یک شهید، یک خاطره
معنی حرفهای برادر...
مریم عرفانیان
حسین بیشتر وقتها خواندن نماز را به من ياد میداد. یکشب از صدايگریهاش بيدار شدم. داشت نماز شب میخواند. توي رختخواب نشستم و نگاهش کردم. نمازش کمي طولاني شد. با همان زبان کودکي پرسیدم: «داداشی! میترسی که گريه میکنی؟»
سر برگرداند. پهنای صورتش خیس اشک بود.
- بله... از فرداي خودم میترسم؛ از قيامت و روز حساب.
در ذهنم معنی حرفهایش را نفهمیدم. دوباره پرسیدم: «همه بايد براي روز قيامت گريه کنن؟»
جواب داد: «کسي که از خدا بترسه، حتماً گريه ميکنه و دنبال کارهاي خوب میرود. مثلاً يکي از کارهاي خوب این هست که نمازش رو به موقع بخونه و حالا که جنگ است و جهاد بر همه واجب، به جبهه برود. در راه خدا و انقلاب و کشور بجنگِ و با اقوام و همسایهها مهربان باشِ...»
تازه بعد از شهادتش بود که معنی حرفهایش را فهمیدم...
خاطرهای از شهید حسین اربابی
راوی: خواهر شهید