از دوش نبی(ص) تا فراز نی مروری بر قیام مقدس سیدالشهدا(ع) کتیبه تحسّرِ ششم
شهری مملو از فریب، تهی از حمیت
لَعَنَ اللهُ مَنْ بايَعَكَ وَ غَشَّكَ وَ خَذَلَكََ وَ اَسْلَمَكَ و مَنْ اَلَبَّ عَلَيكَ وَ لَمْ يُعِنْكَ.
خدا لعنت کند کسی را که با تو بیعت کرد ولی به حضرتت خیانت ورزید و از یاریت دست کشید و تو را تسلیم دشمن کرد و آنکه دشمن را علیه تو شوراند و به یاریت برنخاست.
(قسمتی از زیارتنامه جناب مسلم بن عقیل)
مسلم بن عقیل مأمور به جنگ نبود بلکه از سوی امام(ع) فرمان داشت تا بیعت بگیرد و سپاهی از کوفیان را برای آن حضرت آراسته نماید. ولی با دستگیری جناب هانی دیگر درنگ جایز نبود و مسلم به ناچار آماده قیام گردید. جمعیتی که با جناب مسلم بیعت کرده بودند شعارشان «یا مَنصورُ اَمِتْ» بود (يعنی ای فیروزمند بمیران و جان دشمنان بستان) شعاری که مسلمانان در جنگهای عصر پیامبر(ص) سر میدادند و با آن از یکدیگر روحیه میگرفتند. مسلم لباس رزم پوشید و اعلان حضور صادر فرمود. بانگ «یا منصورُ اَمِت» در فضای شهر طنینافکن شد. اهل کوفه یکدیگر را مطّلع ساختند و در زمانی اندک جماعتی انبوه گرد مسلم پدید آمد.
بدینگونه مسلم قیام خود را با چهار هزار نفر و با حرکت به طرف کاخ ابنزیاد آغاز کرد. عبیدالله در دارالاماره پناه گرفته و درها را محکم بسته بود. تنها سی نفر نگهبان و افراد مسلح و بیست نفر از اشراف شهر و خاندان و نزدیکانش با او بودند. [ارشاد مفید ۴۵۲]
پس از اندکی، مسجد و بازار مملو از جمعیت شد و همچنان مردم به مسلم میپیوستند و هر لحظه کار بر ابن مرجانه دشوارتر میشد. یاران مسلم قصر را محاصره کرده سنگ میانداختند و بر ابنزیاد و پدرش دشنام میدادند. افراد درون دارالاماره نیز آنان را با سنگ میراندند و از نزدیک شدن به قصر بازشان میداشتند.
پسر زیاد از کثیر بن شهاب خواست با افرادی از قبیله مَذحِج که در اطاعت وی بودند بین کوفیان رود و از آنان بخواهد دست از یاری مسلم بردارند و از کیفر و مجازات حکومت اندیشه کنند. به محمد بن اشعث نیز گفت با افرادی از قبیله کِنده و حَضرَموت در میان جمعیت رود و پرچم امان برافرازد تا مردم در زیر آن به پناهجویی تجمع کنند. همین دستورات را به عده دیگری داد ولی بقیه همراهان خود را در کاخ نگاه داشت زیرا تعداد افراد در دارالاماره اندک بود و عبیدالله از کمبود یاران خود میترسید و سخت نگران بود.[همان]
وی همچنین بزرگان کوفه را مأمور كرد از پشتبام دارالاماره با مردم سخن گویند و به آنان وعده مال و ثروت و زندگی آسوده دهند و به اطاعت از ابنزیاد تشویقشان کنند. اما مخالفان را به محرومیت از عطایای بیتالمال و عقوبتی سخت مرعوب ساخته و هشدار دهند که سپاه شام نزدیک است و به همین زودی خواهد رسید.
کثیر بن شهاب به دستور عبیدالله، مردم را تا غروب آفتاب با این سخنان تطمیع و تهدید میکرد: «ای مردم! به خانههایتان بروید و دست از تفرقه و آشوب بردارید و خود را به کشتن ندهید. چون به زودی لشکر یزید وارد کوفه میشود. ای مردم! ابنزیاد سوگند خورده که اگر دست از جنگ نشویید و به خانههای خود باز نگردید، فرزندانتان را از مستمری بیتالمال محروم و سربازانتان را در سرحدّات شام پراکنده سازد و بیگناهانتان را به خطای گنهکار و حاضران را به جرم غایبان مجازات کند.»
مردم تحت تأثیر این سخنان کم کم متفرق شدند تا کار به جایی رسید که زن به فرزند و برادرش میگفت بازگردید! با حضور انبوهِ مردم دیگر چه نیازی به شما هست؟ و مرد با پسر و برادر خود چنین میگفت: فردا که لشکر شام بیاید، چگونه با آنان خواهید جنگید؟ به خانه برگردید و دستشان را میگرفت و میبرد.[همان]
شب فرا رسید و جناب مسلم بن عقیل نماز مغرب را با سی نفر در مسجد خواند. از مسجد که خارج شد ده نفر با او بود و اندکی بعد هیچکس..! و اینچنین مسلم تنها ماند و از آن هجده هزار نفر، کسی نمانده بود تا به او راهی بنمایاند یا او را به منزل خود ببرد و یا حمله دشمن را از او دفع کند.
مسلم در میان کوچههای کوفه به هر سو میرفت و نمیدانست مقصدش کجاست. تا آنکه به خانه زنی به نام طَوعه رسید. زن در بیرون خانه به انتظار فرزندش ایستاده بود. مسلم سلام کرد و از او جرعهای آب خواست و خسته و آزرده از هیاهوی آن روز، کنار دیوار نشست. طوعه داخل رفت و ظرف آبی آورد و جناب مسلم از آن نوشید. زن ظرف را به داخل خانه برد و برگشت و دید مسلم هنوز نشسته است. گفت ای بنده خدا! مگر آب نیاشامیدی؟ اینک برخیز و نزد خانوادهات برو. مسلم چیزی نگفت. آن زن دوباره سخن خود را تکرار کرد ولی مسلم همچنان خاموش بود. زن گفت سبحانالله! ای بنده خدا! برخیز و از اینجا برو. درست نیست کنار خانه من بنشینی و من بدین کار رضایت ندارم. مسلم از جای برخاست و فرمود ای زن! من در این شهر غریبم و خانه و بستگانی ندارم. آیا ممکن است به من احسانی کنی؟ شاید در آینده بتوانم جبران کنم. گفت چه کنم؟ گفت من مسلم بن عقیلم. این مردم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و تنهایم گذاشتند و رهایم کردند. زن با ناباوری گفت آیا تو مسلمی؟ گفت آری. طوعه او را به خانه برد و در اتاقی جا داد و خواست برایش شام ببرد ولی مسلم نپذیرفت و آن شب را گرسنه ماند. دیری نپایید که فرزند طوعه از راه رسید و از رفت و آمدهای مکرر مادرش به اتاق مسلم و رفتار غیرطبیعی او، احساس کرد خبری هست. لذا با اصرار فراوان از مادر خواست او را از راز خود آگاه سازد. مادر پس از آنکه از وی قسمهای متعدد و پیمانی محکم گرفت، ماجرای حضور مسلم را بازگو کرد. پسر چیزی نگفت و خوابید [همان ۴۵۴]
کوفه در سکوتی مُزوّرانه فرو رفته و خاموش بود. پسر مرجانه در کاخ خود باور نمیکرد، مردم به این راحتی و با چند دروغ، متفرق شده و مسلم را تنها گذاشته باشند. بلکه تصور میکرد آنان در تاریکیهای مسجد کمین نموده و در پیِ فرصتی مناسب قصد حمله دارند. از این رو به مأموران گفت از بالای قصر مشعلهای خود را بیاویزند و داخل مسجد را که متصل به دارالاماره بود وارسی کنند مأموران آتش برافروختند، چراغدان و تشتهای پر آتش را با ریسمان به پایین فرستادند و همه جای مسجد و سایههای تاریک آن را جستوجو کردند و چیزی نیافتند [تاریخ طبری۴/۲۸۸]
آنگاه که خیال عبیدالله آسوده شد، دری را که از دارالاماره به مسجد راه داشت گشودند و آن ملعون دستور داد اذان گفته و اعلام نمایند همه نگهبانان، سرشناسان، معتمدان و جنگاوران برای نماز عشا حاضر شوند. خیلی زود مسجد از جمعیت لبریز شد و ابنزیاد در حلقه تنگ محافظان خود نماز خواند. آنگاه طی سخنانی برای آنها که مسلم را در منزل خود پنهان کرده باشند مجازات سخت در نظر گرفت. سپس مأموران را بر خانههای کوفیان مسلط کرد تا همهجا را تفتیش کنند.
تیرگی آن شب به نقابی میمانست بر چهره مکر و نفاق و فردای آن روز آبستن حوادث بود...
سید ابوالحسن موسوی طباطبایی