یادبود شهید محمود عزیزی
شهیدی که با رمز یا زهرا (س) و با زخم پهلو به دیدار حق شتافت
از همسر و فرزند گذشتند تا ما در کنار همسر و فرزندانمان با خیالی آسوده و با آرامش و در بهترین شرایط زندگی کنیم، آنها از طعم شیرین در آغوش گرفتن فرزند نورسیده خود گذشتند و لحظهای تردید به خود راه ندادند و دل به دریا زدند تا اروند هم چنان خروشان باقی بماند، رفتند تا خاک ایران لاله گون شود و پرچم ایرانِ عزیز، باشکوه و عظمت بر فراز بماند....
اما چگونه میتوان این همه گذشت و فداکاری را درک کرد، چگونه میتوان دلتنگیهای پسرکی را برای دیدار پدر به تصویر کشید و بهای دردهای او را پرداخت...
آری حکایت؛ حکایت دلتنگی و فراق است، حکایت مردی و مردانگی، حکایت مادریست که داغ فرزند دیده، نوعروسی که به سوگ نشسته و فرزندی که هیچگاه دست نوازش پدر را بر سر حس نکرده، حمایت مردی که تمام دلخوشیهایش را گذاشت و گذشت تا فرزندان این سرزمین دلخوش باشند، حکایت شهید والامقام محمود عزیزی است، مردی از خطه دامغان که نامش در صفحه دلیرمردان این سرزمین ثبت شده، شهید عزیزی در تاریخ هشتم مرداد سال 1340 در تهران به دنیا آمد، شش ساله بود که با خانوادهاش برای زندگی به دامغان بازگشت، پدرش علی اکبر؛ انسانی زحمتکش و شریف بود و از راه خیاطی امرار معاش میکرد، محمود دوران کودکی را در دامغان پشتسر گذاشت و در همان جا وارد دبستان شد او پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی به دبیرستان رفته و موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته اتومکانیک شد.
او در فعالیتهای قبل از انقلاب حضوری فعال داشت و پس از شروع جنگ تحمیلی درقالب بسیجی وارد جبهههای جنگ شد. از بیستم مهرماه سال 1362 به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامیدرآمد و در آنجا مشغول شد و در همین ایام ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد و حاصل این پیوند پسری به نام علی بود؛ اما تنها هشت روز پس از تولد فرزند خود و بدون اینکه او را دیده باشد در 21 بهمن سال ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی والفجر ۸ در اثر اصابت ترکش به پهلو به مقام والای شهادت نایل گشت.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
و اکنون سیده صغری مادر شهید از نجابت و پاکی، تقوا و یتیم نوازی فرزندش برایمان میگوید...
کمک به پسر یتیم در کودکی
میگفتم: «پسرجان! چرا هر موقع میروی نان بگیری، دو سه تا کمتر از پولی که بهت میدهم میگیری؟» میگفت: «نه مامان!اشتباه میکنی. مگه نگفتی ده تا بگیر. میخوای این دفعه بشمرم؟» میخواستم بفهمم چرا به اندازهای که پول میدهم نان به خانه نمیآورد. و چه میکند؟ چند بار امتحانش کردم. پیش خودم گفتم: «بچه است. مغازه میره و هله هوله میخره.»
دو سه مرتبه تعقیبش کردم. دیدم نان را به کسی داد. ازش پرسیدم: «چرا نون رو دادی به اون بچه؟ چرا خودش نمیره توی صف بایستد؟»
گفت: «مامان! نمیخواستم بهت بگم. همونی رو که دیدی پدر نداره.»
البته بخشندگی در او همیشگی بود، بارها دیده میشد لباسی را که پوشیده و رفته بود بیرون وقتی میآمد تنش نبود، میگفت: «دادم به کسی که احتیاج داشت.»
کمک به نیازمندان
چند روز بود که هر وقت محمود و پدرش از مغازه خیاطی برمیگشتند، پدرش بهم میگفت: «یه کت و شلوار برای مشتری داشتم میدوختم چند روزه هر چی میگردم که تکمیلش کنم پیداش نمیکنم. نمیدونم جوابش رو چه جور بدهم. بگم پارچه به این بزرگی تو مغازهام گم شده.»
من حدس میزدم چه اتفاقی ممکنه افتاده باشد. به محمود که گفتم شکم برطرف شد. محمود گفت:« یه بنده خدایی که اصلا وضع مالی خوبی نداشت یه پارچه آورد مغازه که براش بدوزیم. من میدونستم که قدرت پرداخت اجرت دوخت رو نداره و پارچه رو هم یکی دیگه بهش هدیه داده، از طرفی چند روز دیگه برای عروسی نیازش دارد. به همین خاطر یه شب کلید مغازه رو برداشتم و رفتم کار دوختش رو تموم کردم و صبح به او تحویل دادم. حالا بعدا پول اجرتش رو به بابا میدم و قضیه رو برایش تعریف میکنم.»
روزههای یواشکی
زمستان بود و کرسی گذاشته بودیم. زیر کرسی میخوابید. چند بار صبح که بیدار میشد، میدیدم روی کرسی خرده نان یا پوست تخم مرغ ریخته شده است. فکر میکردم موقع خوابیدن فراموش کردهام که تمیز کنم.
یادم بود که ما تخم مرغ نخوردیم، فهمیدم کار محمود است. نصف شب گرسنهاش میشود، از خودش پذیرایی میکند. گاهی هم میدیدیم ظهر با ما غذا نمیخورد و یا موقع اذان که میشود خودش سماور را روشن میکند. متوجه شدیم؛ بلند میشود سحری میخورد و روزه میگیرد.
کار کردن را از محمود یاد بگیرید
محمود در کار نقاشی ساختمان مهارت داشت، اوقات فراغت و بیکاری، نقاشی ساختمان قبول میکرد. در مدرسه هم خیلی باهوش و زحمتکش بود. سعی میکرد کارش را دقیق انجام دهد.
یکی از دوستان او برایم تعریف میکرد که؛ یک روز محمود به کارگاه نیامده بود. ما چند نفر که در یک گروه کار میکردیم، نتوانستیم قطعات باز شده را کامل ببندیم. آخر کار چند پیچ و قطعه در جای خودش قرار نگرفت. استاد کارگاه گفت: «یک روز آقای عزیزی نیامده، سه چهارتایی نتوانستید دستگاه رو ببندین؟ برین کار کردن رو از او یاد بگیرید!»
باید بریم جبهه تا فدای اهل بیت(ع) بشویم
میخواست جبهه برود. خیلی التماس میکرد تا من رضایت بدهم. میگفتم: «مادرجان! من دل ندارم! تو بروی، من چکار کنم؟»
میگفت: «بقیه چکار میکنند؟ هر کاری آنها کردند شما هم...»
یک روز داشتم لباس میشستم که آمد. کمکم کرد و همه را آب کشید و روی بند آویزان کرد. در همان حال برای من حدیث و روایت هم میخواند. دلش طاقت نیاورد و گفت: «دختر آقا! تو خودت بارها حضرت زینب (س) و امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) رو صدا نزدی؟! و نگفتی فداتون بشوم؟ فقط با زبون که نمیشه فداشون شد! باید برویم جبهه تا...!»
با همان سن و سالش آن قدر در گوشم خواند تا راضی شدم. گفتم: «پدرت چی؟ اصل باباته!»
گفت: «راضی کردن و امضا گرفتن از بابا با خودم.»
بعد هم رفت مغازه و با پدرش صحبت کرد و وقتی برگشت از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید.
تشییع شهدا
یادم میآید که یک روز داشتم حیاط را جارو میکردم که از بیرون آمد. سلام کرد و پرسید: «مامان! خبر داری هفت هشت تا شهید آوردند؟»
گفتم: «از همسایهها شنیدم؛ ولی نمیدونم چه کسانی هستند. خدا به مادرانشان صبر بده!»
اسم و رسم آنها را میدانست ولی من نمیشناختم.
گفت: «جارو رو بده من کمکت کنم و زودتر به تشییع شهدا برویم.»
گفتم: «مادرجان! من امروز حال ندارم. وقتی میآیم و مادرهایشان را با آن حال و روز میبینم سرم درد میگیرد. دست خودم نیست و میزنم توی سرم.»
پسرم محمود رفت در اتاق و چادر و جورابم را آورد و گفت: «بپوش تا به تشییع برسیم!»
با هم رفتیم. توی راه از اخلاق و رفتار بعضی از همان شهدا برایم تعریف میکرد.
پس از بازگشت از تشییع شهدا پسرم گفت: «دوست دارم زمان تشییع جنازه ام مثل آن مادر شهیدی که امروز با صلابت پسر خودش را بدرقه کرد باشی مادر»
ازدواج ساده
موقع زن گرفتنش شده بود. دلمان میخواست زودتر سر و سامان بگیرد. به او میگفتیم: «ما آماده ایم! هر کسی را که بگویی برات خواستگاری کنیم. اگه کسی رو هم در نظر نداری؛ ما بهت پیشنهاد بدهیم!» میگفت: « حالا که جنگ است، موقعش بشود خودم به شما میگویم.»
دو سه بار که رفت جبهه و برگشت، یک روز گفت: «هر کسی رو شما معرفی کنید من هم قبول میکنم؛ ولی باید شرایط زندگی با من رو قبول کند.»
گفتیم: «به آن فکر میکنیم و به شما اطلاع میدهیم.»
چند روز بعد همسرش را به او نشان دادیم و قبول کرد. پس از خواستگاری برنامهریزی عروسی انجام شد.
گفت: «نمیخواهد مجلس مفصل داشته باشیم. به چند تا از فامیلهای نزدیک و چند تا از دوستان میگویم، یک ولیمه ساده هم میدهیم. بعد هم با سه تا صلوات عروس رو میآوریم.»
یک عروسی ساده برگزار شد؛ همان طور که خودش میخواست؛ با صلوات.
نزدیک به دنیا آمدن فرزندش بود، به پسرم گفتم بیا، گفت: «مادر شما هستید، خدا هم هست، زحمت بکشید همراهی کنید، توکلتان به خدا باشد، فرزند من پسر است، نامش را علی بگذارید، من هم به زودی میآیم. هفت روز بعد خبر شهادتش را آوردند و چند روز بعد هم خودش برگشت.
همیشه عادلانه رفتار میکرد
همسر شهید عزیزی که زندگی کوتاهی با وی داشت، خاطرات شیرینی را از این دوران کوتاه به یاد دارد، خاطراتی به شیرینی حبه قندی که به مناسبت تولد فرزندش در جبهه به همرزمانش داده بود:
محمود مهربان، باگذشت، باحیا، متدین و دستگیر محرومان و ضعیفان بود، شوخ طبع و بذله گو و در عین حال بسیار عاطفی و بامحبت بود. بین خانواده من و خانواده خودش فرقی نمیگذاشت. همیشه سعی میکرد عادلانه رفتار کند. اگر یک روز خانواده خودش را به دعوت میکرد روز بعد نوبت خانواده من بود. یادم میآید یک روز از فروشگاه سپاه، دو کیلو چای خریده بود. با ترازو چای را بین خانواده من و خانواده خودش تقسیم کرد. از دیگر خصوصیات اخلاقیاش مهمان نوازی بود. هر موقع که از جبهه برمیگشت، اقوام و دوستان را به خانه دعوت میکرد.
به پسرم بگویید بابا خیلی دوست داشت تو رو ببیند
در اغلب رشتههای فنی، تاسیسات برق، آب، تعمیرات خودرو حتی خیاطی و آشپزی هم مهارت داشت. اغلب دوستان و آشنایان وسایل برقی خود را برای تعمیر به او میدادند.
از آنجاییکه همیشه سعی میکرد تا حد ممکن مراعات حال دیگران را کند، در خرید سیسمونی و تخت و کمد از مادرم خواسته بود تا تخت و کمد را بدون رنگ خریداری کند تا هزینه کمتری را بپردازد. میگفت: «خودم آنها را رنگ میکنم.»
مرخصی که میآمد شروع میکرد به تهیه رخت و لباس بچه. گهواره برای بچه درست میکرد و خودش رنگ میزد. یک روز به شوخی بهش گفتم: «اینکه هنوز به دنیا نیومده، اینطوری خودت رو برایش میکشی! اگه به دنیا بیاید و بزرگتر بشود چه کار میکنی؟ ان شاالله خدا این قدر بهت بچه بده که سیر بشی!»
گفت: «با این وضعیت جنگ، اگر خدا عمری بدهد که همینرو هم ببینم بسه! ولی فکر کنم همدیگه رو نمیبینیم. میخواهم لااقل یک یادگاری از خودم برای پسرم باقی گذاشته باشم. بهش بگویید: اینها رو بابات برات درست کرده و خیلی دوست داشت تو رو ببینه.
انتخاب نام شهید برای فرزند
به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی داشت. به همین خاطر من را به اسم شناسنامه صدا نمیزد. من را فاطمه صدا میزد. در تمام نامههایش هم مینوشت فاطمه. در عملیاتی هم که شهید شد رمز عملیات یا زهرا (س) بوده است. دوستانش میگفتند توی آن عملیات بچهها از ناحیه پهلو تیر و ترکش خوردند. شاید هم سرّی در کار بوده تا همه بچهها هم درد دختر پیغمبر بشوند.
علی را ندید و شهید شد
آخرین بار در آبان ماه سال 64 به جبهه رفت. مسئول واحد 106 ادوات تیپ 21 امام رضا(ع) بود، یک روز بعد از به دنیا آمدن علی بهطور اتفاقی توانستم با او تماس تلفنی برقرار کنم. آن موقع در شرایط جنگ، دسترسی به تلفن خیلی سخت بود. بعد از اینکه باهاش تماس گرفتم، از تولد فرزندمان مطلع شد. خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت: «خوشحالم از اینکه یادگاری از ما میماند!»
بعد از شنیدن خبر تولد فرزندمان در حالی که برای عملیات والفجر 8 به خط مقدم میرفت، کام دوستانش را با چند حبه قند شیرین کرده بود. به آنها وعده ضیافت و دادن شیرینی را بعد از بازگشت به جبهه داده بود؛ اما شهد شیرین شهادت کام خودش را شیرین کرد و برای همیشه این آرزوی دوستان خاطره شد. محمود هشت روز بعد از تولد پسرش علی به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای فردوس رضای دامغان به خاک سپرده شد.
خاطرهای از یک دوست...
یکی از همرزمان شهید که در همسایگی او زندگی میکرده در رابطه با او میگفت: با هم رفته بودیم جبهه. در گردان ادوات تیپ 21 امام رضا(ع) بود. من از مرخصی برگشته بودم و نامهای از همسرش برای او داشتم. به دیدن او رفتم. در شهر با هم در یک حیاط زندگی میکردیم. چشمش که به من افتاد از خوشحالی پرید جلویم و پرسید: «اول بگو ببینم نامه برام آوردی یا نه؟»
بستهای را که خانوادهاش برایش داده بودند، به او دادم؛ خوشحال شد. لباس کار را پوشیده بود و سلاحها را تمیز میکرد. با هم رفتیم داخل چادر و کمیگپ زدیم. برو بچههای دیگر هم آمدند و از وضعیت شهر برایشان تعریف کردم. نخواستم بیش از این مزاحم کارش بشوم. موقع خداحافظی به او گفتم: «چطور همه داشتن استراحت میکردند، فقط تو مشغول کار بودی؟»
گفت: «هرکس وظیفهای داره؛ کار من هم این است که تعمیر و نگهداری کنم. اگه خدا قبول کند!»
شجاعتهای بیمثال
خود شهید عزیزی تعریف میکرد منطقه رو تازه از دست عراق گرفته بودیم. برای شناسایی وارد منطقه شدیم. وارد سنگری شدم. بعد از چند دقیقه صدای خش خشی از بیرون شنیدم. بعد از کمی صبر متوجه شدم که دو تا از نیروهای عراقی هستند. اون لحظه با خودم اسلحه رو داخل نبرده بودم. داشت دیر میشد، تنها چیزی رو که تونستم جور کنم یه آفتابه بود.
برش داشتم به حالت مسلح از سنگر بیرون زدم و سریع از پشت روی سر یکیشون گذاشتم. اونا هم اصلا برنگشتن تا اینکه بردمشون جلوتر تحویل نیروهای خودی دادم.
حلالیت گرفتن در اوج بحران
یکی از همرزمان شهید میگوید: «جانشین تیپ بودم. در عملیاتی فرمان عقبنشینی دادن من و محمود جز آخرین نفراتی بودیم که داشتیم منطقه رو ترک میکردیم. از کنار یه سنگر رد شدیم، یه نظامی ارتشی با دوربین داشت منطقه رو رصد میکرد. محمود که از شرایط به وجود آمده خیلی ناراحت و عصبانی بود و از طرفی تک تیرانداز عراقی در حال شکار زخمیها بود، حسابی از لحاظ روحی به هم ریخته بود وگریه میکرد، با عصبانیت فریادی زد و گفت دیگه دنبال چی هستید شما ارتشیها مگه نمیبینی دارن میزنن بچههای ما رو. من آرامش کردم. گفتم این بنده خدا از شما بزرگ تره نباید بیاحترامی کنی. بعد تو اون شرایط بحرانی شروع کرد به حلالیت گرفتن از اون بنده خدا. تا حدی که من فکر کردم اون رو میشناسد. بعدش که از منطقه برگشتیم ازش سؤال کردم تو اون ارتشی رو میشناختی گفت نه. گفتم این یکی از فرماندههای ارتش بود که قبل از شروع عملیات در جلسهای که با محسن رضایی داشتیم، ایشان هم حضور داشتند.»