kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۲۷۲۹
تاریخ انتشار : ۲۴ مهر ۱۳۹۸ - ۲۱:۲۳
گام به گام با اربعین

از «سِفر عشق» تا کربلا

سفرنامه نویسی از قرن‌ها پیش مرسوم بوده و بسیاری از اهلی ذوق و ادب شرح سفرهای خود به نقاط مختلف را ثبت و ضبط می‌کردند. جذابیت سفرنامه‌ها معمولا به خاطر اتفاقات ریز و درشتی است که نویسنده از نگاه خود آنها را روایت می‌کند. اما در این میان کمتر پیش آمده که نویسنده‌ای در سفر خود چه به قصد سیاحت، کار یا زیارت، همراه با سیر جغرافیایی، سیر عرفانی و انفسی نیز داشته باشد و آن را به زبان و بیانی شیوا بیان کند.




کتاب «سِفْرعشق» سفرنامه‌ای‌ است از همین انواع نادر مسافرت! کتابی که شرح حرکت گروهی از دانشجویان دانشگاه امام صادق علیه‌السلام در سال 1392 به مقصد کربلا است، اما نه از سفرهای معمول به کربلا، بلکه به قصد حضور در اجتماع عظیم شیعیان در اربعین حسینی و حرکت پیاده از نجف تا کربلا و یا به تعبیر نویسنده کتاب، آقای «رضا احسانی»: سفری است از غدیر به عاشورا.
 در این کتاب می‌خوانیم: «این مسیر به پندار دیدگان ظاهربین غبارآلود ما خام‌اندیشان ناسوتی، جاده‌ای است مثل تمام جاده‌ها که شهری را به شهری دیگر متصل می‌سازد، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده‌ای از نجف به کربلا، که سلوکی است از غدیر تا به عاشورا؛ که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می‌توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای «سلوک عاشورایی» خویش را به خون بپردازند...»
نویسنده در این کتاب یک نوع قالب ابتکاری یا تلفیقی ابتکاری دارد که باعث جذابیت و تنوع بیشتر شده است. به این صورت که در هر فصل هم به ذکر نکته‌ای تاریخی که مرتبط با فضای آن فصل است می‌پردازد و هم یک متن ادبی تاثیرگذار را در آن فصل می‌گنجاند و هم سیر طبیعی سفر را از دست نمی‌دهد. او اولین مواجهه‌اش با حرم را این‌گونه توصیف می‌کند:
«ضربان قلبم تند شده. مو بر اندامم سیخ شده. پلک زدنم از شدت بهت و تعجب متوقف شده و کاملا حس می‌کنم که بدنم دارد می‌لرزد. به نفس نفس افتاده‌ام. گویی از یک سربالایی نفس‌گیر گذشته‌ام. چشمم به گنبد و گلدسته‌های برافراشته می‌افتد... میخ کوب می‌شوم. حال عجیبی دارم. حالی که قطره‌ای کوچک از تقابل با بی‌کرانگی یک اقیانوس پیدا می‌کند: شرمساری و حقارت محض. حالی که ذره و غباری در برابر آفتاب دارد: چیزی شبیه «هیچ» در مقابل «وجود» ناب. بی‌اختیار به زانو می‌افتم. توان گام برداشتن ندارم. زبانم بند آمده است و حتی نمی‌توانم کلمه‌ای سخن بگویم. گویا تمام حواس و مجاری ادراکی و دستگاه معرفتی‌ام از کار افتاده و من اکنون به یک «حیرت خالص» تبدیل شده‌ام. تجلی این همه «علو» و مجد و بزرگی فراتر از درک شهودی قلب من است...»