kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۸۶۶۶
تاریخ انتشار : ۰۸ آبان ۱۴۰۰ - ۲۱:۲۷
به مناسبت سالگرد عروج ملکوتی شهید سلامت؛ دکتر محمدحسین باقری

قصه عروج شهید سلامت یزد

 

بیماری سختی شیوع پیدا کرده، بیماری مسری که همه دنیا را تحت تاثیر خود قرار داده است. کرونا در سراسر دنیا میلیون‌ها نفر را قربانی کرده و در کشور ما نیز بسیاری از خانواده‌ها داغدار شدند. اما در میان بودند افرادی که داوطلبانه پا به میدان گذاشتند تا جان مردم را نجات دهند. کسانی که می‌توانستند در گوشه عافیت بنشینند و در کنار خانواده خود با آرامش و آسایش زندگی کنند. اما آنها خطر این بیماری مهلک را به جان خریدند تا درد و رنج مردم را کاهش دهند. شهید دکتر محمدحسین باقری اتابک یکی از این مردان روزگار است. دندانپزشکی که تاب دیدن درد مردم را نداشت و با وجود خطرات این شغل از خدمت به مردم دریغ نکرد و در نهایت به این بیماری مسری مبتلا شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. و حال در سالگرد عروج این شهید گرانقدر سلامت، عزت باقری همسر وی از او برایمان می‌گوید. از مردی که تمام هم و غمش برطرف کردن مشکلات مردم سرزمینش بود...
سید محمد نورائی
بنده و همسرم هردو متولد یزد و دخترعمو پسرعمو هستیم. آقای دکتر متولد سال 1346 بودند. حاصل ازدواج ما سه پسر و یک دختر است. که یکی از آنها ازدواج کرده و سه تای دیگر مجرد هستند.
وقتی ما ازدواج کردیم او در دانشگاه مشهد در حال تحصیل بود. تا سه سال بعد از ازدواج هم دانشگاه می‌رفت. بعد از فراغت از تحصیل چند سال در یزد کار کرد و بعد از آن دوباره در دانشگاه یزد شروع به تحصیل کرد و دکترای دندانپزشکی گرفت.
دکتر در چهار درمانگاه کار می‌کرد؛ زارچ، آزادشهر، اکبرآباد و کافی‌آباد و عصرها هم در مطب خودش بود.
دو سال بود به زارچ می‌رفت و کارش خیلی سخت بود. از زمان شیوع کرونا می‌ترسیدم که مبتلا شود، برای همین هم به ایشان گفتم: سر کار نرو، الان خطرناک است. می‌گفت: «نه نمی‌توانم نروم، مردم در این شرایط چه کنند؟ تاکنون سر کار بودم و باید بعد از این هم بروم.»
خوش‌اخلاق و مهربان بود
همسرم مرد شریف و خوبی بود. در منزل رفتار خیلی خوبی داشت. با وجود اینکه که سر کار می‌رفت و خسته می‌شد وقتی به منزل می‌آمد خستگی را بروز نمی‌داد. مهربان بود. با همه اقوام و خواهر و برادرهای من و خودش رفتار خوبی داشت. خیلی آرام بود. دلسوز بیمارانش بود. وقتی بچه‌های کوچک را به مطبش می‌بردند خیلی مراعات می‌کرد. طوری که می‌گفتند: او چطور کار می‌کند که بچه‌ها اصلا گریه نمی‌کنند. از برخی بیمارانش اصلا پول نمی‌گرفت. برخی از آنها به او چک می‌دادند و گاهی چک‌هایشان برگشت می‌خورد؛ ولی او پیگیری نمی‌کرد و می‌گفت: حتما نمی‌توانند هزینه را پرداخت کنند. ما می‌گفتیم: این همه زحمت می‌کشی، پس باید دستمزدت را دریافت کنی. می‌گفت: اشکالی ندارد. در صورتی که ما یک زندگی متوسط و تنها یک خانه و یک ماشین داشتیم. خیلی دست به خیر داشت و به همه کمک می‌کرد. حتی اگر خودش نداشت سعی می‌کرد دست رد به سینه کسی نزند. می‌گفت: باید مشکلات مردم برطرف شود. برخی دندانپزشکان در این دوران در مطب خودشان را باز نمی‌کردند؛ اما او می‌گفت: نمی‌توانم ببینم مردم از درد دندان رنج می‌برند؛ لذا کسی را رد نمی‌کرد و در مطبش همواره باز بود. حتی گاهی بدون هزینه کار می‌کرد.
او خیلی به پدر و مادرش محبت می‌کرد. مادرش سرطان گرفت و چندین سال در بستر بیماری بود و دکتر مدام به او رسیدگی می‌کرد و از هیچ کاری دریغ نکرد. پدرش هم بعد از مادر سرطان گرفت شهید آنقدر به پدرش خدمت کرد که او می‌گفت: من خجالت می‌کشم؛ اما دکتر هیچ‌گاه لب تر نکرد که بگوید من خسته شدم. یا نمی‌خواهم کمکتان کنم. دعای خیر پدر و مادرش پشت سرش بود و همین موضوع باعث شد عاقبت بخیر شود. خیلی خوب بود و همه مردم از دستش راضی بودند. وقتی بچه‌ها می‌دیدند که دکتر نسبت به پدر و مادرش خیلی مهربان و صبور است، آنها هم صبور شدند و همان رویه را در پیش گرفتند. و به تبعیت از پدر با مردم رفتار خوبی دارند.
یادآور رزمندگان جبهه بود
با دیدن کارهای او یاد بچه‌های جنگ و جبهه می‌افتم. کسانی که می‌دانستند ممکن است در این میدان به شهادت برسند، ایشان هم می‌دانست کارش خطرناک است اما از پا ننشست و بیمارانش را رها نکرد. و فکر می‌کنم چون همیشه دست بخیر داشت خدا چنین مقامی به او داد، وگرنه می‌توانست مانند بسیاری دیگر به مرگ طبیعی از دنیا برود.
او سردار سلیمانی را خیلی دوست داشت و از شهادتشان خیلی ناراحت شد. در تشییع پیکرشان هم شرکت کرد. از سردار خیلی صحبت می‌کرد و می‌گفت: ایشان کمک بزرگی به امنیت کشور کردند. من سه پسر دارم و اگر خودشان بخواهند بروند سوریه من مخالفتی نمی‌کنم.
ابتلا به بیماری
چند روز قبل از شهادتش، به منزل آمد گفت: فکر می‌کنم بیمار امروزم کرونا داشت. از سرفه و تبی که داشت حدس زدم به کرونا مبتلا شده باشد. ده روز قبل از شهادتش سرما خورد و طوری بود که درد هم نداشت فقط تنگی نفس داشت. او را به بیمارستان بردیم و یک‌سری دارو داد و گفت: او را به منزل ببرید. تا 7 روز هم به همان صورت بود اما در سه روز آخر حالش بدتر شد. حرف‌ها را مدام تکرار می‌کرد. هزیان می‌گفت. روزهای آخر روی مغزش هم تاثیر گذاشته بود. نیمه‌های شب از خواب بیدار می‌شد و داخل کمد به دنبال چیزی می‌گشت. وقتی از او می‌پرسیدم به دنبال چه هستی می‌گفت: وسیله‌های دندانپزشکی کجاست؟ می‌خواهم دندان بیمار را درست کنم. می‌گفتم: الان شب است. می‌گفت: اصلا نمی‌دانم چه می‌کنم. بعد دوباره برمی‌گشت می‌خوابید.
وقتی به دکتر اطلاع دادیم گفت: به خاطر کرونا است. وقتی او را بردیم بیمارستان گفتند: که ریه‌اش تا 90 درصد درگیر شده و آنقدر کرونا پیشرفت کرده که به رگ‌های عصبی مغزش رسیده و همان شب هم دچار سکته مغزی شد. دکتر تنها همین یک بار مبتلا شد. وقتی که آزمایش دادند گفتند: چون جیوه زیادی وارد بدنش شده باعث لخته شدن خون شده و سکته کرده. او روز هشتم آبان سال 99 از دنیا رفت.
غریبانه رفت
من در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و خیلی سختی کشیدم. زمان کرونا می‌گفتم: اگر شما از دنیا بروید من چکار کنم. می‌گفت: خدا بزرگ است. می‌گفتم: نمی‌خواهم باز هم در زندگی یکی از عزیزانم را از دست بدهم. می‌گفت: ان‌شاالله که این طور نمی شود. اگر هم اتفاقی افتاد خدا بزرگ است. بعد از شهادتش بیمارانش تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: ما دیگر نمی‌توانیم کسی را مانند او پیدا کنیم. گریه می‌کردند و از رفتنش خیلی ناراخت بودند. بیمارانش از او خیلی راضی بودند.
برای بچه‌ها هم خیلی سخت بود. بعد از شهادتش به ما اجازه ندادند ایشان را ببینیم یا حتی نزدیک شویم. حتی اجازه ندادند برای ایشان مراسم بگیریم. ما نتوانستیم برای او کاری بکنیم، از این لحاظ من و بچه‌ها خیلی ناراحت شدیم. مردی چنین بزرگ و زحمتکش این طور غریبانه به خاک برود و این برای ما خیلی دردناک بود. اما با همه دلتنگی‌ها و درد دوری، به نحوه رفتنش افتخار کردم. او در راه خدمت به مردم و کم کردن دردشان، جانش را فدا کرد.
پدرم با عزت و شرف زندگی کرد
در ادامه تنها دختر شهید که در فراغ پدر داغدار است، از پدر بزرگوار و فداکارش گفت:
پدرم خیلی مهربان بود. خیلی با ما با ملاطفت رفتار می‌کرد و هیچ‌گاه سر ما داد نمی‌زد. وقتی ما بچه‌ها شیطنت می‌کردیم و سر و صدا به پا می‌شد صبوری به خرج می‌داد.
پدرم مرد بزرگی بود که با عزت و شرف و غیرت زندگی کرد. او نسبت به خانواده خیلی مهربان و دلسوز بود. کارش را خیلی دوست داشت و دوست داشت به مردم کمک کند. در آخرین روز زندگی هم به فکر خانواده‌اش بود. حتی در آخرین لحظات هم با این که درد زیادی داشت اصلا به روی خودش نمی‌آورد. در دوران کرونا به علت طرح ممنوعیت تردد، برای رفت و آمد خیلی مشکل داشت. خیلی اذیت می‌شد و امکان مبتلا شدنش هم زیاد بود. چون نزدیک به دهان افراد کار می‌کرد. ما هم از این موضوع خیلی نگران و ناراحت بودیم.