عارف 12 سالهای که مادرش دو روز بعد از تولد صحنه شهادتش را در عالم بیداری دید
کامران پورعباس
نخستین کتاب وی با عنوان «نشاط در خانواده» مکرر در مکرر تجدید چاپ شده و بالغ بر هشتاد و هشت هزار جلد از آن منتشر گردیده است. کتاب جدید این سرباز پیشتاز در جبهه مبارزه با تهاجم فرهنگی و جنگ نرم نیز با عنوان «3+»(مثبت 3)
اخیراً در هیئت میثاق با شهدا با حضور حجتالاسلام علیرضا پناهیان رونمایی شد. در این کتاب با دلایل کنترل جمعیت در ایران، ضرورت فرزندآوری و فرزندآوری در اسلام آشنا میشویم. در بخش پیوستهای کتاب توصیههای مقام معظم رهبری در مورد فرزندآوری، ابلاغ سیاستهای کلی جمعیت در جمهوری اسلامی ایران و راهبردها و اقدامات ملی مصوب در شورای عالی انقلاب فرهنگی ذکر گردیده است.
کتاب دوم سید حسین موسوی که موضوع گزارش امروز ماست، کتاب «عارف 12 ساله» است که در طول مدت دو سال به چاپ بیستوهفتم رسیده و تاکنون بالغ بر بیستوهفت هزار جلد از آن منتشر گردیده است. این کتاب با فروش بیستوچهار هزار
نسخه در کمتر از دو ماه، بهعنوان پدیده فروش کتاب در سال 1398 شناخته شد.کتاب «عارف 12 ساله» که خاطرات شهید رضا پناهی از زبان مادر گرامی و گرانقدرشان است، از سوی انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.کتاب عارف ۱۲ ساله روایتی از مادرانههای مادر شهیدی است که برای شهادت فرزندش دعا کرد تا او به آرزویش برسد.
خانواده شهید ساکن کرج هستند و رضا در کرج بزرگ شد و پرورش یافت.
سید حسین موسوی، رئیس اداره تبلیغات اسلامی اسلامشهر و صاحب این اثر در مورد عظمت شخصیت شهید رضا پناهی و هدف از نشر زندگینامه او در مقدمه کتاب خاطرنشان مینماید:
«رضا پناهی عارف دوازده سالهای است که صحنههای ازخودگذشتگی شگرف و عظیمی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت؛ پدیده عجیبی که با معیارهای مادیگرایانه قابل تبیین نیست. آرزوی شهادت و کشتهشدن در راه خدا که در زمره عالیترین مفاهیم الهی و بلندترین ارزشهای دینی است، در وجودش شعلهور گشته بود.
او ستاره درخشانی است که کلاس اول راهنمایی بود؛ ولی عظمت روحی او به تنهایی میتواند عالمیرا روشن کند؛ نوجوان هویتیافتهای که بلندترین مفاهیم و ارزشهای الهی و انسانی چون شجاعت، اخلاص، مردانگی، عشق به خدا و پیامبر و اهلبیت او (علیهمالسلام) در وجودش موج میزند.
رضا پناهی بهعنوان یک نوجوان بااراده، آگاه، پشتپازده به غرایز، آرمانگرا و... مختارانه قدم در عرصهای میگذارد که آشنایی با او میتواند بهعنوان الگویی برتر، نوجوانان و جوانان را به آینده درخشان و امیدبخش دلگرم نماید.»
بخشهایی از سخنان مادر گرامی شهید را به نقل از کتاب عارف 12 ساله ذکر مینماییم.
تولد
چهاردهم بهمن سال ۱۳۴۸ بود که رضا در منزل پدرم به دنیا آمد.
گریه میکرد. وقتی مادر خدابیامرزم کامش را با تربت
امام حسین گرفت، آرام شد و سه چهار ساعت خوابید.
دعای مستجاب
قبل از اینکه رضا را باردار شوم به زیارت امام رضا رفتم. اولین سفر مشهدم بود.
وقتی به زیارت رفتم، از امام رضا خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود.
وقتی از مشهد برگشتم، خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم.
اسمش را رضا گذاشتم چون عاشق امام رضا بودم و رضا را از امام رضا گرفتم.
عشق به خوبان
عشق ائمه در دلش جا گرفته بود. از بچگی عاشق این خانواده بود. عاشق امام حسین و امام رضا و امام زمان
بود.
همیشه برایش از قصههای اهلبیت میگفتم. قصه کربلا را برایش تعریف میکردم.
منتظر واقعی
راجع به امام زمان زیاد سوال میکرد. میپرسید: چرا
امام زمان ظهور نمیکند؟
دعای فرج را بهش یاد دادم که برای آمدن حضرت بخواند.
رضا در عمل به ما و به همه فهماند که برای تحقق فرج نباید تنها به دعا کردن اکتفا کنیم. باید در عمل نشان دهیم که منتظر واقعی هستیم.
عزاداری محرم
محرم که میآمد، بیقرار میشد. همه دل و جانش مسخَّر عشق میشد. برای محرم روزشماری میکرد.
نزدیک محرم که میشد خودش بچههای کوچه را جمع میکرد و هیئت راه میانداختند. رضا هم نوحه امام حسین میخواند.
مبارزات انقلابی
رضا از هشت سالگی مبارزه را شروع کرد. با تمام وجود در راهپیماییها شرکت میکرد.
آن قدر از مسجد محل به رضا اعتماد کرده بودند که اعلامیهها و پوسترهای امام را برای توزیع و چسباندن به در و دیوارها به او میدادند.
هر کاری که به انقلاب کمک میکرد، انجام میداد. با انقلاب خو گرفته بود.
عاشق ولایتفقیه
وقتی انقلاب به پیروزی رسید، بینهایت خوشحال بود.
مراسم استقبال از امام را با رضا از تلویزیون نگاه کردیم. موقعی که امام وارد فرودگاه شد و هنگام سخنرانی در بهشت زهرا، رضا پای تلویزیون گریه میکرد.
رضا جزو اولین کسانی بود که بعد از دستور امام، در بسیج ثبتنام کرد.
من و پدرش انقلابی و عاشق امام خمینی بودیم. پدرش به لقمه حلال خیلی اهمیت میداد.
تأثیر تمام اینها رضایی شد که در دوازده سالگی حدیث قدسی را به نحوی میخواند که گویی با گوشت و پوستش عجین شده است.
اهل نوعدوستی، مدارا، مهرورزی، مهربانی با مردم و دنیای مهر بود.
یک شب از مسجد با پای برهنه به خانه برگشت چون کفشهایش را داده بود به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفشهایش گم شده بود.
بچه دستودلبازی بود و خوراکیهایش را با دوستانش تقسیم میکرد.
بیقرار معشوق
عاشق شهادت بود. آرام و قرار نداشت و دائم میگفت میخواهم به جبهه بروم. خصوصاًً بعد از آنکه امام دستور جهاد داده بود، میگفت دیگر درنگ جایز نیست.
هر بار که حرف جبهه رفتن را پیش میکشید، به او میگفتم: تو سن و سالی نداری و ممکن است در جبهه به کار نیایی و هر بار رضا میگفت: به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم، اما فکرم بزرگ است.
رضا هر روز منقلبتر و عاشقتر میشد و من میدیدم که رضا با عشق و آگاهانه راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او به خدا و امام زمان(عج) و ائمه اطهار(ع) مثالزدنی
بود.
برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمیشناخت.
میگفت: تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد؟
چطور میتوانستم نظرش را تأمین نکنم؟!
بچه دوازده سالهای که میگفت: من عاشق الله و
امام زمان(عج) شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم.
وقتی این جمله را گفت، خیلی منقلب شدم. وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم: خدایا تو میدانی که رضای من چقدر عاشقت است، اگر تو هم عاشق رضای من هستی، به دل پدرش الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پیشقدم شود.
رضا روحش بزرگ شده بود، خیلی بزرگ!
درآمد پدرش خوب بود. به او گفت: اگر جبهه نروی برایت موتور میخرم. ولی این پیشنهاد افاقه نکرد. حتی حاضر شد برای رضا ماشین بخر؛ ولی رضا گفت: میخواهم بروم منطقه.
علاقه رضا روزبهروز برای رفتن به جبهه بیشتر میشد.
یک روز به من گفت: میتوانم جبهه بروم؛ ولی رضایت قلبی شما و پدرم برایم خیلی مهم است.
من نیز به پدرش این حرف را منتقل کردم. وقتی موضوع را شنید، بیدرنگ گفت: راضیام به رضای خدا.
به من گفت: رضا نه مال شماست و نه مال من. رضا برای خداست. خدا او را به ما هدیه داده و ما تا الان این امانت را نگه داشتیم و حالا زمانی است که باید این امانت را تحویل بدهیم.
یک روز وقتی رضا از مدرسه برگشت، گفتم: پدرت راضی است. در آغوشش گرفتم و هر دو گریه کردیم.
در چشم به هم زدنی رفت و کاغذ و قلم آورد و از من خواست برایش رضایتنامه بنویسم.
سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا من چیزی ندارم که در راه تو ببخشم. رضا را به پیشگاهت هدیه میکنم.
رضا خیلی تلاش کرد تا به او برگه اعزام بدهند. حرفهایش بسیار گیرا بود. باسماجتی که به خرج داد، در نهایت راضی شدند به او برگه اعزام بدهند. تاریخ اعزامش را ۱۵ آبان ۱۳۶۱ تعیین کردند. انگار خودش میدانست که جبهه نزدیک به کربلای معلی است. قبل از اعزام پشت لباس ورزشی و زردش نوشت: «مسافر کربلا».
رزمنده کوچک بامعرفت
رضا پس از رسیدن به جبهه، به پادگان ابوذر اعزام شد.
خبر حضورش در جبهههای جنگ بین رزمندهها پخش شده بود و خیلیها را برای دیدن رضا به پادگان ابوذر کشانده بود.
همرزمانش میگفتند: حضور او در جبههها به سایر رزمندهها یک انرژی تازه بخشید و روحیه آنها را تقویت کرد.
سردار حاج اسدالله ناصح گفت: وقتی ما در پادگان ابوذر مستقر بودیم، به من گفتند بچه کمسن و سالی آمده که صلاح نیست بماند.
رضا را خواستم. به او گفتم: چرا میخواهی بمانی؟ گفت: میخواهم به رزمندهها خدمت کنم.
به من اصرار کرد که شما اجازه بدهید بمانم.
مسئولانی که آنجا بودند، گفتند: ردش کنید. من گفتم: بگذارید بماند.
چندین بار در منطقه او را در موقعیتهای سخت قرار دادند تا رضا را از ماندن در جبهه منصرف کنند؛ ولی رضا مرد میدانِ سخت بودن را به آنها اثبات کرده بود.
زمانی که دیدند رضا امتحانش را پس داده است، او را راحت گذاشتند.
در تخریب همراه بچههای تخریب شرکت داشت.
کارهای خدماتی متعدد و شاید خستهکننده برعهده میگرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد میدان است.
سردار ناصح گفت: با اینکه کوچک بود، در خط نقش مهمی را ایفا میکرد.
آخرین دیدار
هر وقت هم که برای من نامه میفرستاد، مینوشت: دیدار ما به کربلا.
سه ماه از رفتنش به جبهه میگذشت که برای مرخصی آمد.
چهارشنبه بود که آمد. فردای آن روز تولد دوازده سالگی رضا بود. دوازده سالش تمام میشد و وارد سیزده سالگی میشد.
فامیلهای نزدیک را دعوت کردیم، کیک تولد خریدم و آخرین جشن تولد عمر رضا را برگزار کردیم. همه حرفهایش در آن چند روز مرخصی به جبهه و حال و هوای رزمندهها خلاصه میشد.
جبهه دانشگاهه
پانزده روز به او مرخصی داده بودند؛ ولی کلاً سه روز پیش ما ماند.
گفتم: مامان لااقل کمی بیشتر بمان. گفت: شما از حال و هوای جبهه خبر ندارید. اونجا دانشگاهه، اینجا برام مثل زندانه و دوست دارم زودتر برگردم.
رضا میدانست که این اعزام آخرش است. آمده بود ما را ببیند و خداحافظی آخر را بکند و برود.
خیلی چهرهاش عوض شده بود. زیبا که بود، زیباتر شده بود.
وداع آخر
وقتی میخواست خداحافظی کند، خیلی دلم پر شد. بهم الهام شده بود که دیگر برنمیگردد.
آینه و آب و قرآن آوردم. صدقه کنار گذاشتم.
بغلش کردم و بوسیدم و زدم زیر گریه. دیدم چشمانش پر از اشک شده بود.
گفت: مامان تو رو خدا بذار من با خیال راحت برم. برای چی گریه میکنی؟ بذار اشکات رو نبینم.
بغلش کردم. دوباره بوسیدمش. رضا هم من را بوسید.
موقع رفتن، گفت: مامان تا شما برام دعا نکنی و ازم راضی نشوی، من به آرزوم نمیرسم.
من هم از خدا برایش خواستم. گفتم: انشاءالله مثل حضرت قاسم شهید بشی. اگر آرزوت شهادته، انشاءالله به آرزوت
برسی.
خبر شهادت در بیداری
دو روز بعد از تولد رضا خبر شهادتش را به من دادند.
در خواب نه، در بیداری دیدم پسرم شهید میشود.
رضا در بغلم در حال شیر خوردن بود. با دستش بازی میکردم و گاهی دست به سرش میکشیدم. باهاش حرف میزدم.
یک دفعه سرم را بلند کردم، دیدم انگار تصویری روی دیوار نقش بسته است.
درگیری شدیدی بود. در تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید شده، قرار دارد و دیدم که پسرم شهید میشود.
تا دیدم رضا شهید شد، تصویر محو شد.
تا زمانی که رضا زنده بود، نتوانستم این ماجرا را به کسی بگویم.
قبل از شهادت رضا به من الهام شده بود که رضا شهید میشود و غیر از آن ماجرایی که در بیداری دیده بودم، هم خودم و هم پدرش خواب شهادتش را دیده بودیم.
تحقق آرزو
سردار حاج محمد طالبی میگفت: رضا روزهای آخر بسیار شیرین و دیدنی شده بود. خیلی تغییر کرده بود.
آقای زعیمزاده همرزم رضا، نحوه شهادتش را اینگونه روایت مینماید:
به اتفاق هم رفتیم جبهههای چپ قصرشیرین. جبهههای چپ قصرشیرین نزدیکترین جایی بود که میشد دشمن را دید.
جثه رضا آنقدر کوچک بود که نمیتوانست از سنگر دیدهبانی دشمن را ببیند.
من داخل سنگر زیر پای رضا جعبه مهمات گذاشتم تا بالای آن برود و مناطق دشمن را ببیند.
با دو نفر از رزمندهها که بعدها آنها هم شهید شدند، رفتیم سنگر کناری تا برای شناسایی دشمن برنامهریزی کنیم.
در همین حین صدای مهیب انفجار، همهجا را فرا گرفت.
وقتی از سنگر زدیم بیرون، متوجه شدیم خمپارهای به سنگر دیدهبانی اصابت کرده است.
به طرف سنگر دویدم. دیدم پیکر رضا غرق در خون افتاده است. خمپاره به سرش خورده بود و بخشی از بالای سر را با خودش برده بود.
رضا به آرزویش رسیده بود و روح بیقرار این عارف کوچک در ۲۷ بهمن ۱۳۶۱، تنها سیزده روز بعد از تولد دوازده سالگیاش در تپه شیرودی جبهه قصرشیرین به ملکوت پرواز کرد.
خبر شهادت
خبر شهادت رضا نزدیک عید بهصورت غیرمستقیم توسط یکی از آشنایان به مادر شهید میرسد.
لحظهای که مادر متوجه میشود که فرزند عزیزش به شهادت رسیده است، ناله بلندی میکشد.
بقیه ماجرا را از قول مادر میشنویم.
پدر رضا به من نزدیک شد و آرام گفت: یادت هست وقتی رضایتنامه رضا را امضا کردی، به خدا چه گفته بودی؟! مگر رضا را در راه خدا هدیه نکرده بودی؟
این حرف پدر رضا چنان آرامشی به من داد که دیگر در جمع بیتابی نکردم.
همانجا دستم را بالا بردم و گفتم: خدایا راضیم به رضای تو. شاکرم که پسرم به آرزویش رسید. من خودم او را به تو هدیه کردم.
لبخند پس از شهادت
وقتی پیکر رضا را آوردند، به ما خبر دادند، رفتیم در سردخانه زیارتش کردیم.
خودم را کنار پیکر رضا رساندم. سرم را کمیجلو بردم تا صورتش را ببوسم. دیدم رضا لبخندی بهصورتم زد که خواهرش هم متوجه شد.
خواهرش خواست سر و صدا کند که گفتم: چیزی نگو. دارم میبینم.
هر وقت رضا میخوابید، خوابش خرگوشی بود؛ یعنی چشمهایش موقع خواب نیمهباز میماند. به همان شکل خوابیده بود. دستهایش را هم روی سینهاش جمع کرده بود. هنوز کتانیهایش پایش بود.
نگاه جهانی
من از رضا خیلی درسها گرفتم. عشق خدا و امام زمان هرگز از وجودش بیرون نمیرفت. هر حرفی میزد از خدا و اهلبیت بود.
از خصوصیات باارزشش، احترام به من و پدرش و ایمان و اخلاق خوبش بود.
با هر کسی که همکلام میشد، مطابق سن و فهم او حرف میزد.
حرفهایی که میزد، دلنشین بود. خوشبیان بود. شیرین صحبت میکرد.
با هر کسی که در ارتباط بود، شیفته اخلاق و لحن صحبتش میشد.
در این دوازده سال کسی پیدا نشد، بگوید از رضا ناراضیام، یا او را دوست ندارم.
با آن سن کمش، نگاه جهانی داشت. هم در وصیتنامه صوتی و هم در وصیتنامه مکتوبش با عبارتهایی مختلف به این دغدغه بلند اشاره کرده بود.
فکرش بلند بود. مسیرش را آگاهانه انتخاب کرده بود. قوی شده بود. اهل ولایت بود. بصیرت داشت.
عاشق الله و امام زمان
بعد از شهادت رضا، عدهای بهم میگفتند: چطور دلت آمد که بچه دوازده ساله را به جبهه بفرستی؟
در جواب میگفتم: خون بچه من از خون حضرت قاسم، علیاکبر رنگینتر نبود. وقتی بچه دوازده ساله آنقدر عاشق خدا شده بود که میگفت من عاشق الله و امام زمان گشتم و این عشق با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود تا به معشوقم یعنی الله برسم، من باید گبر میبودم که رضایت نمیدادم.
شهدا زندهاند
من با رضا زندگی میکنم. وجود پسرم را کنار خود حس میکنم.
بعد از شهادتش خیلی دلتنگی میکردم. یک شب رضا به خوابم آمد. گفت: مامان! چرا گریه میکنی؟ گفتم: خیلی دلم تنگ شده. گفت: برای چی؟ گفتم: تو نمیآیی یه سری به من بزنی. گفت: مامان! هرکجا تو باشی، من کنارت هستم.
شهید عاشورایی
بارها به من گفته بود: مامان! اگر یک وقت دلت گرفت، اگر آمدی سر مزار من، برای منگریه نکن. برای غریبی
امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) گریه کن.
وصیتنامههای الهی و انقلابی و عرفانی
وصیتنامههای صوتی و مکتوب شهید رضا پناهی بسیار پرنکته و دارای مضامین حیرتانگیز الهی و اهلبیتی و ولایی و عرفانی هستند.
متن کامل این وصیتنامهها در فضای مجازی در سایتهای مختلف موجود است که پیشنهاد میگردد حتماً مراجعه و مطالعه نمایید.
ما فقط چند جمله از هر وصیتنامه را نقل مینماییم.
وصیتنامه صوتی
- هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم.
- آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است.
- من عاشق خدا و امام زمان گشتهام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم.
- پیام من به تمام دوستان و آشنایان و تمام ملت شهیدپرور این است که قرآن میفرماید: «و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا».
وصیتنامه مکتوب
- همه ما مدیون این رهبری و این انقلاب هستیم و باید که این انقلاب را به اقصی نقاط دنیا صادر کرده و مقدمه ظهور حضرت مهدی را فراهم آوریم.
- از غیبت و تهمت و افترا دوری کنید و همه در یک صف آهنین برای خدا پیکار کنید.
- این گفته امام بزرگوارمان را که فرمودهاند، وحدت کلمه داشته باشید، در عمل پیاده کرده و همه به ریسمان الهی چنگ بزنید.
- مادر جان! میدانم داغ فرزند برای مادر خیلی مشکل است؛ ولی من از شما انتظار دارم که مانند بانوی بزرگوار اسلام یعنی حضرت زینب در برابر مشکلات و داغ فرزندت مقاومت نموده و سکوت را تا حد امکان مراعات کرده تا دشمنان اسلام و منافقین بدانند که در هر زمانی مادرانی شیرزن چون شما پیرو زینب هستند و فرزندان خود را با افتخار هدیه به اسلام میکنند.
- من بهوجود تو افتخار میکنم که مادری از سلاله حضرت زهرا هستی.
- عرض دیگر با پدر و مادرم و قوم و خویشان دارم که اگر من شهید شدم، هیچ ناراحت نباشید و بر سر قبر من گریه نکنید؛ زیرا کسی نبود که به سر قبر حسین گریه کند.
- از امت مسلمان میخواهم که در همه کارهای خود خدا را در نظر بگیرند و هیچگاه از امام امت و روحانیت مبارز و دولت اسلامی دست برندارند.
- این انقلاب اسلامی را که برای شرق و غرب زیان زیادی به بار آورده را تا آخرین قطره خونمان حفظ میکنیم.
عظمت مقام مادر شهید
در کتاب «عارف 12 ساله»، ظرایف متعدد و کمنظیری از فراست و هوشمندی و روشهای تربیتی، تعالیبخشی، قدسیسازی و معنویتآفرینیهای مادر معظم و معزز شهید رضا پناهی تبیین گردیده است.
با مطالعه کامل کتاب به این نتیجه نیز میرسیم که نقش مادر شهید در شکلگیری شخصیت کمنظیر ولایی و انقلابی و عاشوراییاش و رهنمون گردیدنش به اوج قلههای ایثار و شهادت و رستگاری، اساسی و بنیادین است.
با مطالعه کتاب بهصورت ملموس و مشهود درمییابیم که واقعاًً بجاست که گفته شده: «از دامن زن است که مرد به معراج میرود».