ای کاش همه پسرانم فدایی حضرت زینب(س) شوند
سیدمحمد نورائی
بیگم صیادی مادر شهید منصور آزره با دلی پر از درد و دلتنگی از پسر شهیدش برایمان گفت:
من 4 پسر و 3 دختر دارم. منصور فرزند سومم است که در 5 تیر 63 در روستای لشکری زابل به دنیا آمده. منصور پسر خیلی خوبی بود، همیشه در سلام کردن پیشتاز بود، دائم الوضو بود. اهل مسجد و هیئت بود و کارهای مسجد را انجام میداد، بسیجی بود و رهبر را هم خیلی دوست داشت، با بقیه فرزندانم فرق داشت، اهل کار و تلاش بود و کشاورزی میکرد، در محل همه بچهها او را دوست داشتند.
تحصیلاتش را در دبستان شهید غفاری و دوره راهنمایی و دبیرستانش را در مدرسه شهید عارفی با موفقیت گذرانید. او در طول دوره تحصیلش در اخلاق و درس نمونه بود. بعد از اخذ مدرک دیپلم به دلیل امرار معاش و رفاه بیشتر خانوادهاش موفق به ادامه تحصیل نشد و مشغول به کار شد و پس از اینکه خدمت سربازی خود را تمام کرد در سپاه پاسدان انقلاب اسلامی مشغول به کار شد، 4 ماه در سپاه بود، دوست داشت سپاهی شود تا به مردم و مملکتش خدمت کند و به لباس سبز سپاه علاقهزیادی داشت به همین دلیل سپاه را انتخاب کرد.
در سال 1385به همراه داییاش به سپاه زاهدان رفت و به مدت 3 ماه قبل از شهادتش مشغول فعالیت شد. خودم هم دوست داشتم که پسرم وارد سپاه شود. من هنوز او را داماد نکرده بودم. وقتی حقوق اولش را دریافت کرد، پولها را در چفیه گذاشت و داد به من و گفت این پول دست شما باشد که وقتی من شهید شدم از آن استفاده کنید.
پسرم در خواندن نماز اول وقت همت میکرد و بسیار صبور بود. او حتی به نماز اعضای خانواده اهمیت میداد و زمانی که زودتر از همه برای نماز صبح بیدار میشد، اعضای خانواده را بیدار میکرد. فردی اجتماعی و گشادهرو بود. تا آنجا که میتوانست به دیگران کمک میکرد. به همه به خصوص برای پدر و مادرش احترام میگذاشت. ارادت او به ائمه اطهار (علیهالسلام) سبب شده بود که در همه مراسمهای مذهبی، زیارت عاشورا و دعای کمیل شرکت کند.
پسرم علاوهبراینکه به سختی زحمت میکشید تا کمک خرج خانواده باشد، کارهای خواهر و برادرهایش را در منزل انجام میداد تا آنها از فرصت استفاده کرده و خوب درس بخوانند. او در بین اعضای خانوادهاش از نظر اخلاق و رفتار سرآمد بود.
25 بهمن سال 85 به شهادت رسید، آن روز صبح زود از خانه رفت بیرون که برود سر کار، تعداد زیادی سوار اتوبوس بودند که عبدالمالک در بلوار ثارالله زاهدان جلوی راهشان ماشینی را منفجر میکند و در این بین 13 نفر شهید میشوند و تعدادی هم مجروح. پسرم فدای رهبر شد، او همان روز اول که این لباس را پوشید گفت که من میروم که شهید شوم. الان هم من دوست دارم بقیه پسرانم هم بروند و فدای حضرت زینب (س) و بچههای امام حسین(ع) شوند. اگر امروز منصورم زنده بود همراه دوستانش که به سوریه رفتند، میرفت و با دشمنان خدا و پیغمبر (ص) میجنگید.