قافله شوق (39)
منصور ایمانی
در مسیر برگشت به اهواز، با اینکه دوستان مایل به گشت و گذار در شهر عربنشین «حمیدیه» بودند، اما مجال نداشتیم. برای جلسه استانداری باید وقت کافی میگذاشتیم. حمیدیه را زمان جنگ دیده بودم. بخش کوچکی بود و نخلستانهای آبادی داشت. از هر کوچه و محلهاش، نهری جریان داشت، که سرش پایین بود و به نخلستانی میریخت. با آن همه جوی و نهر، بامُسمّاتر بود اگر اسم حمیدیه را میگذاشتند مدینهًْ الاَنهار! شاید به خاطر همین پرآبی و طبیعت سرسبزش بود که مردمش دلزنده و پرکار بودند. با اینکه تا دو، سه سال اول جنگ، دشمن از سه طرف روی شهر آتش میریخت، با این حال پیادهروها و میدانچههایش، پر بود از بساط دستفروشها و دورهگردهای طَبَق به سری، که جنسشان را به زبان عربی و با صدای بلند عرضه میکردند. جماعت انگار نه انگار که اطرافشان جبهه جنگ است و صداهای قُرمبه و زمینلرزههای ناشی از شلیک گلوله توپ، از همان نزدیکیها بلند میشود. هربار که برای رفتن به سوسنگرد و تپههای الله اکبر، از بالای تویوتا و جیپ، کوزه دوشاب و طَبَقهای خرما و حلوای جُوزیِ هویزه و کیسههای ماست و دوغشان را میدیدم، پنجشنبه بازار ولایت خودمان، جلویم چشمم ظاهر میشد. راستی امروز توی کدام هفته بازار و بساط کدام کاسب، کوزه دوغ و دوشاب یا کیسه ماست میبینی؟ بگذریم...
موقع آمدن به اهواز نفهمیدم راه را چه طور طی کردیم. از چراغ روشن ماشینها و تابلوهای نئون شهری بود که فهمیدم ساعتی از شب گذشته است. داخل زردقناری و در عالم خودم، سکوت و سکینه خوشی داشتم که ناگهان کامیونی با بوق گاویاش، چند بار توی شیپور جنگ دمید و همه چیز را خراب کرد. سر یکی از چهارراهها، پشت چراغ سبز! ایستاده بودیم و زردقناری با تأخیرش، کامیون را عصبانی کرده بود. ترافیک سنگین بود و ماشینها قدم آهسته میرفتند. حملهدار، آقای مهرشاد توی مینیبوس ما بود و اعلام کرد: «هر کس کاری دارد، میتواند پیاده شود. فقط سر ساعت ۱۰، خودتان را به استانداری برسانید». گرمای داخل ماشین و شوق دیدار دوباره اهواز، باعث شد که توی خیابان «نادری» از زردقناری پیاده بشوم. برای تجدید خاطرات آن سالها، افتادم به خیابانگردی. توی یکی از پیادهروهای شلوغ، به دکه مطبوعاتی نسبتا کوچکی برخوردم که برایم جالب بود. صاحب اینجا بر خلاف دکههایی که همه ما میبینیم، متاعی به جز مطبوعات نمیفروخت. برای اطمینان خودم، جلو رفتم و آدامس خواستم. گفت: «فقط نشریه داریم!». خودم را معرفی کردم و گفتم از همکاران ارشاد اسلامی فلان استانم. مقصر را که دید، شروع کرد به شکایت کردن. میگفت: «من تنها دکه مطبوعاتی کشور هستم که طبق مقررات شهرداری و ارشاد، فقط نشریه میفروشم. نه آدامس و سیگار و کبریت دارم و نه ساندیس و بیسکویت و خرده ریزهای دیگر. منتهی با فروش نشریات، از عهده مخارج زندگی بر نمیام!». از دستگاههای فرهنگی و مخصوصا از ارشادِ أنشاءالله اسلامی، انتظار حمایت داشت و خواستهاش بحق بود. قول دادم موضوع را به مسئولین منتقل کنم. طوری نگاهم کرد که فهمیدم امید چندانی به جماعت مدیران ندارد. بعد از سفر، موضوع را به مسئول مربوطه در اداره کل مطبوعات داخلی وزارتخانه، تلفنی انتقال دادم و به اندازه آبرویم ازش خواهش کردم به این دکه اهواز برسد. اینکه به دادش رسید یا نه، بیخبرم. راستش یکی از معضلات فرهنگی ما، همین دکهها هستند که تحت عنوان فروش مطبوعات، مجوز میگیرند و تعهد هم دارند که فقط مطبوعات بفروشند، ولی بالاجبار میروند سراغ متاع ضدفرهنگی مثل دخانیات. فرصتم کم بود. با تاکسی دربست خودم را به خیابان «کمپلو» نزدیک لشکر زرهی رساندم. زمان جنگ، توی این خیابان حمامی بود که وقتی پای ما به اهواز میرسید، از بس که سر و تنمان توی خط کثیف و چرکی میشد، اول به آنجا میرفتیم. پادگان حمام داشتیم، ولی جمعیتمان زیاد بود و شلوغ میشد. لباسهای کثیف را هم با خودمان میآوردیم و با اجازه حمامی، داخل نمره میشستیم. روی دیوار زده بودند: «از شستن لباس خودداری کنید، اشکال شرعی دارد». ناچار اجازه میگرفتیم و بابت شستن لباسهای چرک، پول اضافه میدادیم. از گرمابه کمپلو خاطرهای دارم که خالی از لطف نیست، منتها در قسمت بعد.