kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۶۱۶۹
تاریخ انتشار : ۲۸ شهريور ۱۴۰۰ - ۲۰:۳۰

شهربانو

 


مریم عرفانیان

«اگه دست نداشته باشي چي مي‏شه؟ اگه نصف صورتت سوخته باشه؟ اگه موجی شده باشی! اصلاً این‌همه آدم با يه پا چي كار مي‏كنن؟ اگه دنيا رو با يه چشم نگاه كني چي مي‏شه؟! اگه اون نخوادت؟ اگه ...»
مرد، روي تخت دراز كشيده بود و زیر لب هذيان مي‏‏گفت. سرش باندپیچی‌شده بود و با همان یک‌چشم سالم، اشك مي‏ريخت. رد اشك‏ زخم صورتش را مي‏سوزاند. سه ماهی می‌شد كه به تخت چسبيده بود و با ني غذا مي‏خورد. هنوز تصویر خودش را نديده بود. هنوز كسي جرئت نكرده بود جلويش آیينه بگيرد!
زن، هر روز مي‏آمد و برایش گل‌های وحشی مي‏آورد. دم اتاق كه مي‏رسيد، مي‏ايستاد و خیسی اشك‏هايش را با گوشة چادرش پاك مي‏كرد. چهرة زن آفتاب‌سوخته بود و چشم‌هایش جذاب. هميشه به پايين نگاه مي‏كرد. نگا‌هش زیر ساية مژه‌ها گيرا بودند؛ اما از لحظه‌ای که شوهرش را آوردند، روزبه‌روز تكيده‏تر مي‏شد و فروغ چشم‌هایش کمتر. هیچ‌کس نمی‌دانست گل‏ها را از كجا مي‏چیند؟ هرروز، وقتي وارد اتاق می‌شد، می‌دید که چشم آبی‌رنگ مرد از زور گريه سرخ‌شده. دسته‌گل را توی گلدان می‌گذاشت و به او
خيره می‌ماند.
مرد، بویِ چادرِ زن را که عطرِ گل‌ داشت، نفس کشید. آهسته پرسید: «اومدی شهربانو؟»
شهربانو بغضش را فروخورد.
- فردا صورتم رو باز می‌كنن. بعد هم جاي چشم خالیم يه چشم‌شیشه‌ای می‌ذارن.
یک‌لحظه سکوت کرد و دوباره پرسید: «شهربانو! تو كه نمي‏ترسي... ها؟!»
زن، سرش را انداخت پايين؛ طوري كه مرد نتواند صورتش را ببيند. آن‌وقت با دستي كه حلقة ساده‏اي در انگشت داشت موهايش را نوازش كرد. مرد مشت‌هایش را گره كرد.
- اصلاً نمي‏خوام فردا بيايی ... چرا نگاهت رو ازم گرفتی؟! بذار چشمات رو ببينم؛ تو كه مي‏دوني نمي‏تونم سرم رو تكون بدم؟
شانه‏هاي زن لرزيد و به‌طرف پنجره سر چرخاند. ابری خاکستری در آسمان، خبر از باران داشت ...
***
مرد با همان چشمِ نگران، به سقف گچی زُل زده بود. باندهاي صورتش را یکی‌یکی باز كردند. دكتر گفت: «خب، حالا چشمت رو ببند.» مرد هراسان تك چشم سالمش را ‏چرخاند. با نگرانی پرسيد: «شهربانو! شهربانو كه اينجا نيست نه؟!»
- تموم شد؛ درست مثل اولش... چشمت رو گذاشتم سرجاش...
مرد هنوز نگران بود که مبادا شهربانو آنجا باشد. دكتر آيینة كوچكي جلوي صورتش گرفت. چشم‌شیشه‌ای خیره به سقف بود. دستش را روي آيینة چهارگوش گذاشت و آن را لمس كرد. نفسش پس رفت.
- نبايد شهربانو ببينه ... نبايد ...
خیسی اشک از گوشة چشم سالمش پایین سرید. شهربانو پشت در منتظر بود و دسته‌گل‏ وحشي را توی دست فشرد. دكتر كه از اتاق بیرون رفت، به دنبالش روان شد.
- ميشه امروز ببينمش؟! صورتش از اولين روزي كه ديدم بهتره؟!
دكتر در جا ایستاد! لحظه‌ای مکث کرد. با تعجب برگشت و به صورت آفتاب‌سوخته‌اش نگاه کرد.
- چي؟ مگه روز اول ديده بوديش؟
شهربانو چادرش را توی صورتش کشید و به گل‏هاي میان دستش زُل زد.
- دیده بودی صورتش سوخته! دیده بودی یه پا و دست و یه چشمش رو توی جبهه ازدست‌داده! دیده بودی و باهاش ازدواج کردی؟!
زن سری به علامت تأیید تکان داد. دکتر دیگر توان پرسیدن نداشت ...
***
شب بود. ماه وسط قاب پنجره می‌تابید. در اتاق باز شد و شهربانو همراه عطر گل‌های وحشی به اتاق آمد. پلك‏هاي مرد بسته بود. هنوز هذيان مي‏گفت: «اگه اون نخوادت؟ اگه شهربانو نخوادت؟» صورتش خيس عرق شده بود و نفسش به‌سختی بالا می‏آمد. زن پتو را تا زير چانه‏اش بالا كشيد و گلدانِ پر از گل‏ را كنار پنجره گذاشت.
مرد تک چشم آبی‌رنگش را باز كرد. شهربانو را ديد كه بالاي سرش نشسته و با نگاهی محبت‌آمیز به او لبخند مي‏زند. خواست چيزي بگويد كه زن انگشتش را به نشانة سکوت روي لب‏هاي خشكيده‏اش گذاشت.
- هیس! هیچی نگو... همه چی درست میشه ... از اول شروع می‌کنیم.
قلب مرد آرام شد و با تک چشم سالمش به مهتابِ میانِ پنجره، خيره ماند.