یک شهید، یک خاطره
یک پلاک، یک جفت پوتین و دیگر هیچ ...
مریم عرفانیان
منتظر بودم پیکرش را بیاورند و برای آخرین بار ببینمش.
چند سال گذشت و خبری نشد. این مدت هر روز چشمم به در بود. در خیالم تصور میکردم که بالاخره میآید؛ اما...
یک روز ساکی خاکی رنگ از جبهه آوردند و گفتند متعلق به اسحاق است. نامهای داخل جیب بغلی ساک بود که خودش آن را نوشته بود: «ساکم را تحویل خانوادهام بدهید.»
زیپ ساک را باز کردیم، یک پلاک، یک جفت پوتین و دیگر هیچ ...
پنج سال بعد هم از طرف بنیاد شهید برگهای به دستمان رسید که شهید را تشییع کنید.
منتظر بودم پیکرش را بیاورند؛ ولی توی روستایمان گل تشییع کردیم ...
خاطرهای از شهید اسحاق اسدی جیزآبادی
راوی: رضوان اسدی، همسر شهید