ورود رنگینپوستان ممنوع!
فاطمه قاسمآبادی
حدوده دو دهه میشود که ساخت سریال با محوریت شخصیتهای سیاه پوست در شبکههای کابلی آمریکایی بهصورت مستمر ادامه دارد. این سریالها که در چند سال اخیر تعدادشان بیشتر هم شده، اقلب یا زندگی سیاهپوستان را در قشر خودشان به تصویر میکشند و موضوعاتشان، مشکلات بیشمار و سعی و کوشش بیپایان سیاهپوستان برای رسیدن به زندگی بهتر است که در نهایت موفق میشوند و یا زندگی و تقابل سیاهپوستان را در کنار سفیدپوستان به تصویر میکشد و بر لزوم صبر و شکیبایی سیاهپوستان، در مقابل سفیدپوستان نژادپرست برای زندگی متعادل تکیه دارند.
ولی در حال حاضر نوع دیگری از دید، نسبت به سیاهپوستان در حال افزایش است و آن لزوم دوری هرچه بیشتر دو نژاد از یکدیگر، برای آسیب کمتر است. سریال «آتشهای کوچک در همهجا» یکی از این سریالها بود که چند ماه پیش از شبکه «هولو» آمریکا پخش شد. این مینی سریال هشت قسمتی که مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت، بر اساس رمانی به همین نام نوشته «سلستی انجی» ساخته شد و رابطه بین سیاهپوستان و سفیدپوستان را در یک جامعه کوچک و شهری قدیمی را به تصویر میکشید.
غریبههای رنگینپوست، وارد میشوند
داستان سریال آتشهای کوچک در همه جا، با سکانسی شروع میشود که در آن «النا ریچاردسون» به همراه همسرش «بیل» و سه فرزند از چهار فرزندشان، در حال تماشای آتش گرفتن عمارت لوکس و اشرافیشان هستند. بعد از این صحنهها داستان به چند ماه قبل بر میگردد و زمانی را به تصویر میکشد که یک زن غریبه سیاهپوست به نام «میا وارن» به همراه دختر نوجوانش «پرل» وارد شهر میشوند و به خانه اجارهای النا ریچاردسون نقل مکان میکنند.
در روند داستان مخاطب میبیند که میا بهعنوان زنی که سالهاست در حال نقل مکان است و هرگز بیشتر از ششماه را در خانهای نمیماند، رازهایی را از دخترش و دیگران مخفی میکند. در این میان النا بهعنوان زن ثروتمند، موفق و سفیدپوست داستان، سعی میکند به میا نزدیک شود و میا هم بهخاطر زیر نظر گرفتن و محافظت از پرل دخترش، که تازگیها با بچههای النا صمیمیشده است، قبول میکند بهعنوان خدمتکار در خانه ریچاردسونها، مشغول به کار شود... زندگی معمول این دو خانواده وقتی بهم میریزد که میا به دوست چینی خود که کودکش را چند سال قبل رها کرده میگوید، نشانی از کودک او در خانه همسایه ریچاردشونها پیدا کرده است و از اینجا به بعد رازهای هر دو زن پلهپله رو میشود و هر کدام مجبور به رویارویی با گذشته تاریک خود میشوند....
بردههای نمکنشناس
در سریال «آتشهای کوچک در همه جا»، مخاطب از همان ابتدای ماجرا فرم دلخواه و کلاسیک جامعه آمریکایی را میبیند که در آن ماجرا در شهری میگذرد که قالب آن را سفیدپوستان قشر متمول و مرفه، تشکیل میدهند و اقلیت رنگینپوستان هم جزو طبقه کارگر و فقیر ماجرا هستند.
نکته قابل توجه ماجرا در اینجاست که در این داستان، مخاطب میبیند که این سفیدپوستان ثروتمند بر عکس نمونه کلاسیک خود بسیار روشنفکر هستند و به ظاهر هیچ مشکلی با رنگینپوستان ندارند و بهراحتی و با سخاوت تمام در خانه و زندگی خود را بروی آنها باز میکنند و در نهایت هم از همین روابط باز خود لطمه میبینند.
یکی از شخصیتهای اصلی و رنگین پوست ماجرا میا است که موزیانه و به بهانه محافظت از دخترش وارد زندگی ریچاردسونها میشود ولی در واقع بهخاطر زندگی راحت و بهظاهر بیدغدغه النا به او حسادت میکند و در دل او را زنی خودخواه و مرفه میداند که به قول خودش «تا بهحال در زندگیاش انتخاب درست نکرده بلکه انتخابهای درست جلویش صف کشیدند و او از بینشان زندگیاش را ساخته است». این زن رفتهرفته سعی در نابود کردن روابط النا با همسایهاش و در نهایت فرزندانش میکند و به اصطلاح زنی که روزی بهعنوان خدمتکار وارد زندگی این سفیدپوستان مرفه شده، در نهایت آنها را به خاک سیاه مینشاند.
شخصیت رنگین پوست دیگر ماجرا، دوست چینی میا به نام «بیبی چاو» است که بهخاطر مشکلاتش کودک شش ماههاش را در هوای سرد رها میکند و حالا بعد از گذشت دو سال که همسایه ریچاردسونها با سخاوت حضانت از این کودک را قبول کردهاند، سر وکلهاش پیدا شده و میخواهد کودک را از این خانواده ثروتمند بگیرد و به زندگی کارگری و سخت خود بازگرداند.
این نگاه مخرب نسبت به رنگینپوستان مزاحم، در طول سریال در غالب شخصیتهای دیگر هم ادامه پیدا میکند. برای مثال خانواده ریچاردسونها با راه دادن پرل و برایان، دو نوجوان سیاهپوست، روح و روان فرزندان خود را نیز نابود میکنند.
پرل که در ظاهر بهعنوان دوست پسر کوچک خانواده وارد زندگی ریچاردسونها میشود، بعد از مدتی با پسر بزرگتر رابطه برقرار میکند و دو برادر را به جان یکدیگر میاندازد و برایان هم که نقش نوجوان از طبقه مرفه سیاهپوستان را دارد، دختر درخشان و سفیدپوست ماجرا «لکسی» را باردار میکند و وجهه اجتماعی و آیندهاش را به خطر میاندازد....
این نوع نگاه هالیوود به رنگینپوستان به نوعی اخطار است و نشان میدهد که در حال حاضر سفیدپوستان باید بیشتر از قبل مراقب روابط خود با آنها باشند چرا که در گذشته رنگینپوستان جایگاه خود را میدانستند و در زندگی و خانههای آنها تنها خدمت میکردند، ولی در حال حاضر این نژادهای پایینتر، دیگر حاضر به قبول نقش گذشتهشان نیستند و به قول عامیانهاش «دم درآوردهاند» و میتوانند به سفیدپوستان ضربههای زیادی بزنند.
زنان دمدمی و ویرانگر
در سریال «آتشهای کوچک در همه جا»، نگاه به زنان بهعنوان موجوداتی دمدمی و غیرقابل اعتماد که نمیتوانند پای تصمیم خود بایستند موج میزند.
برای مثال سه شخصیت اصلی زن ماجرا، دقیقاً عکس تصمیمات خود عمل میکنند. شخصیت النا ریچاردسون که در دنیای واقعی نمونه یک مادر کلاسیک، سختگیر و منظم آمریکایی است که برنامه درستی برای موفقیت بچههایش دارد، وجه دیگری نیز دارد و آن جاهطلبی، بدون اخلاقمداری است. این زن سالها قبل با پسری نامزد بوده و وقتی میفهمد که پسر قصد برگشت به شهر کوچکشان را ندارد و به اصطلاح میخواهد در شغلش پیشرفت کند او را رها میکند و با بیل که مردی ثروتمند است، ازدواج میکند و بهصورت ناخواسته چهار فرزند به دنیا میآورد که همین باعث از دست رفتن فرصتهای شغلی خوبش میشود و از همین رو، در این سالها به نامزد سابقش رجوع میکند تا تحقیر عدم پیشرفت شغلیاش را جبران کند.
از طرف دیگر ماجرا میا در گذشته بهخاطر تامین شهریه دانشگاهش، قبول میکند که رحمش را اجاره بدهد ولی بعد از گرفتن پول در نهایت بچه را میدزدد و از دادن کودک، به خانوادهاش امتناع میکند و بهخاطر همین هم این سالها را در فرار و ترس میگذراند.
شخصیت زن چینی ماجرا هم از دو شخصیت دیگر بدتر به تصویر کشیده میشود؛ این زن کودکش را در سرمای زمستان در کوچه رها میکند و همین باعث آسیب فیزیکی به کودکش میشود، ولی حالا که این کودک در آرامش زندگی دیگری دارد، تصمیم میگیرد کودکش را دوباره پس بگیرد، در حالی که وضعیت زندگیاش نسبت به دو سال پیش، به هیچ وجه بهتر نشده و حتی اجازه اقامت هم ندارد...
این تصویر بدون گذشت و ترسناک از زنان، بهعنوان ستون یک خانواده و در نهایت شروع و پایان داستان، با آتش گرفتن خانه که نماد خانواده است، کاملاً مقصد سازندگان این سریال را نشان میدهد و به مخاطب خود، از دست رفتن جایگاه خانواده و بهخصوص نابودی صداقت و راستی مادران را یادآور میشود.