شهربانو
مریم عرفانیان
«اگه دست نداشته باشي چي ميشه؟ اگه نصف صورتت سوخته باشه؟ اگه موجی شده باشی! اصلاً اینهمه آدم با يه پا چي كار ميكنن؟ اگه دنيا رو با يه چشم نگاه كني چي ميشه؟! اگه اون نخوادت؟ اگه ...»
مرد، روي تخت دراز كشيده بود و زیر لب هذيان ميگفت. سرش باندپیچیشده بود و با همان یکچشم سالم، اشك ميريخت. رد اشك زخم صورتش را ميسوزاند. سه ماهی میشد كه به تخت چسبيده بود و با ني غذا ميخورد. هنوز تصویر خودش را نديده بود. هنوز كسي جرئت نكرده بود جلويش آیينه بگيرد!
زن، هر روز ميآمد و برایش گلهای وحشی ميآورد. دم اتاق كه ميرسيد، ميايستاد و خیسی اشكهايش را با گوشة چادرش پاك ميكرد. چهرة زن آفتابسوخته بود و چشمهایش جذاب. هميشه به پايين نگاه ميكرد. نگاهش زیر ساية مژهها گيرا بودند؛ اما از لحظهای که شوهرش را آوردند، روزبهروز تكيدهتر ميشد و فروغ چشمهایش کمتر. هیچکس نمیدانست گلها را از كجا ميچیند؟ هرروز، وقتي وارد اتاق میشد، میدید که چشم آبیرنگ مرد از زور گريه سرخشده. دستهگل را توی گلدان میگذاشت و به او
خيره میماند.
مرد، بویِ چادرِ زن را که عطرِ گل داشت، نفس کشید. آهسته پرسید: «اومدی شهربانو؟»
شهربانو بغضش را فروخورد.
- فردا صورتم رو باز میكنن. بعد هم جاي چشم خالیم يه چشمشیشهای میذارن.
یکلحظه سکوت کرد و دوباره پرسید: «شهربانو! تو كه نميترسي... ها؟!»
زن، سرش را انداخت پايين؛ طوري كه مرد نتواند صورتش را ببيند. آنوقت با دستي كه حلقة سادهاي در انگشت داشت موهايش را نوازش كرد. مرد مشتهایش را گره كرد.
- اصلاً نميخوام فردا بيايی ... چرا نگاهت رو ازم گرفتی؟! بذار چشمات رو ببينم؛ تو كه ميدوني نميتونم سرم رو تكون بدم؟
شانههاي زن لرزيد و بهطرف پنجره سر چرخاند. ابری خاکستری در آسمان، خبر از باران داشت ...
***
مرد با همان چشمِ نگران، به سقف گچی زُل زده بود. باندهاي صورتش را یکییکی باز كردند. دكتر گفت: «خب، حالا چشمت رو ببند.» مرد هراسان تك چشم سالمش را چرخاند. با نگرانی پرسيد: «شهربانو! شهربانو كه اينجا نيست نه؟!»
- تموم شد؛ درست مثل اولش... چشمت رو گذاشتم سرجاش...
مرد هنوز نگران بود که مبادا شهربانو آنجا باشد. دكتر آيینة كوچكي جلوي صورتش گرفت. چشمشیشهای خیره به سقف بود. دستش را روي آيینة چهارگوش گذاشت و آن را لمس كرد. نفسش پس رفت.
- نبايد شهربانو ببينه ... نبايد ...
خیسی اشک از گوشة چشم سالمش پایین سرید. شهربانو پشت در منتظر بود و دستهگل وحشي را توی دست فشرد. دكتر كه از اتاق بیرون رفت، به دنبالش روان شد.
- ميشه امروز ببينمش؟! صورتش از اولين روزي كه ديدم بهتره؟!
دكتر در جا ایستاد! لحظهای مکث کرد. با تعجب برگشت و به صورت آفتابسوختهاش نگاه کرد.
- چي؟ مگه روز اول ديده بوديش؟
شهربانو چادرش را توی صورتش کشید و به گلهاي میان دستش زُل زد.
- دیده بودی صورتش سوخته! دیده بودی یه پا و دست و یه چشمش رو توی جبهه ازدستداده! دیده بودی و باهاش ازدواج کردی؟!
زن سری به علامت تأیید تکان داد. دکتر دیگر توان پرسیدن نداشت ...
***
شب بود. ماه وسط قاب پنجره میتابید. در اتاق باز شد و شهربانو همراه عطر گلهای وحشی به اتاق آمد. پلكهاي مرد بسته بود. هنوز هذيان ميگفت: «اگه اون نخوادت؟ اگه شهربانو نخوادت؟» صورتش خيس عرق شده بود و نفسش بهسختی بالا میآمد. زن پتو را تا زير چانهاش بالا كشيد و گلدانِ پر از گل را كنار پنجره گذاشت.
مرد تک چشم آبیرنگش را باز كرد. شهربانو را ديد كه بالاي سرش نشسته و با نگاهی محبتآمیز به او لبخند ميزند. خواست چيزي بگويد كه زن انگشتش را به نشانة سکوت روي لبهاي خشكيدهاش گذاشت.
- هیس! هیچی نگو... همه چی درست میشه ... از اول شروع میکنیم.
قلب مرد آرام شد و با تک چشم سالمش به مهتابِ میانِ پنجره، خيره ماند.