kayhan.ir

کد خبر: ۲۲۰۲۴۹
تاریخ انتشار : ۰۲ تير ۱۴۰۰ - ۲۱:۴۱

خورشید من برآی که وقت دمیدن است(چشم به راه سپیده)

 

وقت دمیدن است
دل را ز بی‌خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده‌ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی‌رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر،‌ گریبان دریدن است
شامم سیه‌تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو ‌ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفته آب و رنگ ز فیض حضور تو
هر گل در این چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی‌کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
آیت‌الله العظمی خامنه‌ای
‏داوود من بخوان!
‏وقتی نفس گرفته، دلم در هوایتان
‏یعنی منم که زنده‌ام از ‌اشک‌هایتان
‏داوود من! دوباره بخوان تا که عالمی
‏ایمان بیاورد به طنینِ صدایتان
‏از این همه سحر که گذشته است می‌شود
‏یک شب نصیب این دل من هم دعایتان
‏این ‌اشتراک چشم من و چشم خیستان
‏من ‌گریه‌ام به کشته کرببلایتان
آقا اجازه می‌دهید هر وقت آمدید
‏نقاشی‌ام کنند مرا زیر پایتان؟
یک روز عاشقانه تو از راه می‌رسی
‏آن روز واجب است بمیرم برایتان
علی‌اکبر لطیفیان
به روی خودت نیار!
از خود فرار کردم و لا یُمکِن‌ُ الفِرار
امشب دوباره آمده‌ام بر سر قرار
رسوای خویش گشتم و غرق خجالتم
من آمدم ولی تو به روی خودت نیار
من در میان راه زمین خورده‌ام بیا
از بس که بار آمده بر روی دوش، بار
آنقدر در حجاب خودم غوطه می‌خورم
حتی تو را ندیده‌ام این گوشه و کنار
امشب که ‌گریه‌های تو باران گرفته است
از چشم خشکسال منم قطره‌ای ببار
اصلاً وکیل ما تو و ما هیچ‌کاره‌ایم
ما خویش را به دست تو کردیم واگذار
در انتظار آمدنم ایستاده‌ای
شاید به این امید که می‌آیمت به کار
امشب برای اینکه بیایی به پیش ما
انگشت روی روضه دلخواه خود گذار
امشب مرا به خانه مادر ببر که باز
آنجا نشسته چشم کبودش به انتظار
ما را ببر که‌گریه بریزیم پشت در
مانند بچه‌های عزادار و بی‌قرار
رحمان نوازنی
تو صاحبُ‌الاختیاری
ما را درآورده از پا، این درد چشم‌انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بی‌قراری؟
این خانه‌ها بی‌حضورت، زندان زجر و شکنجه‌ست
شوقی به خواندن ندارد، در این قفس‌ها، قناری
ای عیدِ جمعه، ز هجرت، روز عزای عمومی
ای چشم‌ها در فراقت، از ‌اشک، چون رودِ جاری
در بوته امتحانت، مثل طلا ذوب گشتیم
ممنون، دل سنگ ما را دادی چه نیکو عیاری
نه کوفی بی‌وفائیم، نه اهل مکر و ریائیم
ما بنده تحت امریم، تو صاحب‌الاختیاری
مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما
میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری
هر کس گدایت نباشد، فقر و فلاکت سزاش است
در چشم ما گنج قارون، بی‌توست عینِ نداری
از قول کعبه اجازه ست از تو بپرسم سؤالی
کِی دست پُر مِهر خود را بر شانه‌ام می‌گذاری؟
محمد قاسمی
زهرا (س) ضمانت می‌کند؟
غصه هجران یارم کار دستم می‌دهد
روزگاری انتظارم کار دستم می‌دهد
گریه خواهم کرد هر آیینه بر احوال خویش
چشم‌های بی‌قرارم کار دستم می‌دهد
با خودم می‌گویم آقایم رهایم می‌کند
آخرش این حال زارم کار دستم می‌دهد
با گناهان روز و شب احساس سنگینی کنم
عاقبت این کوله‌بارم کار دستم می‌دهد
هم دروغ مستحبی هم خیانت هم دغل
وای من این کسب و کارم کار دستم می‌دهد
سفره پر زرق و برقی دارم اندر خانه‌ام
لقمه‌های شبهه‌دارم کار دستم می‌دهد
گرچه آزادم ولی گویم اسیری بهتر است
انتخاب و اختیارم کار دستم می‌دهد
«لیت شعری» بر لب اما بی‌تفاوت گشته‌ام
های و هوی هر شعارم کار دستم می‌دهد
فکر و ذکرم شد ردیف شعرهای تازه‌ام
این غزل‌هایی که دارم کار دستم می‌دهد
بدحسابم، حضرت زهرا ضمانت می‌کند؟
اعتباری که ندارم کار دستم می‌دهد
دست من خواهد گرفت آن خانمی که ناله زد
دست افتاده ز کارم کار دستم می‌دهد
علیرضا خاکساری