kayhan.ir

کد خبر: ۲۰۹۳۰۹
تاریخ انتشار : ۰۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۰:۰۳
نقد و تحلیل فیلم سینمایی «سراسر شب» اثر فرزاد موتمن

تو دهنی به سینما در شبی سراسر فاجعه!



محمدرضا محقق

چه متر و معیارهایی برای تمییز فیلم خوب از بد داریم؟ چگونه می‌توانیم بفهمیم فیلمنامه یک فیلم خوب و قابل دفاع است یا نه، پر از حفره و اشتباه و مضحک است؟ چطور می‌توانیم ادعاهای انتزاعی سازندگان فیلم را ندیده و نشنیده بگیریم و خود اثر را به عیار نقد، محک بزنیم؟ چطور می‌شود فرق میان یک فیلم تجربی آوانگارد پیشروی واقعی را از فیلمی‌که بدون هیچ بضاعتی، همین ادعاها را دارد متوجه شد؟ چه راه‌هایی هست که با توسل به آنها بتوان رنگ و لعاب‌های فریبنده، ادا و اطوارهای خیره‌کننده و المان‌های گمراه‌ساز یک فیلم را کنار زد و به واقعیت ماجرا پی برد و سره از ناسره تشخیص داد؟
وظیفه نقد در شرافتمندانه‌ترین شکلش رسیدن به همین دستاوردهای بزرگ است تا هیچ جنس بنجل و خام دستانه و بی‌بضاعتی نتواند خودش را ارزشمند و به دردبخور و اتفاقی مهم و درخور اعتنا جا بزند و از دروازه گشاد ادعاهای بی‌مبنا و غیرقابل سنجش، عبور کند و برای خودش گل بفرستد و ممنون باشد!
اما همه این مسیر وقتی درباره فیلم و فیلمسازی که خود، استاد فیلمنامه و کارگردانی و سینماست، صعب‌العبورتر، خطیرتر و البته گاه ‌تراژیک و غم‌انگیزتر می‌شود. همین اتفاقی که درباره فیلم اخیر فرزاد موتمن عزیز افتاده است. کارگردان کاربلد و باسواد سینمای ایران که آثار ارزشمندی همچون شب‌های روشن، هفت پرده و صداها را در کارنامه‌اش دارد از نقطه نظر روندی که فیلمساز نخبه و حرفه‌ای و سینماشناسی همچون او در اتمسفر سینمای ایران طی می‌کند واقعاً قابل مطالعه و بررسی و آسیب‌شناسی است.
«سراسر شب» به راستی یکی از شلخته‌ترین، بی‌هویت‌ترین، بی‌در و پیکرترین و البته عجیب و غریب‌ترین فیلم‌هایی است که می‌توان با شناخت عقبه و درنظرداشتن سابقه کارگردانش، به تماشا نشست.
فیلم، رسما با یک شبه سیالیت شلخته فرسایشی و ملال‌آور و با فیلمنامه‌ای پر از حفره و آب‌بندی، و با چند پارگی محیرالعقولی، مسیر کج و ماموج باسمه‌ای غیرقابل تحملی را تا انتها طی می‌کند و به هیچ فرجامی ‌نمی‌رسد.
به جهت شاخصه‌های فیلمنامه کلاسیک ما با یک روایت ضد قصه، ضد کلاسیک و بی‌قید و بند رو‌به‌روییم اما این مسیر، بی‌هیچ ادوات و ابزارهایی که بتواند مواد لازم برای طی این سلوک را در اتمسفری چنین خاص، تدارک ببیند، رخ می‌دهد و همین امر هم باعث چنین گسستگی و فروبستگی در مجموعه عناصر سینمایی دخیل در شکل‌گیری فیلم «سراسر شب» می‌شود و آن را مبدل به چنین آش شله قلمکار و ملغمه بی‌طعم و دافعه برانگیزی می‌کند.
فیلمنامه پاره پاره، بازی‌های گسسته و بی‌طعم، پراکندگی آدم‌ها و روایت‌های سنبل شده بی‌آغاز و انجام و بی‌رگ و ریشه‌شان، خرده قصه‌های ابتر بی‌جذابیت و البته وصله پینه شدن همه اینها به بدترین و شلخته‌ترین شکل ممکن.
حتی مهم‌ترین و محوری‌ترین شخصیت فیلم که دخترک سرگردان در خیابان و خواهر آن بازیگر فلج جسد شده گیج و گنگ باشد، نه شناسنامه‌ای دارد، نه عقبه و سابقه و رنگ و طعمی؛ این برهوت و بی‌وجه بودن چگونه می‌تواند منتهی به درام و درگیری و همذات‌پنداری و تهییج و در نهایت، تمهیدی برای پیشرفت «روایت»ی شود که البته در کار نیست!
به عبارت دیگر ما نه مواد خام داریم، نه آنها را ورز داده‌ایم، نه به سینما نزدیکش کرده‌ایم و نه هیچ چیز دیگر! فقط مشتی ذهنیات و خیالات هپروتی و علایق و سلایق بصری و سمعی که احتمالا برای خودمان خیلی «مهم» و «شیرین» و «عزیز» و «زیبا» و «جذاب» بوده را به خیال اینکه لابد همین‌طوری‌اش برای مخاطب هم جذاب است تبدیل به تصویر کرده‌ایم و روانه پرده سینما!
آیا براستی به جایی رسیده‌ایم که تعدادی قاب بندی و کادر به اصطلاح «شیک و زیبا» ارضایمان می‌کند؟! همین؟ مفهوم «سینما» برایمان به چنین سطحی از ابتذال و انحطاط و تباهی رسیده است؟!
عجیب است که فرزاد موتمن این فیلم را بهترین اثر کارنامه‌اش دانسته! خب بداند! چه اهمیتی دارد؟ ما دوست داریم «سینما» ببینیم نه «بهترین فیلم کارنامه»ی کسی را!
وقتی همه چیز بد انتخاب شده باشد، و این بدی احتمالا منشعب از بدفهمی ‌یک گونه از روایت باشد، و این روایت در بدنه یک فیلمنامه ضعیف و سوراخ سوراخ، جا‌سازی شده باشد، و در این جاسازی، ورود چند نابازیگر ماست بند، بر غلظت بدی بیافزاید، و سایر ادوات و ابزارها و ادا و اطوارها از موسیقی و خوانندگی تا کافه و آلفاویل بازی، هم به کار نیاید و فقط بر رقت اوضاع بیافزاید، نتیجه همین می‌شود که در سراسر فیلم سراسر شب می‌بینیم.
داستان چیست؟ مهتاب نامی ‌برای یافتن ردی از داوود مرادی نامی ‌که آخرین فرد مرتبط با خواهرش مریم، پیش از خواب طولانی‌مدتش بوده است، به محل زندگی وی می‌رود تا پاسخی برای سؤالاتش پیدا کند.
گویا ایده فیلمنامه «سراسر شب» سال ۹۰ در ذهن موتمن شکل گرفته است و پس از الهام از رمان «پس از تاریکی»، نوشته‌هاروکی موراکامی، در سال ۹۶ به همراه زامیاد سعدوندنیا، شروع به نگارش آن می‌کند.
فیلم کاملاً از هم پاشیده است و گویا فیلمساز محترم و کاربلد و باسواد ما، نمی‌داند که از هم پاشیدگی، با سیالیت و رهایی و آزادی و آزادگی فرق دارد و همه اینها را نمی‌توان با چند قاب‌بندی شیک- و نه زیبا- سرهم کرد و ماله‌کشید!
در طول فیلم ما با یک جسد هم رو‌به‌روایم که نقشش را الناز شاکر دوست بازی می‌کند، ما نمی‌دانیم این جسد کیست و سابقه‌اش چیست. حالا اینکه جسد است و نمی‌توان توقع خاصی از او داشت؛ غیرجسدهای متحرک هم در این فیلم بی‌بته‌اند و معلوم نیست کی و چی هستند؛ از کجا آمده‌اند و به کجا می‌روند و در این مسیر چه می‌کنند و حرف حسابشان چیست؟! در واقع ما با چند جسد متحرک و یک جسد غیرمتحرک رو‌به‌روییم که هی بالا و پایین می‌رود و مثل برج زهرمار به نقطه‌ای در افق خیره شده؛ در حالی که هیچ افقی در کار نیست!
فیلم تلاش دارد ضد قاعده باشد و
ضدداستان و ضدروایت و ضد همه چیز! ولی ظاهرا فقط موفق شده ضد سینما و ضد لذت شود و مخاطب را اذیت کند. و انصافا هم در این مسیر به توفیق بزرگی نایل شده است. بازی‌های باسمه‌ای بی‌رمق بی‌مبنای بی‌مسیر بی‌سلوک، روایت مثلا متقاطع در هم و برهمی‌که هیچ جهانی را نمی‌تواند پدید آورد چون اصلا جهانی در کار نیست. فیلم «سراسر شب» دقیقاً در همین ادعا و ادا و اطواری که ادعایش را دارد به طور کلی منحط است و به شکستی عجیب و غریب رسیده و آن کمترین توفیق در ساختن کمترین فضا، دنیا و جهانی است که یک اثر سینمایی خوب باید از پس ساختنش بربیاید.
وگرنه که توی خیابان راه رفتن و حرف‌های بی‌سروته بلغور کردن، و افه‌های صد من یک‌غاز گرفتن و ساز روی دوش انداختن در عین راه رفتن بلد نبودن، و کارهای دیگری از این دست که در فیلم «سراسر شب» پر است، که هنر نیست! هست؟!
عجیب است! از فرزاد موتمن که می‌دانیم سینما را خوب می‌شناسد، اهل فیلم دیدن است، دغدغه دارد، سینماگر حرفه‌ای است و از همه مهم‌تر اینکه در کارنامه‌اش فیلمی‌ مثل «شب‌های روشن» را دارد عجیب است که فیلمی‌ساخته که حتی یک سکانس فیلمنامه محور روایت‌دار داغ دیدنی ندارد! این اگر انحطاط نیست پس چیست؟!
موضوع این نیست که فیلم در بیان روایتش الکن است یا نتوانسته روایتش را در اتمسفر این موقعیت متقاطع رهاشده خاص، به تصویر سینمایی مبدل کند؛ بلکه موضوع، نداشتن روایت و جهان است!
بله به‌نظر می‌رسد فیلم بی‌جهان، بی‌روایت، بی‌قصه، بی‌فیلمنامه، بی‌بازی، بی‌جهت، بی‌مسیر، بی‌هویت و البته بی‌سینماست!
هیچ‌کدام از آدمک‌های فیلم کوچکترین حسی برنمی‌انگیزند، آن جسد نامتحرک که نمی‌شود توقعی ازش داشت، آن جسدهای متحرک هم معلوم نیست چه می‌گویند، چه می‌کنند و اصلا کی و چی هستند؟!
دوست عزیز فیلمساز! لطفا شعارهای مضحک و مبهم و بی‌سروتهی همچون «جهان خاص» و «روایت خاص» و «فضای خاص» و «رهایی» و سایر ادوات و کلمات و ‌ترکیب‌های تازه را بگذار کنار! فیلم تو هرچقدر هم تجربه پیشرو و آوانگارد و خاص و غیره و ذلک هم باشد باید در درجه اول بتواند موقعیتی را خلق کند و جهانی را بیافریند و جذابیتی را رو کند تا قدرت تعامل با مخاطب را بیابد؛ اما فیلم تو هیچکدام از این توانمندی‌ها و مهارت‌ها را ندارد و فقط ادا و اطوار است آن‌هم به باسمه‌ای‌ترین و سطحی‌ترین و دافعه برانگیزترین شکل ممکن!
ملغمه‌ای در هم جوش از فانتزی و جنایت و عاشقانه و نوآر و تیرگی و تار و‌ تردستی و شب و نصف شب و موبایل و فحش و فضیحت و فضاحت! اگر پیشرو و تجربی بودن این است‌ ای کاش هرگز هیچ تجربه جدیدی رخ نمی‌داد و ندهد و‌ای کاش اصلا سینما پایش را از دوران کلاسیک بیرون نمی‌گذاشت!
به جرأت می‌گویم حتی یک تلاقی و تداعی درست در فیلم شما نیست. نه مواجهه بی‌بنیان نویسنده و تهیه‌کننده، نه آن جوانک ساز بر دوش که بلد نیست حرف بزند و راه برود با ورسیون دوم الناز شاکردوست که معلوم نیست چکاره است و اصلا چرا توی خیابان ول است و دنبال چی و کی می‌گردد... البته این سؤال بی‌فایده است چون نه فقط این دخترک، بلکه هیچ چیز دیگر فیلم ربط و نسبتی با هیچ چیز و کس دیگری ندارد و تقریبا - و بلکه تحقیقا-  همه عناصر و آدمک‌ها و چیزها و جاها و وقایعی که می‌بینیم معلوم نیست چرا می‌بینیم و از کجا می‌آیند و به کجا می‌روند و خلاصه پدر و مادر ندارند! همین‌طوری و همین‌جوری مجبوریم قبولشان کنیم!
برای چه باید قبول کنیم؟ وقتی کوچکترین فضا و مبنا و علت و معلولی، کمترین حس برانگیزی و جذابیتی، ابتدایی‌ترین همذات‌پنداری و زیبایی شناسی و اساساً هیچ ریتم و روند قابل اعتنا و درگیر‌کننده‌ای در فیلم شما نیست باید دلمان را به چه چیزی خوش کنیم؟ تعابیر انتزاعی و «خاص» و ادعاهای متنوع و خودساخته‌تان در مصاحبه‌هایتان؟!
دوست عزیز فیلمساز! در تاریخ سینما و در همین سینمای معاصر نمونه‌های درجه یکی از «روایت‌های خاص و متقاطع» هست که با وجود جهان غریب و عجیب و خاص و منحصربفردش، با استادی و کاربلدی، توانسته «جهان سینمایی» یگانه‌ای را خلق کند و با ذهن و دل مخاطب به تعامل و تعاطی دلی و عقلی بگذارد. چرا فیلم شما در عین ادعاهایش، نتوانسته حتی ذره‌ای و قدمی‌در مسیرش موفق شود؟!
پاسخ مشخص است: ما در اسارت ذهن خام و ماده ورزنیافته و محصول بی‌بته و بی‌قوام و شل و ول شما نیستیم!
ما مخاطبان و علاقمندان «سینما» هستیم. و سینما یعنی تجربه زیسته، فیلمنامه، کاربلدی، روایت گرم و درست و بجا، بازی‌های به اندازه و درخور، قصه، فضاسازی و هزار و یک چیز دیگر که در فیلم شما اثری از آن نیست!
دوست عزیز! سینما هنر بیرحمی‌است! شاید شما بتوانید در مصاحبه‌های متنوع‌تان با مجلات رنگارنگ، در باب «ارزش»‌های فیلمتان و زیبایی‌ها و قابلیت‌ها و خوبی‌ها و موفقیت‌هایش داد سخن برانید و مفصلا نطق کنید، اما باور کنید کسی به این حرف‌های شما گوش نخواهد داد.منظورم از «کسی»، مخاطبان و علاقمندان واقعی سینما و مدرکان مبانی و زیبایی شناسی و تاریخ و اصالت و سایر شاخصه‌های واقعی سینماست، نه شیفتگان و دست‌اندرکاران خودتان و فیلمتان!
گذشته از همه اینها، فیلم شما و فیلم هر کس دیگری و اساساً هر اثر هنری و غیرهنری دیگری، اگر بنجل نباشد اصلا نیازی به تبلیغ و جشنواره و هیاهو و کف زدن و معنا تراشیدن و ارزش بافتن برایش ندارد. خودش از خودش دفاع می‌کند و فیلم شما به خودی خود نمی‌تواند از خودش دفاع کند؛ تنها به یک دلیل ساده: فیلم بدی است و فیلم بد، جایش معلوم است که کجاست.
آقای فرزاد موتمن عزیزم! شما فیلمساز محبوب من هستید. من فقط به‌خاطر همان شبهای روشن‌تان هم که شده، تا آخر عمر به شما مدیونم و شاید همین هم دلیل و حجت موجهی شد بر این داغ و زخم وخیمی‌که با سراسر شب‌تان بر دلم گذاشتید.چه می‌شود کرد؟ جز اینکه با امید و‌اشتیاق، منتظر فیلم بعدی‌تان بمانم. فیلمی‌که امیدوارم «سینما» باشد حتی اگر «شب» و «روشن» نبود!