با آن پول نمیشود غسل کرد! (حکایت اهل راز)
یکى از مأموران شهربانى زمان شاه میگفت: شبى مأمور خیابان اِرَم قم بودم و برای انجام غسل نیاز به حمّام داشتم، البته پولی هم نداشتم، حدود ساعت 2 بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم: چرا اینجا توقف کردى؟ گواهینامهات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد، من هم او را جریمه نکردم و گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم: پول حمّام هم جور شد. منتظر صبح بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم، هنوز درِب صحن باز نشده بود که دیدم آیتالله مرعشى نجفى مثل همیشه به طرف حرم میرود، امّا آن شب، راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد، وقتى رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو! رفتم تا به ایشان رسیدم، پنج تومان به من داد و فرمود: با این پول برو غسل کن، با آن پول نمیشود غسل کرد. بسیار متعجب شدم و بدون معطلی گفتم: چشم! پس از آن به این فکر افتادم که برای اینکه دیگر در معرض این معصیت عظیم(رشوهگیری) قرار نگیرم، از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک بحمدالله وضع من خوب است و با مال حلال مکّه هم رفتهام.
* با اقتباس و ویراست از کتاب کرامات مرعشیّه