قافلۀ شوق (38)
منصور ایمانی
مقصد بعدی «دهلاویه» بود؛ مشهد دکتر مصطفی چمران. جایی که تو را به یاد مردی میانداخت که ریشه در روستایی به همین نام -چمران- در دشت ساوه دوانده بود و سالها بعد چون درختی تناور با شاخ و برگ و بری انبوه، در ینگه دنیا قد کشیده و زمانی دیگر، بر سر یتیمان جنوب لبنان سایه افکنده بود و بعدها در روزگار ولایت خمینی کبیر، ره توشه سالهای جهاد اصغر و اکبرش را به وطن آورده بود، تا در روستای گمنامی به نام «صالح حسنِ» دهلاویه، سر به آسمان بساید. کشجره طیّبه اصلُها ثابتٌ و فرعها فی السّماء.
به دهلاویه که رسیدیم، خورشید در حال افتادن در برکه خونین شفق بود. چیزی به تنگ غروب نمانده بود. بلافاصله وارد بنای یادمان دکتر چمران شدیم. در زیرزمین ساختمان، نمایشگاه دائمی برپا کرده بودند؛ نقاشیها، اسناد و مدارک ساواک و احکام مسئولیتهایی که چمران در انقلاب گرفته بود و عکسها که مربوط به سالهای مدرسه و دانشگاه میشد. کارنامههای تحصیلی با نمراتی عالی، از دوره دبستان و نوجوانی و جوانی در دبیرستان «البرز» تهران که در کنار عکسهای دانشجوییاش در دانشگاه «برکلی» آمریکا، و تقدیرنامههایی که به عنوان دانشآموز یا دانشجوی ممتاز گرفته بود، و نمرههای 20 اخلاق و انضباط در همه مقاطع تحصیلی که این قبیل نمرات اعتباری، پیش ادب و اصالت چمران سرافکنده بودند و عکسهایی که در کنار کودکان یتیم و بیسرپرست جنوب لبنان و امام موسی صدر انداخته بود و سرانجام عکسهای کردستان و سالهای غائله گروهکها و جنگ عراق بود که سرانجام در همان نقطهای که ما ایستاده و در مقابلش سر خم کرده بودیم، ختم میشد؛ یعنی مشهد دهلاویه و ۳۱ خرداد ۶۰.
فضای نمایشگاه تحمل ازدحام مردم بازدیدکننده را نداشت. روبهروی هر قاب عکسی که میایستادی، ناگهان فشار ناخواسته جمعیت تو را میکَند و میبُرد جلو. چیزی به اذان مغرب نمانده بود. در صحن میانی یادمان، راه پلهای توجه ات را جلب کرد. پلهها را با شوقی کودکانه بالا رفتی و رسیدی به پشتبام یادمان. آنجا سکوی پرواز چمران بود و مهبط ملائک. مبادا بگویید فلانی دارد لفّاظی میکند! اُفٍّ اُفِّ بر هر چه لفاظیهای منشیانه! لحظات ناب غروب خوزستان بود و دشت در زیر پای تو، تا افق کشیده میشد. خونابه خورشیدِ خسته و خاکی، برکه سرخی در افق ساخته بود و شفق هر لحظه از خون داغ خورشید لبریز میشد. در بلندای یادمان، از پشت پردهاشک، با نگاهی لرزان، ردّپای همرزمانت را در خاک میجستی، حال آنکه آنها بال در بال ملائک، به آن سوی عرش رفته بودند و با تو میگفتند:
تو دیگر با ما نیستی،
کجا جاماندی رفیق نیمه راه
کجای جاده بود که پیچیدی
رو به آن پیچک فریبا
که نامش دنیاست؟
کاش تنها بودم، کاش زرد قناری نبود و برایم بوق نمیزد. دلم میخواست همان جا پوستً تختی میانداختم و میشدم جاروکش یادمان. صبحها صحن و سرایش را آب و جارو میزدم و به وقت نماز، پیش پای زائرین، سجاده پهن میکردم و خودم میشدم مُکبّرشان. صدای مؤذن آبادی مرا به خودم آورد. نماز مغرب و عشاء را با زائرین آنجا به جماعت خواندیم و به قصد اهواز از دهلاویه خارج شدیم. شب در استانداری اهواز قرار جلسه داشتیم، منتهی نه با استاندار آنجا، که با استاندار کردستان و خودمان! باید نیازهای 15000 نفر زائر برآورد میشد و بین دستگاههای عضو ستاد، تقسیم کار میکردند. در مسیر دشت آزادگان متوجه سطلهای پلاستیکی تازه درداری شدم که توی راهروی زردقناری، ردیف کنار صندلیها گذاشته بودند. یعنی سطل زباله بود؟ جسارت میشد اگر به سطلهای تازه میگفتیم ظرف آشغال! رفقا هم که توی سوسنگرد فرصت خرید نداشتند. کسی جرأت نمیکرد در سطلها را بردارد! آخرش آن قدر پچپچ کردیم و سرک کشیدیم که معاون پشتیبانی جبهه و جنگ، جناب ساربان و معاون پشتیبانی و منابع نیروی انسانی استاندار را مجبور کردیم که پرده را کنار بزند؛ فرماندار دشت آزادگان به هر نفر سطلی خرما پیشکش کرده بود، منتها نه از کیسه خلیفه، که از جیب پربرکت خودشان، و خدا خیرشان دهد، خیرا کثیرا. زمان دولت انقلابی نهم بود و مثل دولت تدبیر و امید، یا دو دولت شانزده ساله قبل، کسی جرأت خاصه خرجی نداشت. خدا برای باعث و بانی انحراف دولت نهم و دهم نسازد. فقط افسوس...، به قول خواجه شمس الدین محمد حافظ:
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
باید به جناب دغلاوی فرماندار دشت آزادگان دست مریزاد میگفتیم که با یک تیر سه چهار نشان زده بود. اولا برای دادن سوغاتی، عوض دست بردن توی خزانه دولت، دست توی جیب خودش کرده بود، ثانیا به جای محصولات چین و ماچین، از نخلکاران همان ولایت خریده بود و ثالثا متاعی انتخاب کرده بود که در فرهنگ دینی ما، هم دارای قداست است و هم قوه غذائیِ کاملی دارد. علاوهبر همه اینها، طوری با ظرافت کَرم کرده بود که از جمعیت چهل نفره قافله، به جز جناب مهرشاد، کسی ملتفت نشده بود.
حالا جا دارد دوباره از آقای حیاتی فرماندار جانباز، فعال و خوش بر و قامت مهران یاد کنم. چند ماه بعد از سفرمان، شبی در خبر شبکه یک سیما دیدم که رئیسجمهور دولت نهم، نه نفر از فرمانداران کشور را، به خاطر عملکردشان مورد تقدیر قرار داده و اتفاقا جناب حیاتی، یکی از آنها بود. کَثَّرالّله امثالَهم. خداوند به همه خدمتگزاران این مُلک و ملت توفیق دهد تا از آزمون مسئولیت که شأنی جز نوکری نیست، روسپید بیرون بیایند. این سفرنامه صد البته پندنامه نیست. اما میخواهم به کسانی که باری از بارهای این مردم را به دوش گرفته و مسئولیتی دارند، یادآوری کنم که در انجام وظیفه، به مزد و پاداش آن بیاعتنا باشند. حتی اگر آن وظیفه، عبادت خداوند بود، هرگز به فکر اجر و مزد عبادتشان نباشند. حکمتش را خواجه این طوری میگوید:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند