یک شهید، یک خاطره
جای تردید نبود
مریم عرفانیان
خيلي اصرار داشت اجازه بدهم تا به جبهه برود؛ ولي هر دفعه راضي نميشدم. ميگفتم: «بايد درست رو بخوني و...» یکبار بعد از نماز صبح سراغم آمد و گفت: «میخواهم برایتان خوابم رو تعريف كنم تا ديگه نگيد نميذارم جبهه بري.»
بااشاره دست به او فهماندم که کنارم بنشیند. گفتم: «تعريف كن.»
نشست و گفت: «خواب ديدم جنگ شده و خيابونها شلوغه. همه وحشتزده اینطرف و آنطرف میدویدند. ديدم از حرم امام رضا آتش به آسمان شعله کشید و يكي از گلدستهها كنده شد و افتاد! مردم بهطرف حرم دويدند تا آتش رو خاموش كنند. من هم ايستاده بودم. يك نفر از من پرسید: چرا ايستادي؟ چرا نميآيي؟ گفتم: ميخواهم بيام؛ ولي مادرم نمیگذارد...» دلم لرزید. پیش خودم فکر کردم، اگر واقعاً در چنین شرایطی بودم چه میکردم؟ جای تردید نبود، اجازه دادم كه برود جبهه.
خاطرهای از شهید اصغر آروین
راوی: مادر شهید