به خاک پای شما دیده سود میباید(چشم به راه سپیده)
ای مصطفی شمایل
برهم زنید یاران این بزم بیصفا را
مجلس صفا ندارد بییار مجلسآرا
بیشاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بیلاله شور نبود مرغان خوشنوا را
بینغمه دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بی می مدان تو میمون جام جهاننما را
بیسرو قد دلجوی هرگز مجو لب جوی
بیسبزه خطش نیست آب روان گوارا
بیچین طره یار تا تارکم ز یک تار
بیموی او بموئی هرگز مخر ختا را
بیجامی و مدامی هرگز نپخته خامی
تا کی به تلخکامی سر میبری نگارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همت خضر سرچشمه بقا را
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسیصفت بیفکن از دست خود عصا را
ای هدهد صباگوی طاووس کبریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را
ای مصطفی شمایل وی مرتضی فضایل
وی احسن الدلایل یاسین و طا و ها را
ای کعبه حقیقت وی قبله طریقت
رکن یمان ایمان عینالصفا صفا را
ای رحمت الهی دریاب «مفتقر» را
شاها به یک نگاهی بنواز این گدا را
کمپانی «مفتقر»
آینه رخسار
ای خوشضمیر دلکش و دلدار نامدی
و ای ماهروی و دلبر عیار نامدی
ذکر تو روز و شب شده ورد زبان ما
عمری به ما گذشت و تو یکبار نامدی
گشتیم جمله بیدل و تبدار عشق تو
تسکین درد این همه بیمار نامدی
جان سوخت دل برفت در اندیشه تو یار
و این دیده گشت دیده خونبار نامدی
ما ماندیم غمزده در حسرت رخت
ای سروقد آینه رخسار نامدی
(بهروز) در فراق تو هر صبحگاه و شام
بس ناله میکند که چرا یار نامدی
در فراق تو
من كه دين محض ميدانم تولاي ترا
چون ز سر بيرون توانم كرد سوداي ترا؟
از حريم دل به عمري پاي ننهادم برون
كي سر صحرا بود مجنون شيداي ترا؟
ديگر اي آرامبخش جان مكش پا از سرم
من كه در كانون دل پرداختم جاي ترا
در فراقت رفت از كف طاقت و تاب و توان
دوستان بيقرار و ناشكيباي ترا
اي نهان از ديده بيرون از حجاب غيب آي
تا ببينم آن جمال عالمآراي ترا
ديد بايد تا به كي اي حجت حق در جهان
بر مسلمانان مسلط خصم رسواي ترا؟
داد نيروي خدايي از پي احياي دين
ايزد دادار، بازوي تواناي ترا
عمر عالم خواهد آمد بر سر اما تا به حشر
مادر گيتي نخواهد زاد همتاي ترا
گشت روشن ديده احباب از ميلاد تو
گو كه غيرت كور سازد چشم اعداي ترا
دردنوشان غمت تا روز محشر سرخوشند
نيست مخموري ز پي سرمست صهباي ترا
تا زدي دم از ولاي حجت يزدان (فتي)
ميستايند اهل ايمان طبع والاي ترا
با خط زرين به تاريخ جهان كردند ثبت
در مديح حجت حق، شعر شيواي ترا
از حساب روز محشر از چه پروا ميكني؟
بس بود اين چامه زاد راه، فرداي ترا
محمدعلي فتي تبريزي «فتي»
قدمهای سبز
برای دیدنت آئینه بود میباید
غبار آینهها را ز دود میباید
تو آنچنان که بزرگی و حیرتانگیزی
به دیدنت همه تن دیده بود میباید
بهار خرمروی نگار در راه است
تمام پنجرهها را گشود میباید
به قبله رخ نازت نماز میآریم
که در مقابل کعبه سجود میباید
قدوم سبز تو را لالهها شکفت از خاک
به خاک پای شما دیده سود میباید
نه این که روی تو تنها ستودنیست عزیز
که هر که عشق تو دارد ستود میباید
هوای بیتو برایم همیشه بارانیست
غم فراق تو را دیده رود میباید
«ز گریه نرگس چشمم نشسته در خون است»
به راهت ای گل نرگس کبود میباید
گرفته گوهر نام تو بر زبان «ساقی»
به بوسه از لب لعلش ربود میباید