم.آن زمان 4 سال بود ازدواج کرده بودم؛ اما فرزندی نداشتم. از مادر و همسرم خداحافظی کردم و راه افتادم، در کوچه پدرم را که قصد رفتن به مسجد داشت دیدم و گفتم من میخواهم به جبهه بروم. گفت: چطور شد! تو که قرار بود دیگر نروی. گفتم فعلا برنامه طوری شده است که باید بروم. او هم برایم دعا کرد و گفت: خدا همراهت باشد. پس از گلزار شهدا و پایگاه بسیج راهی فرودگاه یزد شدم. سه هواپیما بود که قصد پرواز داشت و من سوار هواپیمای سوم که هواپیمای ترابری ارتش بود، شدم. نیروهای بسیاری از تعاون تیپ مستقل 8 الغدیر و دیگر یگانها آمده بودند که همانجا به نیروها کارت و پلاک بدهند و آنها را مسلح کنند تا به خط بروند. قبل از رسیدن ما، نیروهای دو هواپیمای دیگر، همان شب به جنوب رفته بودند. آنها در جاده خرمشهر جلوی عراقیها ایستادند و جاده را از تصرف نیروهای عراقی درآوردند. لذا عراقیها پشت خط مرزی مستقر شده بودند. به ما هم گفتند نیازی نیست که شما جلو بروید. ما گفتیم خب تا هواپیما خاموش نشده ما را برگردانید! گفتند نه نمیشود و باید بمانید.
ما را سوار اتوبوس کردند و به موقعیتی بردند که پشت تیپ مستقل الغدیر بود و جنگل داشت. 20 روز آنجا به ما آموزش دادند. آموزشها واقعا سنگین بود؛ رزم شبانه و پیادهرویهای سختی داشتیم. سپس گفتند: باید از خط مرزی شلمچه تا عمق آن، که منطقه یک پرورش ماهی است، پس گرفته شود.
این جاده به طور کامل در تیررس بود، با اینکه یک خاکریز بلند هم زده بودند؛ اما باز هم از تیررس عراقیها خارج نمیشدیم. عراق را باید به خاک خودش برمی گرداندیم تا نیروهایی که به خرمشهر رفت و آمد میکردند در خطر نباشند.
مجروحیت شما همان زمان اتفاق افتاد؟
بله. من خرداد سال 67، با اصابت ترکش به کمرم، قطع نخاع شدم و درواقع یکی از آخرین قطع نخاعیهای استان یزد هستم.
لطفا جریان مجروحیت را برایمان توضیح دهید.
ما آن روز رفتیم جلو و تا شب کار ادامه یافت و تا صبح فردا هم افتان و خیزان جلو رفتیم تا اینکه پشت خاکریز مستقر شدیم و پاتک بعثیها شروع شد. من کمک آرپیجیزن یکی از دوستان به نام علی اکبر کوروشفر بودم. مادر علی اکبر معلم بود و پدرش کشاورز و خیلی بچه مخلصی بود. او همان روز شهید شد. ما آرپیجیزنمان را از دست دادیم و فرمانده گروهان هم مجروح شد. حسین دهستانی که در جماران در کنار هم بودیم را بعد پنج سال در خط مقدم دیدم. گفتم چکار میکنی؟ گفت: در فلان گردان هستم. گفتم فرمانده ما، حسین دشتی مجروح شده و باید او را به عقب ببریم. او به قدری تعصب و تعهد داشت که با این وجود که تیر به دهان و کتفش خورده بود، نمیخواست خط را ترک کند. در نهایت با اصرارهای شهید دهستانی او را بلند کردیم و در وانتی که نیرو میآورد و مجروح میبرد، گذاشتیم و رفت. همان زمان دیدم کهتانکهای لشکر 41 ثارالله هم در حال آمدن به خط هستند و حاج قاسم آنها را هدایت میکند. البته آن زمان حاج قاسم سلیمانی را نمیشناختم. بعد از شهادت ایشان، زمانی که فیلمهای گذشته را دیدم، آن تصاویر در خاطرم مرور شد. صحنهای که در آن با آن لباس شیمیایی،تانکها و نیروهای 41 ثارالله را به سمت شلمچه هدایت میکرد.
بعثیها خیلی به ما نزدیک شده بودند. من که این وضعیت را دیدم به فرمانده گروهانمان؛ آقای کلانتری گفتم: آقا رسول خط دارد از دست میرود، چه کنیم؟ گفت: هیچی. گفتم: فلانی شهید شد و فلانی هم مجروح شد و.... گفت: سریع برو پشت خاک ریز.اشاره کرد به آن سمتی که یکی از دوستان داشت آرپیجی میزد. گفت: شما بلند شو شلیک کن تا او بتواند آرپیجی بزند. من رفتم و خرجهای آرپیجی که یک تویوتا با خودش آورده بود برداشتم و بردم سمت خاکریز. در واقع سنگری وجود نداشت و یک گودالی درست کرده بودند و کمی کلوخ دورش چیده بودند. گونیها را باز میکردم و خرجها را برداشتم و آماده کردم تا او بتواند شلیک کند. در همان حین یک خمپاره 60 به پشت سر من اصابت کرد و منفجر شد. ترکش آن به مهره کمرم خورد و من از سینه خاک ریز به پایین افتادم. خیلی درد داشتم. پایم شروع به لرزیدن کرد. دستم را روی کمرم گذاشتم و دیدم خیلی خون میآید. خرج آرپیجی هم آتش گرفته بود. دوستانم از پشت آمدند و خاک ریختند و آن را خاموش کردند. زخم من را هم با همان گازهایی که داشتیم، پانسمان کردند و کمرم را با چفیه بستند. همان موقع یک وانت نیسان رسید و من را پشت آن گذاشتند و به بیمارستان بردند.
قبل از آزادسازی خرمشهر هم مجروح شده بودید؟
بله. ولی مجروحیتها جزئی بودند و هنوز هم ترکشها در دستم قرار دارد.
پس از مجروحیت با چه مشکلاتی مواجه بودید؟
بعد از مجروحیت در اهواز در بیمارستانهای مختلفی بودم؛ شهید بقایی، شهید چمران اهواز و از آنجا با هواپیما نظامی آمدم شیراز، بیمارستان نمازی شیراز هم برایم کاری انجام ندادند. مجدد به بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان رفتم که آنجا هم کاری برایم انجام ندادند؛ یعنی نمیتوانستند انجام دهند. پس از آن به بیمارستان سوختگی یزد انتقال دادند. خانواده پیگیری و اعتراض کردند که او را با ترکشهای در نخاع چرا فرستادند بیمارستان سوختگی! در نهایت در بیمارستان فرخی یزد و در بخش مغز و اعصاب تحت درمان قرار گرفتم در بیمارستان مادر و پدر و همسرم در کنارم بودند و برایم خیلی زحمت کشیدند. پس از خوب شدن زخمم به خانه آمدم. اما با توجه به شرایط جسمی که داشتم با سختیهای بسیاری در زندگی مواجه بودم مثلا مشکلات گرمایشی و سرمایشی داشتیم و تامین نفت برایم خیلی سخت بود.
یک سال بعد از مجروحیت خدا یک فرزند به من داد و 10 سال بعد فرزند دومم هم متولد شد و بعد از پنج سال فرزند سوم به دنیا آمد. خدا دو پسر و یک دختر به من داد که متاسفانه پسر اولم در جوانی طی یک سانحه رانندگی از دنیا رفت.
هنوز هم به آن روزها فکر میکنید؟
بله. مگر میشود آن روزها و دوستان شهیدمان را از خاطر ببریم. با یاد و خاطره آنهاست که ما زنده هستیم. دلم برای حال و هوای جبهه تنگ شده است؛ به ویژه با توجه به مشکلات و اختلاسهایی که صورت گرفته است. مردم از مسئولان ناراحت هستند و دلشان شکسته است. اینکه با برخی اختلاس گران برخورد شدید و قاطع انجام نشده است. اما مردم بدانند ما همچنان پای اهداف و آرمانهایمان هستیم.
به عنوان یک جانباز تعریف شما از جنگ تحمیلی هشت سال دفاع مقدس چیست؟
بچههای جبهه پاک، خالص و مخلص بودند. نماز و دعای آنها به راه بود، ریا کار نبودند. در جبهه از همه اقشار حضور داشتند. شهید باکری برای نیروهایش صحبت کرده بود و گفته بود: آنهایی که به شهادت رسیدند به آرزویشان رسیدند و آنها که ماندند دو دسته هستند؛ عدهای به انقلاب وفادار ماندند، برخی دیگر هم راهی دیگر در پیش گرفتند و سراغ مادیات و مسائل دنیوی رفتند. امروز میبینیم که همین طور است؛ گروهی به انقلاب پایبند هستند و گروهی حب دنیا دارند. بعد از هفت، هشت سالی که به جبهه رفت و آمد داشتیم دیدیم چه موضوعاتی پیش آمد؛ در هر صورت الگوی ما شهدا و دوستانی بودند که پاک و خالص جنگیدند.