kayhan.ir

کد خبر: ۲۳۰۴۱۸
تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۴۰۰ - ۲۱:۳۱
مقاومت در فضای مجازی

میل به شهادت، بی‌میلی به ریاست

پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به مناسبت سالگرد شهادت سردار شهید عباس ورامینی نوشت:

مادر عباس ورامینی شبی خواب‌ دیده بود، در وسعتی پر رمز و راز، در مقابل تپه‌ای مملو از مروارید زیبا و درخشنده قرار دارد. مردی روحانی و نورانی نیز با عمامه‌ای سفید در کنار تپه قدم می‌زند. وقتی مادر نزدیک تپه می‌شود، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را به او نشان می‌دهد و می‌گوید؛ این مروارید از آن توست.
مروارید درخشندگی عجیبی دارد و مادر عباس آن را برمی‌دارد. بعدها مادر عباس، خوابش را برای یک نفر تعریف و او این‌گونه تعبیر می‌کند که خداوند به تو فرزندی می‌دهد که نمونه است.
سرانجام خواب مادر عباس در ۵ بهمن ۱۳۳۳ تعبیر شد و در ظهر آن روز عباس در تهران چشم به جهان گشود. وی از کودکی شاد، با نشاط، مذهبی، فعال و زرنگ بود. از نوجوانی نیز در دهه اول محرم در خانه دیده نمی‌شد. دوستان و همسالانش را در محل جمع می‌کرد و هیئت تشکیل می‌داد تا به سینه‌زنی و زنجیرزنی بپردازند. عاشق سیدالشهدا(ع) بود و در محل به او عباس علمدار می‌گفتند.
او دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری، وابسته به جامعه تعلیمات اسلامی- که از مدارس مشهور مذهبی کشور بود- گذراند. دوره متوسطه و دبیرستان را هم در مدرسه علمیه سپری کرد.
پس از گرفتن مدرک دیپلم نیز به سربازی رفت و بعد از خاتمه دوران سربازی، با شرکت در کنکور، در رشته ‌تربیت کودک پذیرفته شد.
عباس ورامینی همزمان با تحصیل، به پرورشگاه‌ها نیز سر می‌زد و همچون پدری مهربان به کودکان بی‌سرپرست خدمت می‌کرد و به ‌تر و خشک ‌کردن آنان می‌پرداخت.
همزمان با اوج‌گیری انقلاب، در راهپیمایی‌ها هم حضور فعال داشت. در آستانه ورود امام خمینی(ره) به ایران در بهمن ۱۳۵۷ نیز برای حفظ جان مردم، در بهشت‌زهرا (س) همراه گروهی از دوستانش تلاش بسیاری کرد.
در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، سفارت آمریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد و او یک سال در آنجا فعالیت کرد و در همان مکان با دختری مذهبی و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد.
خطبه عقدشان را حضرت امام در روز مبعث حضرت رسول(ص) خواند و از همان موقع، زندگی بسیار ساده‌ای را باهم شروع کردند. همسرش نیز زینب‌وار، همواره در کنار او و در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.
پس از تحویل گروگان‌ها، عباس به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه ۱۰ به فعالیت پرداخت. او شبانه‌روز در سپاه کار می‌کرد و در دستگیری منافقین بسیار می‌کوشید، طوری که منافقین ‌ترور او را در برنامه‌های خود قرار داده بودند.
از اوایل جنگ تحمیلی نیز در جبهه‌ها حضور یافت. در عملیات بیت‌المقدس، فرمانده یکی از گردان‌های تیپ محمد رسول‌الله(ص) بود که در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح و مدتی در بیمارستان بهارلو بستری شد، اما کمی‌ که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه گردید.
در سال ۱۳۶۲ هم از طرف سپاه نامش برای زیارت حج درآمد و با هدف تبلیغ انقلاب اسلامی، به حج رفت و در آنجا به فعالیت سیاسی پرداخت. همچنین از عملیات والفجر ۱، به ریاست ستاد لشکر ۲۷ منصوب شد و در عملیات‌های والفجر ۳ و ۴ نیز در این سمت، در کنار فرمانده پرآوازه لشکر ۲۷، محمدابراهیم همت، برای پیشبرد اهداف عملیات تلاش می‌کرد.
سرانجام حاج عباس ورامینی پس از بازگشت از مکه، در نیمه‌شب دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۶۲، در عملیات والفجر ۴ در پنجوین، بر اثر اصابت ‌ترکش خمپاره به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت را نوشید.
به روایت سردار شهید ابراهیم همت
محمدابراهیم همت در جریان مصاحبه راوی لشکر ۲۷ با وی؛ پیرامون مهم‌ترین ویژگی‌های شخصیتی شهید عباس ورامینی گفته است:
حاج عباس ورامینی؛ یکی از امیدهای آینده انقلاب و کشور ما بود. ایشان را من به‌خاطر تعاریفی که شنیده بودم، از سپاه تهران به لشکر آوردم. چون می‌دانستم در عملیات فتح‌المبین، فرمانده گروهان در گردان حبیب بن مظاهر و در عملیات الی بیت‌المقدس هم معاون گردان مقداد بود.
موقعی هم که در بسیج تهران کار می‌کرد، تا حدودی ایشان را می‌شناختم. از روز اول که به ستاد لشکر ۲۷ آمد، به‌زور او را رئیس ستاد گذاشتیم. مثل ماهی بود که مرتب می‌خواست از دست آدم لیز بخورد و توی دریای عملیات برود.
من ایشان را بنا به تکلیف در ستاد به ‌کار گرفتم. خیلی روی حاج عباس کار کردیم تا ساخته شد و رشد کرد؛ قبل از عملیات والفجر مقدماتی، مسئول ستاد سپاه ۱۱ قدر شد، بعد هم در والفجر ۱، مسئول ستاد قرارگاه نجف بود.
اخیراً برای عملیات والفجر ۴، تصمیم گرفته بودم ایشان را از ستاد رها کنم. همین کار را هم کردم و برادر رسول توکلی، جایگزین ایشان شد. تصمیم داشتم حاج عباس برای تصدی مسئولیت معاون دومی ‌لشکر، در این عملیات ساخته بشود. نمی‌خواستم بگذارم توی عملیات برود، می‌خواستم کنار خودم و فرمانده تیپ‌ها باشد.
قرار شده بود ایشان با برادر مهدی خندان، در رها کردن نیروها، به برادرمان عباس کریمی‌کمک بدهند که خودش هم یک مقدار ساخته بشود. روز قبل از شروع مرحله چهارم عملیات، عجیب به من التماس می‌کرد و می‌گفت، حاجی؛ دلم گرفته است، می‌خواهم توی عملیات بروم، حتی‌ گریه می‌کرد.
خیلی عجیب بود. انگار خدا او را می‌طلبید و خیلی اصرار کرد. چند روز قبل هم دوتا‌ترکش به دستش خورده بود. خیلی عجیب و قسمتش بود، رفت و به شهادت رسید.
من دنیایی خاطره از ایشان دارم؛ از خشوع، خضوع و ولایت‌پذیری او. عجیب ولایتی بود. در انجام وظایفش، بدون اجازه رده‌بالاتر، حتی آب هم نمی‌خورد، خیلی مخلص بود. خیلی شیفته بود، با همه آدم‌ها، برخورد عالی داشت، خیلی مدیریت داشت، خیلی کیفیت داشت، خیلی توان داشت، خیلی اخلاص داشت، خیلی ایثار داشت، خیلی خضوع داشت.