سقوط آزاد مشروعیت آمریکا در داخل و خارج
نویسنده: ایندریج پارمر
مترجم: محمد کفّاش، دانشجوی دکترا
کشته شدن جرج فلوید به دست پلیس شهر مینیاپولیس، واکنشی خشمگینانه را از جانب تمام اقشار جامعه آمریکا جرقه زده است. یک نظرسنجی نشان میدهد که 55 درصد آمریکاییها معتقدند که خشونت پلیس در مقابل عموم مردم، یک مشکل عمده است و 58 درصد نیز اعتقاد دارند که نژادپرستی از بزرگترین مشکلات این روزهای(آمریکا) است. نظرسنجی دیگری نشان میدهد دوسوم آمریکاییها معتقدند کشورشان در مسیراشتباهی حرکت میکند.
بحران طولانی مشروعیتِ نخبگان سیاسی، همراه با افزایش سطح نارضایتی عمومی وپاسخهای سرکوب گرانه دولت، آمریکا را به این نقطه رسانده است. به نظر میرسد قتل جرج فلوید جرقهای است که آتش (خشم مردم) را شعلهورکرده. این اعتراضات با عصبانیت از کشتهشدگان اخیر اقلیتها با رفتار وحشیانه پلیس، آغاز و بهدلیل تاثیرات نامتناسب بیماری همهگیر کرونا برآمریکاییهای آفریقاتبار، تشدید شده است.
همزمان با این اتفاقات از چهره جهانی آمریکا به عنوان رهبر جهان بیش از پیش کاسته شده، چراکه آمریکا به جهت حفظ موقعیتهای خود در مواجهه با رقابتهای بزرگتر، نگرشهای سختگیرانه و رو به افزایشی نسبت به همپیمانان، رقبا و مؤسسات بینالمللی اتخاذ نمود.این یک تغییر طولانی مدت بود که رویکرد «اول آمریکا»ی دونالد ترامپ مرتبا شدت یافته تا حدی که این نگرش(نژادپرستانه) وی، قبلا به این اندازه دیده نمیشد.
اتحادیه اروپا با زبانی که معمولا با آن در مورد کشورهایهای غیردموکراتیک صحبت میکند اما از قتل جورج فلوید و واکنش پلیس، شدیدا ابراز نگرانی کرده و امیدوار بود همه مسایل مرتبط با اعتراضات در آمریکا سریع و با احترام کامل به حکم قانون و حقوق بشر حل و فصل شود.
با نگاهی وسیعتر، دولت آمریکا در کشور خود و در عرصه بینالمللی به سمت اجبار و اعمال قدرت سخت و به دور از استراتژی سابق خود مبتنی بر قدرت نرم و رهبری جهان، درحال حرکت
است.
نژادپرستی و سیاست خارجی
آمریکا؛ سرزمینی که در آن نژادها و ملیتهای گوناگون با هم آمیختهاند، بار دیگر با آن چیزی که اقتصاددان سوئدی «گونار میردال» در سال 1944 با خوشبینی «معمای آمریکایی» نامیده، رو برو شده است. وی این مسئله را به عنوان شکاف عمیق بین عقیده برابری (متعلق به آمریکاییهای سفید پوست که به ظاهر عقیده محکمی است و شامل پایبندی اساسی به دموکراسی، آزادی، برابری و انسانیت به عنوان ارزشهای اصلی تعریف میشود) و سطوح نابرابری نژادی آشکار این کشور، توضیح میدهد.
در حقیقت، ایدئولوژی برتری سفیدپوستان در نظر میردال و حامیان وی در بنیاد کارنگی رسوخ کرده و به دنبال یافتن راههایی برای حفظ آن در مقیاس جهانی بودند. از نظر آنها، به خاطر آسیب زا بودن فرهنگ سیاه، آینده آمریکاییهای آفریقا تبار در ادغام شدن درون فرهنگ سفید، محقق میشود.
با این حال، در زمان جنگ جهانی دوم ضدنازی نیز، كه نژادپرستی از حیث علمی و تفکیک نژادی در آمریکا، از نظر سیاسی غیرقابل دفاع بود؛کماکان به رسمیت شناختن نژادپرستی به وسیله نخبگان سیاسی آمریکا وجود داشت. نیازهای حاصل از زمان جنگ و الزامات رقابت جنگ سرد آمریكا و اتحاد جماهیر شوروی برای به کارگیری متحدین جدید در سازمان ملل از میان كشورهای تازه استقلال یافته و پسا استعماری، این امر را تقویت نمود.
مسئله آشکار بود: آمریکا برای رهبری در جهان، (نه فقط رهبری دنیای غرب)، باید با نابرابریهای نژادی داخلی خود یا حداقل آشکارترین نمادهای آن مقابله مینمود. این امر فضای آسانی را برای تصمیمات کلیدی(ضدنژادپرستانه) دیوان عالی ایجاد کرد، مانند کار براون در مقابل هیئت آموزش و پرورش که به جدایی نژادی مصوب دولت در مدارس پایان داد. این فضای آزاد و آسان همچنین به ایجاد شرایط مساعد برای جنبش حقوق شهروندی دهههای 1950 و 1960 کمک کرد.
آمریکا برای اینکه پس از سال 1945 رهبر جهان باشد، باید ضد نژادپرست دیده میشد. جهان نگاه میکرد که ببیند آمریکای ابرقدرتِ تازه وارد، واقعا در این رابطه چه نوع فرهنگی دارد.
از اوباما تا ترامپ
با انتخاب باراک اوباما در سال 2008، انتظارات برای یک آمریکای پسا نژادی افزایش یافت. به نظر میرسید که اعتباراخلاقی آمریکا، که به شدت از جنگ عراق ضربه خورده بود، نجات یافته است. اما جامعه محبوب پسانژادی حتی قبل از پایان دوره اول اوباما کماکان مانند یک افسانه بود! اوباما، که در بین نظرسنجیها به عنوان یک معتدل «سیاه بیتوقع» شناخته میشد، عمدتاً مسائل مربوط به نژادپرستی ساختاری را در دریایی از لفّاظیهای بلند پروازانه در مورد رویای آمریکا، دور زده بود (در واقع با نژادپرستی فوق همراه شده بود).
علیرغم دو دوره تصدی پست ریاستجمهوری، فقر و نابرابری همچنین اِعمال خشونت پلیس به طور کلی و به ویژه برای آمریکاییهای آفریقاییتبار، به مراتب بیشتر از قبل از انتخاب اوباما شد. قتلهای بیشماری از آفریقایی تبارها در دوران ریاستجمهوری اوباما به دست پلیس اتفاق افتاد که منجر به شورشهای اساسی از جمله در فرگوسن و میسوری، در سال 2014 شد. در پی پیروزیهای انتخاباتی اوباما بود که ترامپی که هویت رئیسجمهور(اوباما) را به عنوان یک آمریکایی زیر سؤال میبرد، دندانهای سیاسی خود را به عنوان رهبر جنبش «بریدر» تیز کرد و در انتخابات ریاستجمهوری سال 2016 با خط مشی «اول آمریکا» (سفیدپوستها) پیروز شد.
تمام دنیا نظاره میکند
رسانههای آمریکایی مدت هاست اخبار و تبلیغات خود را برای مخاطبان خاص جهانی خود طرح ریزی کردهاند و جهان وقتی که ترامپ سعی میکرد هویت آمریکایی را حتی در خطوط نژادی روشن تری بازسازد، در حال نظاره بود. ترامپ (جهت پیروزی در انتخابات) از احساس نگرانی روبه افزایش رای دهندگان سفید، عمدتاً جمهوری خواه پیرامون اکثریت در حال ظهور غیر سفید پوست در جمعیت این کشور، که توسط جمعیت شناسان حدود سال 2044 پیشبینی میشد، استفاده برد.
در سیاست خارجی، ترامپ شدیدا با چالش مواجه و تضعیف شد و شروع به تهدید یا خروج از نهادهای کلیدی مبتنی بر قوانین بینالمللی، نمود. آمریکا در زمان ترامپ از همکاریهای چند جانبه و «قدرت نرم» عقبنشینی کرده و رویکرد زورمدارانه و سودطلبانهای را در قبال سیاست خارجی اتخاذ کرد که عمیقا متأثر از ناسیونالیسم «اول آمریکا» است.انجام این کار باعث عقبنشینی آمریکا از موقعیت خود به عنوان یک رهبر جهان شد.
در مورد دستگاه مدیریتی ترامپ،یک تصورجهانی مبنی بر اعتقاد به برتری نژادسفید و غربی در داخل و خارج از آمریکا شکل گرفته است که مبنای این تصور، رفتار اوست و این امر در سیاستهای ترامپ راجع به پناهندگان، مهاجران، پناهجویان و نگرشهایش نسبت به چین مشهود است. از این رو مهاجر غالباً به عنوان یک حامل بیماری به تصویر کشیده میشود،کروناویروس چینی تلقی شده و چین به عنوان یک حریف «غیرقفقازی» برای قدرت غرب و آمریکا مطرح میشود.
این روند توسط رفتار اعضای کمیته جنگ افروز و بدنام(CPD)، که شامل نظامیان سابق بوده و تعدادی از آنها با راست افراطی مرتبطند نیز تایید میشود. در حال حاضر تمرکز این گروه بر چین است و به وسیله استراتژیست پیشین ترامپ، استیو بَنِن رهبری میشود.
از آنجا که آمریکای ترامپ نه به دنبال تأیید جهانی و نه توافق بین حزبی است، دیگر خیلی نگران این نیست دیگران چه فکری میکنند. رهبری از نوع رهبری ترامپ مبتنی بر زور در داخل و خارج از آمریکاست.