مجاهدِ ایستگاه سلامت
عادل علینژاد طیّبی
قطار زندگیمان به ایستگاه راهآهن رسیده بود! صاحبخانه قبلی، اجاره را بالا برده بود. این یکی ارزانتر بود و کمی هم بزرگتر. حمید میگفت: «دیگر از شر ایستگاه عوض کردنهای دروازه دولت خلاص شدیم. حالا راهآهن کنار خانهمان است. راه شرق و غرب از خانهمان میگذرد!»
«شرق» و «غرب» از رموز بین من و حمید بود. شرق؛ حرم امام رضا بود و غرب؛ مناطق عملیاتی غرب و جنوب! این دوتا را برای اختصار در محاوراتمان انتخاب کرده بودیم. روال چند سال اخیرمان بود که عیدها میرفتیم خادمیغرب و تابستانها پابوسی شرق! سه روز بود اسبابکشی کرده بودیم به خانه جدیدمان در حوالی میدان راهآهن. هفت روز به عید مانده بود ولی حمید فقط چهار روز وقت داشت. من پا به ماه بودم و حمید پا به پای من! موقع اسباب کشی نگذاشت آب توی دلم تکان بخورد. من خسته از چیدمان وسایل بودم و او خستهتر از من در حمل آنها. حمل اثاثیهها کمر او را به درد آورده بود و سرپا ایستادنها، پای من را.
شب شده بود و وقت خواب. رختخواب داشتیم ولی تخت خواب نه! عمداً هم نداشتیم! پیشنهادش را حمید داده بود. تعبیر قشنگی داشت! میگفت: «رختخواب انداختنهای شبانه و جمع کردن صبحانهشان، یعنی که دنیا جای خواب نیست و باید جمع کنیم برویم! جایی که قرار نیست بمانیم چرا همیشه تشکمان پهن باشد؟ رختخواب برای دنیایمان و تختخواب برای عقبایمان! آنجا تخت میخوابیم!»
هر دو به پشت دراز کشیدیم و دستهایمان را زیر سرمان گذاشتیم. دست زیر سر گذاشتنهایمان هم از رموز بینمان بود! یعنی که بیا با هم اختلاط کنیم!
من شروع کردم!
- حمید؟
- جانم!
- حس غریبی دارم!
- من هم!
- من دلتنگ شرقم!
- من شیفته غرب!
- من دلتنگ «رواق» امام!
- من دلتنگ بچههای امام!
حمید به همه شهدا میگفت:«بچههای امام!» در این چند سال زندگی مشترکمان حوالی عید که میشد، ایستگاه راهآهن، مبدأ قطار دلمان بود به سمت غرب! عیدمان به خادمی برای بچههای امام میگذشت! من بهخاطر حرفهام، پرستاری، امدادگر میشدم و حمید هم در دهلاویه خادمی میکرد. هیچ نمیدانستیم این خدمتها؛ خود، مشق مجاهدتند! از فانتزیهایمان گپهای بیپایان در رواق امام بود و قدم زدنهای شبانه در دهلاویه!
اما عید امسال نه حمید آزاد بود و نه من شرایطش را داشتم.
حمید ادامه داد:
- فرزانه؟
- جانم!
- هوایی شدهام!
- من هم!
- من در هوای زینبیه!
- من در هوای دهلاویه!
زینبیه که میگفت دلم میلرزید! از یک سوی دلم، تنهایی زینب را میدیدم و از سوی دیگرش تنهایی خودم را. این دودلی هم عذابم میداد و هم خجالتم!
من ادامه دادم:
- حمید؟
- جانم!
- میترسم!
- از...
- از اینکه راهآهن ایستگاه آخرمان باشد!
- فرزانه! راهآهن مسیر حرکتمان است! این خاصیت قطار مجاهدت است که ایستگاههایی دارد برای ادای فریضه که اگر خواب بمانیم شاید هیچ وقت نشود قضایش کرد! کم نیستند خنّاسهایی که قطار مجاهدت را سنگ میزنند تا در همان دهلاویه و شلمچه متوقف بماند. فرزانه یادت باشد! قطار شرق و غرب هم که متوقف شود قطار مجاهدت متوقف نمیشود!
حمید هزار و ششصد روز پیش در ایستگاه مدافعان حرم پیاده شد و من شانزده روز است که در ایستگاه مدافعان سلامت پیادهام! چه ویروس مبارکی که از شرق تا غرب راهها را قرق کرده تا جاده برای مجاهدان سلامت باز شود! از پا افتادهام! گرچه حمید نیست تا احساسمان را مبادله پابهپا کنیم ولی زنده هست و پابهپایم ایستگاه به ایستگاه میآید! سخت دلتنگم! این پنجمین عیدی است که قطار زندگی مشترکمان در غروب ایستگاه راهآهن متوقف شده و اولین عیدی که قطار شرق و غرب. دائم یاد گذشته میافتم. حیاط فرحبخش حرم کجا و نورگیر دلگیر بیمارستان کجا! غروب آرامبخش شلمچه کجا و غروب غمگین بیمارستان کجا؟ اما به قول حمید نوع ایستگاه مهم نیست! مهم رنگ و بوی ایستگاه است! این که رنگ و بوی مجاهدت داشته باشد! و مجاهدت هرچقدر سختتر مأجورتر!
به گمانم خدا دایره خادمیعیدانهام برای «بچههای امام» را به «امت امام» گسترانده! به یاد حرفهای حمید میافتم: «قطار شرق و غرب هم که متوقف شود قطار مجاهدت متوقف نمیشود!»