kayhan.ir

کد خبر: ۲۱۴۲۲۷
تاریخ انتشار : ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۲۰:۳۳
یادبود شهید مجید صانعی در گفت وگو با خانواده اش

مدافـع حـرمـی ‌که شهادتش به او الهام ‌شد




پایشان روی زمین است و دست‌هایشان در عرش خدا، همان دستانی که به مهر دست مظلومان را می‌گیرد. اصلا روحشان در آسمان است و این دنیا را معبری بیش نمی‌بینند. معبر برای رسیدن به اوج. نشان به آن نشان که، در دنیایی که بسیاری از انسان نماها برای تکه زمینی خون‌ها بر زمین می‌ریزند، از خانه و کاشانه‌ای که حقشان است می‌گذرند تا کانونی را گرم کنند... مردان حق را می‌گویم، همان‌ها که بودنشان خیر و برکت است و رفتنشان روشنگر و هدایتگر دل‌های تاریک... و مجید یکی از همین مردان حق است. جوانی نیرومند و پرتوان، با قلبی رئوف و مهربان و فکری عمیق و خلاق. عاشق زن و فرزندش است و برای آسایش آنها از هیچ تلاشی فروگذار نیست؛ اما هدف والاتر او را به سوی خود می‌کشاند؛ حسرت جا ماندن از قافله شهدا او را رها نمی‌کند، همچون تشنه‌ای به دنبال راهی است که خود را به این قافله برساند و جان شیرین تقدیم حق کند و در نهایت در میدان مبارزه با شقی‌ترین انسان و در راه دفاع از حریت و آزادگی به وصال محبوب می‌رسد.
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک
لطفا خودتان را معرفی کنید و از نحوه آشنایی‌تان بگویید؟
شهرزاد صفری هستم، همسر شهید مجید صانعی. من متولد سال ۵۵ و همسرم متولد ۵۸ هستند و هر دو همدانی هستیم. هر دو مربی رزمی ‌بودیم و از طرفی ایشان دوست صمیمی ‌برادرم بودند. هیئت رزمی‌ به واسطه ایشان دنبال کسی بودند که نمایندگی یک سبک را به یک خانم بدهند. وقتی فهمیدند من رزمی‌ کار می‌کنم پیشنهاد این کار را به من دادند و در بسیج ورزشگاه قرار ملاقات گذاشتند که با حضور رئیس بسیج انجام شد. آنجا با هم صحبت کردیم و از من خواست که بیایم و نمایندگی سبکش را بگیرم. من اصلا ایشان را نمی‌شناختم و وقتی به برادرم گفتم: که با چنین شخصی صحبت کرده‌ام، کلی خندید و گفت: بابا این مجید بوده دیگه، چرا نشناختیش؟!
در هر صورت روی پیشنهاد ایشان فکر کردم و چون خودم در دو باشگاه مربی کاراته بودم و همان موقع مادرم هم فوت کرده بود و خیلی درگیر زندگی و باشگاه بودم، گفتم: برایم سخت است و قبول نکردم. باز هم آقا مجید از طریق برادرم پیام می‌داد که بیا و کار را قبول کن. من هم نمی‌توانستم و
قبول نمی‌کردم.
این مسئله گذشت تا اینکه قرار شد برای من خواستگار بیاید، برادرم هم این مسئله را با مجید در میان گذاشته بود. یک شب قبل از قرار خواستگاری ساعت ۱۰، دیدیم مجید به تنهایی و با یک جعبه شیرینی و یک انگشتر منزل ما آمده. من و خواهرم هم که در تدارک برنامه فرداشب بودیم کلی خندیدیم. او به پدرم گفت: حق نداری او را به کس دیگری بدهی. من به خانواده‌ام هم گفته‌ام و می‌خواهم با او ازدواج کنم. منتها چون عصر این موضوع را فهمیدم سریع رفتم انگشتر خریدم و آمدم. پدرم هم خندید و گفت: هر چیزی آداب و رسوم خودش را دارد و ما نمی‌توانیم قبول کنیم. مجید گفت: نه این انگشتر اینجا باشد و من می‌روم خانواده‌ام را می‌آورم. ما صبح روز بعد با آن خانواده تماس گرفتیم و گفتیم مشکلی پیش آمده و فعلا قصد ازدواج ندارم. یک هفته بعد در روز ۱۶ آذرماه سال ۸۵ مجید و خانواده‌اش آمدند. حرف‌ها را زدند، در ابتدا پدرم خیلی موافق نبود و سنگ انداخت. ما فقط یک جلسه با هم صحبت کردیم. بعد هم که نامزد شدیم بیشتر با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم. البته چون برادرم با او دوست بود می‌گفت: این مشکلات و کمبودها وجود دارد، خوب فکر کن و اگر نمی‌خواهی همین حالا بگو.
آقامجید با اختلاف سنی که داشتید مشکلی نداشتند؟
نه. حتی خودم در ابتدا به‌خاطر اختلاف سنی قبول نمی‌کردم؛ ولی آقا مجید گفت: اصلا دست شما نیست و من پسندیدم و کار تمام است. گفت: من با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام و مشکلی نیست. گفتم: فردا دردسر می‌شود. گفت: نه من باید قبول می‌کردم که کردم. پدرم هم او را خیلی دوست داشت و حرف‌هایش را به مزاح می‌گرفت نه به قلدری. مجید آدم افتاده حال و صبوری بود. با وجود اینکه عصبانی به‌نظر می‌رسید؛ اما خیلی مهربان بود. مجید در اوج اقتدارش مظلوم بود.
اخلاق و رفتار شهید در منزل چگونه بود؟
در حادثه تصادفی که سال ۸۳ با مادرم داشتیم و مادرم را از دست دادم، روحیه‌ام خیلی به هم ریخته بود؛ اما مجید با آرامشی که داشت من را آرام کردند. بعد از مادرم مجید از هر لحاظ من را حمایت کرد.مجید خیلی بامحبت و صبور بود. زمان فوت مادرم من درسم را رها کرده بودم. او بعدا من را تشویق کرد که درسم را ادامه دهم و خودش بچه را نگه می‌داشت.
خیلی کله داغی داشت و دوست داشت برود جنگ. همیشه می‌گفت:‌ای‌کاش من زودتر به دنیا آمده بودم و می‌توانستم بروم جبهه. یکی دوبار هم با هم رفتیم راهیان نور. پدرش خیلی او را نصیحت می‌کرد که قید رفتن به سوریه را بزند. اما مجید می‌گفت: من عزمم را جزم کرده‌ام که بروم. بعضی شب‌ها بلند می‌شدم و می‌دیدم نیست، بعد متوجه می‌شدم در اتاق دیگری دارد نماز شب می‌خواند.
آیا این درست است که شهید خانه خودشان را به دوستشان دادند؟
نه به این صورت نبود. آقامجید در گردان امام علی(ع) فرمانده موتوری بود. یک زمانی بسیج این امکان را فراهم کرد که افرادی که خانه ندارند ثبت‌نام کنند و با پرداخت قسطی هزینه‌ها، خانه‌دار شوند. ما هم هزینه اولیه را واریز کردیم؛ اما بعد از یک سال، مجید متوجه شد یکی از شاگردانش که در روستا زندگی می‌کند و دانشجو هم هست، نامزد کرده. او به مجید گفته بود اگر من بخواهم همسرم را بیاورم جایی را ندارم. مجید هم آمد و گفت: من می‌خواهم سهمیه‌ام را به این جوان بدهم. گفتم: این کار را نکن ما خودمان مستاجر هستیم. گفت: نه خدا بزرگ است. ما یک جوری خانه می‌گیریم؛ اما این بنده خدا خیلی دستش خالی است.
تحصیلات و شغل شهید چه بود و در کل در چه زمینه‌هایی فعالیت داشتند؟
کارشناسی سخت‌افزار کامپیوتر داشت، بعد هم کارشناسی حقوق گرفت. با پدرشان شرکت راه‌سازی داشتند و مربی باشگاه هم بودند. در کنگ فو مقام کشوری داشت و داور اتومبیلرانی و بازرس هیئت رزمی ‌بود. نمایندگی سبک نینجوتسو را داشت. در تیراندازی عالی بود. مجوز پزشکی کوهنوردی کشوری هم داشت.
مجید چند تا اختراع در زمینه تجهیزات جنگی داشت؛ ولی چون بودجه نداشت نتوانست آنها را به ثبت برساند. بعد از شهادتش از تهران آمدند دنبال طرح‌ها ولی من آنها را ندادم. گفتند ما آنها را به نام خودش ثبت می‌کنیم. گفتم: نه می‌گذارم پسرم که بزرگ شد و خواست نام پدرش را زنده می‌کند آنها را ارائه می‌کند.
رفتار اجتماعی شهید چگونه بود؟
خیلی اوقات مادران بچه‌های باشگاه تماس می‌گرفتند که مجید بچه‌ها را راهنمایی کند. خیلی مردم‌دار بود. خیلی خاکی بود. رئیس هیئت موتورسواری همدان بود ولی برای تعمیر موتورها می‌رفت. من او را اتوکرده می‌فرستادم بیرون؛ اما وقتی برمی‌گشت انگار خاک را رویش الک کرده‌اند. می‌گفتم: چرا این‌طوری شدی؟ می‌گفت:دیدم یکی از بسیجی‌ها دارد کارگری می‌کند رفتم کمکش کردم. می‌گفتم: خب او حقوقش را می‌گیرد. می‌گفت:خب گناه دارد. بعد از شهادتش هم فهمیدم که چند خانواده بی‌سرپرست را حمایت می‌کرد.
الگوی او در زندگی چه کسی بود؟
ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت و سربند یا زهرا را هم به سرش می‌بست. امام‌زاده عبدالله همدان را هم خیلی دوست داشت. بارها می‌دیدم که از آنجا حاجت گرفته.
از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد؟
 سال ۹۱ به‌عنوان ورزشکار نخبه همدان شناخته شد و حج رفت. در آنجا مدیر کاروان گفته بود شما خواب ندارید. گفته بود: نه همسرم صبوری کرده که من به اینجا رسیده‌ام. دارم برای او طواف می‌کنم. برای پسر و پدربزرگم هم طواف می‌کنم.
مجید از آنجا با من تماس گرفت و گفت: من برای تو هم طواف کرده‌ام و از خدا خواسته‌ام کار من را یکسره کند. من ناراحت شدم و گفتم: یعنی چه خدا کارت را یکسره کند. گفت: دیگر خدا خودش می‌داند. من با خدا صحبت کردم. آن زمان بحث سوریه مطرح نبود و دنبال رفتن به عراق بود. یکی از دوستانش آقای شمسی پور در بسیج ورزشکاران بود و با ایشان صحبت کرده بود و گفته بود من خیلی دوست دارم بیایم عراق و جزء نیروهای مردمی باشم. آقای شمسی پور هم زده بود پشتش و گفته بود جوان برو پی زندگی‌ات، تو را چه به این کار.
از سال ۹۲ صحبت سوریه مطرح شد و هر وقت سردار همدانی می‌آمدند همدان، مجید هم در مراسم سخنرانی وی شرکت می‌کرد. به هر دری هم می‌زد که به سوریه برود. با خیلی‌ها ملاقات می‌کرد که کارش را درست کنند و همه به او می‌گفتند نرو. تا اینکه در دوره شرکت کرد و امتیازات خوبی هم گرفت و در نهایت اطلاع دادند که پذیرفته شده. آمد به من گفت: من در جست‌وجو کرده‌ام و می‌دانم که این راه بی‌بازگشت است.
پدرم هم که در جریان جنگ بود به او گفت: مجید تو عمودی می‌روی افقی برمی‌گردی، نرو. خندید و گفت: نه حاج آقا این‌طوری نیست. من هم‌گریه کردم و گفتم: من جایی را ندارم بروم. بچه کوچک است. گفت:حالا خدا بزرگ است. شاید شهید نشدم. تو چرا اینقدر ناراحتی؟
من به پدر مجید گفتم: که او می‌خواهد برود. گفت:نه او می‌خواهد تو را بترساند. من گفتم: او دارد می‌رود ولی شما نمی‌خواهید قبول کنید. به خواهر و مادرش هم گفتم: او دارد می‌رود. حتی وقتی برای دوره رفته بود موضوع را گفتم.
اعتراض نمی‌کردید که چرا به سوریه می‌رود؟
یک‌بار گفتم: سوریه به ما چه ربطی دارد؟ چرا مردم خود سوریه از کشورشان دفاع نمی‌کنند. گفت:خب اگر ما نرویم داعشی‌ها وارد کشورمان می‌شوند. چرا این‌قدر دید بسته داری. ما که بی‌غیرت نیستیم.
بیشتر به چه مسائلی توصیه می‌کرد؟ وصیت‌نامه هم داشت؟
به حجاب و صبوری توصیه می‌کرد. به من گفت: من می‌روم و اگر هم اتفاقی برایم افتاد درس خودت را ادامه بده و باعث افتخار طاها باش. او خیلی منضبط و دقیق بود و همه کارهایش را ثبت می‌کرد. به من گفت: که وصیت‌نامه نوشته و دست یکی از دوستانش است؛ اما من نتوانستم وصیتی را پیدا کنم.
آخرین دیدار شما چه زمانی بود؟ از آخرین حرف‌هایش بگویید.
شبی که قرار بود برود، طاها در بیمارستان بود و تب شدید داشت. من به او گفتم: زنگ بزن و بگو برای این دوره نمی‌توانم بیایم، اعزام من را موکول کنید به دور بعد. اما او گفت: نه باید بروم. ما هم طاها را با رضایت خودمان از بیمارستان آوردیم منزل. مجید هم تا رسید رفت غسل کرد. گفتم: چه غسلی کردی. گفت: کاری نداشته باش، وسایل من را آماده کن. من وسایلش را داخل ساکش چیدم و او رفت. و این آخرین دیدار ما بود. در مدتی که در سوریه بود سه بار با من تماس گرفت. یک‌بار ۷ صبح بود گفت: که رسیده. حال من و طاها را پرسید. گفتم: حال طاها خوب نیست. تب او پایین نمی‌آمد. یک‌بار هم ساعت دو صبح بود و اتفاقا طاها هم بیدار بود. کلی صحبت کرد و گفتم: می‌دانی سردار همدانی شهید شده، گفت: بله و جایی نگو. گفتم: تو را به خدا مواظب خودت باش. گفت: هستم. گفت: طاها بیدار است گوشی را بدهی. گفتم: بله و گوشی را دادم. گفت: بابا دوست داری چه چیزی برایت بیاورم. گفت: ماشین. بعد با من صحبت کرد و گفت: مواظب خودت باشد و اگر اتفاقی برایم افتاد به فلانی زنگ بزن؛ گفتم: این حرف‌ها را نزن. من دوست ندارم این حرف‌ها را بشنوم؛ خندید. گفتم: یادت باشد با من خداحافظی نکردی، گفت: رویم نشد در مقابل پسر خواهرت با تو خداحافظی کنم، مواظب خودت باش؛ دو روز بعد هم شهید شد، در واقع ۱۵ روز بود رفته بود که شهید شد؛ می‌گفت: ما یک حمله داریم که اگر خوب پیش برود من شنبه می‌آیم.
چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
دقیقاً روزی که او شهید شد خواب دیدم که او شهید شده و دو تا آقا آمدند و خبرش را به من دادند و من هم از هوش رفتم و با خودم گفتم: الان وقت از هوش رفتن نیست، بلند شو؛ بلند شو برو به مادرش بگو، دیدی بالاخره اتفاق افتاد؛ داشتم می‌رفتم که از خواب بیدار شدم. همان لحظه ناگهان طاها بلند شد و رفت سمت عکس مجید که روی میز بود. گفت: مامان به شهدا سلام کن! گفتم: یعنی چی؟ شهید کیه؟ گفت: ایناهاش و مجید را نشانم داد! دست و پایم شروع کرد به لرزیدن و گفتم: خدایا نکند برای مجید اتفاقی افتاده؟ بعد هم منتظر بودم که مجید با من تماس بگیرد. اما او دیگر شهید شده بود.
با وجود این اتفاقات من باور نمی‌کردم که مجید شهید شود و منتظر بودم که برگردد، چون گفته بود که برمی‌گردم. تنها زمانی که من از مجید دور بودم همان ۱۲ روزی بود که رفته بود مکه، ما مدام با هم بودیم؛ حتی وقتی می‌رفت سر کار یا اردو، زود برمی‌گشت و می‌گفت: همسرم با یک بچه کوچک تنهاست.
آن روز من منزل را تمیز کردم، رفتم خرید کردم و برگشتم غذا درست کردم تا اینکه بعد از نماز مغرب و عشا چون برایش ختم قرآن گرفته بودم شروع کردم به خواندن قرآن که دیدم دلم خیلی شور می‌زند. هرچه می‌گذشت حالم بدتر می‌شد. قرآن را بستم. طاها هم خوابیده بود. ساعت ۱۰ شب یکی از دوستان مجید که مجید ما را به او سپرده بود زنگ زد و گفت: خانم صانعی از آقا مجید خبری داری. گفتم: نه پریروز با او صحبت کردم گفت: ان‌شاءالله امروز یا فردا می‌آید. این را که گفت: دلم هری ریخت. گفتم: نکند اتفاقی افتاده که او الان و بعد از ۱۴، ۱۵ روز به ما زنگ زده. برادرم زنگ زد و با خنده گفت: شهرزاد می‌گوید مجید شهید شده، گفتم: شوخی نکن! گفت: حالا بپرس؛ بعد هم تلفن را قطع کرد، گوشی از دستم افتاد؛ هر کاری کردم نمی‌توانستم گوشی را بردارم، آن‌قدر دستانم می‌لرزید که نمی‌توانستم آنها را کنترل کنم، نمی‌دانستم به چه کسی زنگ بزنم؛ به پدر و مادر و خواهرش زنگ زدم کسی جواب نداد. به دامادشان زنگ زدم، گفتم: آقا جواد می‌گویند مجید شهید شده،‌گریه کرد و آنجا بود که مطمئن شدم مجید شهید شده، خواهرم و پسرش هم ساعت ۱۱ آمدند منزل ما، گویا همه اطلاع داشتند به جز ما!
در مورد شهادت با شما صحبت کرده بود؟
من دانشجوی‌ترم دوم روانشناسی بودم که مادرم فوت کرد؛ برای همین هم روحیه‌ام خیلی ضعیف شده بود. همه این را می‌دانستند و مراعات حالم را می‌کردند. اگر هم برای کسی اتفاقی می‌افتاد به من خبر نمی‌دادند. برای همین هم مجید در مورد شهادت خیلی با من صحبت نمی‌کرد. گاهی هم که می‌گفت:با شوخی و طنز می‌گفت، یک‌بار که به اردو رفته بودند به دوستش گفته بود از او عکس بگیرد. وقتی عکس‌ها را دیدم گفتم: چقدر این عکس‌ها قشنگ هستند، چه منظره زیبایی! گفت: مانند بهشت است، درست است؟ گفتم: بله. گفت: گفته‌ام این عکس‌ها را روی تابوتم بزنند. من هم فکر می‌کردم شوخی می‌کند! می‌گفتم: خب ژست بهتری می‌گرفتی.
صبح همان روزی که قرار بود برود گفت: من دیشب خواب عجیبی دیدم، حواست باشد. گفت: خواب دیدم که شهید شده‌ام و تیر به اینجا خورد، دقیقاً جایی که تیر خورده بود را نشانم داد. گفت: بعد افتادم زمین و شهید باکری و شهید زین‌الدین آمدند بالای سرم، یک آقایی می‌دوید تا من را اذیت کند. من که آمدم بلند شوم، شهید باکری دستش را گرفت و گفت:این از ماست، تازه آمده، با این کارت نباشد. بعد دست من را گرفت و من بلند شدم.
وقتی خواب را تعریف کرد خندیدم و گفتم: من دیگر نمی‌گذارم تو بروی. گفت: نه این‌طور هم نیست. شاید دوره‌های بعد شهید بشوم، حالا اجازه بده این‌بار را بروم، خیالت راحت باشد که این دوره شهید نمی‌شوم.
دوستان و همرزمان شهید چه خاطراتی از حضور او در سوریه دارند؟
مجید خیلی دوستانش را معرفی نمی‌کرد و دوست نداشت آنها را بیاورد منزل. پسر عمه‌اش که جزء بچه‌های اطلاعات در سوریه بودند و با سپاه قدس رفته بود سوریه می‌گفت:ما در یک مرغداری بودیم و استراحت می‌کردیم که مجید را آنجا دیدم. گفتم: مجید تو کجا اینجا کجا. گفته بود قسمت شد و آمدم. دیدی بالاخره آمدم. اسلحه‌ات چرا این‌طور شده؟ گفته بود: بندش پاره شده.
پسر عمه‌اش می‌گفت: مجید سریع بلند شد از گوشه چادر یک بند برایم درست کرد و گفت: حالا اسلحه‌ات را بیانداز روی شانه ات، دستت نگیر که خسته شوی.
آنجا هم متوجه می‌شوند مجید از لحاظ تکنیکی بالاست و لذا او را برای شناسایی می‌گذارند.
دوستش می‌گفت: یک روز از یک باغ زیتون عبور می‌کردیم که درختان سیب بسیار زیبایی هم داشت، یکی چید و گفت:این را می‌بینی؟ مثل سیب‌های بهشتی است. بعد به پسر عمه‌اش می‌گوید بیا این را با هم بخوریم. و سیب را نصف کرده بوده و نیم دیگرش را به او داده بود. او گفته بود اگر این را بخوریم شهید می‌شویم، گفته بود ‌اشکالی ندارد بخور؛ او هم همان زمان زخمی‌شد.
همسرتان چگونه به شهادت رسید؟
روز ۲۳ مهرماه، در حلب به شهادت رسید و به محض اینکه شهید می‌شود اذان می‌دهند و دوستانشان بالای سرش زیارت عاشورا می‌خوانند، در آن لحظات آخر فقط به دوستش می‌گوید همسرم تنها ماند...
در وداع با پیکر شهید به او چه گفتید؟
من به سردار گفتم: شما دروغ می‌گویید، من باور نمی‌کنم مجید شهید شده باشد! من باید او را ببینم؛ ما را بردند پزشکی قانونی که شهید را ببینیم؛ اما به‌خاطر جمعیت زیاد تابوت را باز نکردند و ما برگشتیم. ساعت یک نیمه شب بود که از سپاه آمدند دنبالم و گفتند بیا برویم شهید را ببین، من به همراه پسر خواهرم رفتم. روی مجید را که برداشتند، جمله‌ای که در خواب به من گفته بودند را گفتم؛ انا لله و انا الیه راجعون. نتوانستم او را ببینم و فقط‌اشک ریختم. الان هم نمی‌توانم به عکس‌هایش نگاه کنم، شاید به‌خاطر این است که قلبا قبول نکرده‌ام که او نیست.
آیا از اینکه اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟
من هنوز با این قضیه کنار نیامده‌ام و فقط از حضرت زینب(س) صبر خواسته‌ام. من یک شبه پیر شدم. دوستانم وقتی من را می‌بینند می‌گویند انگار که ۱۰ سال پیر شده‌ای. چون هیچ‌گاه از او دور نبودم، این دوری برایم خیلی دشوار است، فقط به‌خاطر طاها مجبورم صبر کنم که او را هم مانند پدرش بزرگ کنم، می‌خواهم از هر نظر، چه مردم داری، چه دیانت، ولایتمداری و چه پشتکار و خلاقیتش مانند پدرش شود.
الان هم پشیمانم که چرا اجازه دادم برود؛ چون خیلی تنها مانده‌ام ولی احساس می‌کنم کسی نمی‌تواند در مقابل تقدیر بایستد. چرا فقط ۵ نفر از همدان باید بروند و برنگردند. چرا در یک اتوبوس مجید و آقای مجتبی کرمی ‌باید شهید می‌شدند، حتما اینها پذیرفته شدند.
الان خیلی من را شماتت می‌کنند. می‌گویند چرا گذاشتی برود. الان خوب شد؟ خوش می‌گذرد؟ پول ارزشش را داشت؟ و من هم می‌گویم ما اصلا پولی نگرفتیم. همسرم بسیجی بود، عشق مجید بود که او را به این راه کشاند. و این رفتارها برای ما خیلی دردآور است.‌ای کاش کمی‌شفاف‌سازی می‌کردند.
چطور یاد پدر را برای طاها زنده نگه می‌دارید؟
خصوصیات اخلاقی پدرش را برایش می‌گویم. وقتی عصبانی می‌شود می‌گویم بابا اصلا عصبانی نمی‌شد. با بچه‌ها که دعوا می‌کند می‌گویم بابا می‌بخشید. گاهی هم خودش می‌پرسد که بابا این‌طوری بود؟ و من برایش توضیح می‌دهم که پدرش چگونه رفتار می‌کرد.
آیا دیدار مقام معظم رهبری هم رفته‌اید؟
 بله سال ۹۴ بود. وقتی تماس گرفتند در اوج غم و اندوه بودیم و تازه دو ماه از شهادت همسرم گذشته بود. با این تماس احساس می‌کردم اتفاق خیلی خوبی قرار است بیفتد و روحیه‌ام را تغییر خواهد داد و همین طور هم شد. ایشان خیلی مهربان بودند و بچه‌ها را در آغوش گرفتند. ما پنج، شش خانواده بودیم. من آخرین نفری بودم که رفتم داخل. وقتی گفتند آقا قرار است تشریف بیاورند ما بلند شدیم و چون من آخرین نفری بودم که وارد شده بود، اولین نفری بودم که ایشان را دید. سلام دادم و ایشان با لبخند پاسخ دادند و کلی حال و احوال کردند. بعد هم که نشستند ما را خطاب قرار دادند و نصیحت کردند و گفتند مانند حضرت زینب(س) صبوری کنید و بچه‌ها را خوب بزرگ کنید.
دیدار خیلی خوبی بود و وقتی برگشتیم روحیه خیلی خوبی داشتیم. طاها رفت سمت آقا و آقا هم طاها را در آغوش گرفت و طاها سرش را گذاشت روی شانه آقا.
با حاج قاسم هم دیدار داشتید؟
شهید سلیمانی مدتی قبل از شهادتشان به همدان آمدند و با ایشان دیدار داشتیم. با خانواده‌های شهدا عکس گرفتند و صحبت کردند. پدر شهید صانعی یک عکس را دادند به سردار و سردار هم عکس را بوسیدند و هدیه دادند به طاها.
روزی که خبر شهادت سردار سلیمانی را شنیدم احساس کردم پشتم را از دست دادم. ایشان خیلی حواسشان به خانواده‌های شهدا بود. انگار بعد از رفتن ایشان ما بی‌کس شدیم. در مجلسی که با حضور خانواده‌های شهدا برگزار شده بود، سردار داشتند سخنرانی می‌کردند که بچه‌های شهدا آمدند ردیف اول نشستند. آقایانی که آنجا بودند بچه‌ها را بلند کردند، سردار با صدای بلندی گفتند شما با این بچه‌ها چکار دارید؟ گفتند اینجا جای فلان آقاست. سردار گفتند آقای فلانی برود عقب بنشیند، اینها باید اینجا بنشینند، این مجلس متعلق به این بچه‌هاست.
پدر به روایت پسر
طاها که زمان شهادت پدر تنها سه سال داشته و اکنون کلاس سوم ابتدایی است پدر را این‌گونه توصیف می‌کند: بابا خیلی خوب اسباب بازی‌ها را می‌ساخت، برایم یک حامر ساخت، یک ماشین جنگی ساخته بود که بار را بالا می‌برد. وقتی اسباب بازی‌ها را می‌دید می‌دانست که هر کدام چطور کار می‌کند. با هم بازی می‌کردیم. موقع خواب رو به پدرم می‌خوابیدم. من اسباب بازی‌ها را خراب می‌کردم و پدرم راحت دوباره آنها را برایم درست می‌کرد. الان هم به بابام می‌گویم برگرد. می‌گویم که بیا به خوابم و با من صحبت کن.
او دیدار با مقام معظم رهبری را هم در خاطر دارد و با ذوق از آن روز می‌گوید: من لباس سربازی را هم بردم. وقتی گفتند شهید صانعی من دویدم و رفتم بغل آقا. از من سؤال پرسید که پدرت را چقدر دوست داری. بوسم کرد و گفت: دوست داشتی بابا زنده بود. گفتم: بله.