سوی دیار عاشقان
چند سالی بود دلم میخواست به همراه خانواده به سرزمینهای پر نور جبههها بروم؛ اما هربار مانعی اجازه این کار را نمیداد. حضور در سرزمین ایثار و فداکاری همراه با خانواده حال و هوایی دیگر دارد؛ معتقدم که انعکاس نور این سرزمینها میتواند راه زندگی را روشن کند. محفل گرم خانواده روی این خاکهای مقدس گرمتر میشود و انسان هم متعهدتر. از طرفی کودکان را باید به این دیار ببریم، باید نسل جدید را با گذشته پرافتخار این کشور آشنا کرد؛ آنها باید در این خاک قدم بگذارند تا با تمام وجود آن را لمس کنند، این امانت باید نسل به نسل منتقل شود.
به خواست خدا، فرصت این توفیق با دعوت پایگاه بسیج ایثارگران شرکت مدیریت تولید دماوند یا همان شهدای پاکدشت برای بازدید از مناطق جنگی یا همان کربلای ایران در اسفند امسال نیز برایمان فراهم شد و این دعوت را بیعتی دیگر با عهد دیدم. حتما میپرسید چرا؟! چون تک تک زائران این مناطق پرنور، با دعوت شهدا به اینجا پا میگذارند؛ زائران این مناطق انتخاب میشوند تا در کنار پاکترین انسانهای روزگار قدم بزنند، و فرصتی بیابند تا نداهای آسمانی این بهشتیان را بشنوند...
سید محمد مشکوهًْالممالک
سفرهای به وسعت عرفان
... و اما قصه جبهههای جنوب... میخواهم به سرزمین مقدسی سفر کنم که هر وجب آن با قطرات خون شهیدان متبرک شده. وقتی که حرکت میکنم در ذهنم به همه چیز فکر میکنم؛ به دستهای قطع شده، به تشنگی، به شهید شدن در راه حق، به شهدایی که در این خطه از کشور شهید شدهاند و مظلومیت بیشتری دارند؛ چرا که رژیم بعث عراق، هر چه در توان داشت به میدان آورد تا جزایرش را حفظ کند... بچههایی که در آنجا مقاومت کردند، حجم بسیار بالای آتش دشمن را به یاد دارند، آتشی که آسمان را هم در بر گرفته بود...
در اینجا شهدا سفرهای به وسعت عرفان گشودهاند تا راهیان را با هم آسمانی اطعام کنند... در اینجا عقدهای در دل نمیماند... سیمای زائران این دیار خود گواه روشنی است بر صفای آن... هر چه هست سوز ساز عاشقی است...
آغاز راه به ساعت عاشقی
چهارشنبه 18 اسفند ساعت شش صبح، درست موقع اذان صبح بود که به اهواز رسیدیم. گویا این اتفاق نهیبی بود برای ما که...ای خاکیان! با وضو و طهارت وارد شوید، قدم را پاک کنید و آنگاه پای در سجدهگاه عروجیان بگذارید، این سرزمین مقدس است پس با طهارت وارد شوید، آلودگیهای دنیا را زمین بگذارید و بسم الله بگویید...
پس از خواندن نماز در راهآهن اهواز به سمت خرمشهر به راه افتادیم... وقتی از جاده اهواز به خرمشهر در حرکت بودم زیر لب میگفتم اگر جوانان ما نبودند چه میشد. در این فکرها بودم که به خرمشهر رسیدیم. به محض ورود به خرمشهر ما را به مجتمع فرهنگی و تربیتی میثاق با شهدا بردند، پس از کمی استراحت از محل اسکان خارج شدیم و بعد از طی مسافتی راهی مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس خرمشهر شدیم.
بکرترین موزه جنگ تحمیلی
در همه دنیا برخی آثار مرتبط با جنگ را در موزههایی با عنوان موزه جنگ جمعآوری میکنند و سپس در معرض دید عموم قرار میدهند؛ اما در کشور عزیزمان به واسطه دفاع مقدسی که طی هشت سال در مقابل رژیم بعث عراق و همپیمانانش داشتیم، چنین مکانی را موزه دفاع مقدس مینامند. یکی از بکرترین این موزهها مرکز فرهنگی و موزه دفاع مقدس خرمشهر است که در استان خوزستان پایتخت این حادثه تاریخی بنا شده است. مساحت مرکز فرهنگی و دفاع مقدس خرمشهر دو هزار و 400 متر مربع و دارای کتابخانه تخصصی دفاع مقدس با حدود پنج هزار جلد کتاب، سالن نمایش فیلم و آرامگاه سه شهید گمنام است.
با توجه به اینکه این مرکز محل دیدبانی دشمنان در دوران جنگ بوده، آثار بکر و بسیار جالبی از جمله دست نوشته هایاشغالگران بعثی روی دیوارهای ساختمان به جای مانده است که یکی از اینها جمله «آمدیم تا بمانیم» است که در این موزه خودنمایی میکند و البته بعد از فتح خرمشهر یکی از رزمندگان که بعدها نیز به شهادت رسید، روی همان دیوار و در جوابی دندان شکن نوشته بود که «آمدیم، نبودید»... و حال ما خطاب به این شهید میگوییم آمدیم تا بدانیم چه بودید و چه کردید، با ما از رازهای سر به مهر خود بگویید، گوش جان آوردیم تا بشنویم....
موزه دفاع مقدس خرمشهر دارای 4 سالن مقاومت، اشغال، آزادسازی و بازسازی خرمشهر است که در هر بخش گوشههایی از حماسه آن دوران به نمایش در آمده است، هم چنین در آنجا آثار به جای مانده از سرداران شهید حماسه مقاومت خرمشهر هم چون سید محمدعلی جهان آرا، عبدالرضا موسوی از فرماندهان سپاه خرمشهر و دیگر شهدای سپاه پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی ایران و نیز ادوات نظامی آن دوران به نمایش گذاشته شده است.
مسجد جامع خرمشهر؛
نماد وحدت، مقاومت و پیروزی
از موزه دفاع مقدس به سمت مسجد جامع خرمشهر حرکت کردیم، گنبد در کنار دو مناره این مسجد مانند نگینی فیروزهای در این شهر میدرخشد و میشد تلالو نور خورشید را از کاشیهای گنبد دید. هر چه نزدیکتر میشدیم عظمت مسجد بیشتر به چشم میآمد... میرفتیم که نماز ظهر و عصر را در آنجا بخوانیم، میخواستیم نماز را در مسجدی بخوانیم که روزی هم سنگر بود و هم سجده گاه، مسجدی که وجب به وجب آن شاهد ایثارگری و مقاومت مردان خدا بوده، مسجدی که آیه آیه قرآن در آن نه با زبان جسم که با زبان جان تلاوت شده...
مسجد جامع خرمشهر در طول 35 روز مقاومت، مرکز فرماندهی و ستاد نیروهای مردمی بود و هماهنگیها و تبادل اخبار، تجهیز، تسلیح و آموزش رزمندگان و مداوای اورژانسی مجروحان صورت میگرفت.
با پیروزی عملیات بیتالمقدس و پس از آزادسازی خرمشهر، رزمندگان بلافاصله خود را به مسجد جامع رساندند و نماز شکر به جای آوردند. مسجد جامع خرمشهر یکی از معدود ساختمانهایی بود که پس از بازپسگیری به صورت نیمه سالم باقی مانده بود و چون این مسجد در زمان مقاومت مرکز فرماندهی و تدارکات و گردهمایی مدافعان شهر بود، لقب نماد مقاومت را به خود گرفت که در حال حاضر نیز بین بازماندگان جنگ و علاقهمندان به تاریخ جنگ ایران و عراق به همین عنوان شناخته میشود.
مسجد جامع خرمشهر بعد از هجوم گسترده بعثیها و اشغال آن، مدتی در تصرف نیروهای صدام بود؛ ولی جرات نکردند آسیب جدی به این نماد مقاومت بزنند و این مسجد با آسیبها و خمپارهها و ترکشهایی که هنوز بر بدن خود دارد نمادی از مقاومت و ایستادگی و پیروزی جوانان دلیر این مرز و بوم شد و رزمندگان اسلام خاطرات زیادی از آن دارند و هنوز هم صدای نوحه کویتیپور و ممد نبودی از آن به گوش میرسد.
اروندکنار؛ یادمان تخصص و تعهد
پس از بازدید مسجد جامع خرمشهر و اقامه نماز به اروندکنار رفتیم، جایی در کرانه آبهای خروشان اروند... یادگاه خاطرات سبز والفجر هشت... فاصله اینجا تا عراق اروند است... زائرین این یادمان با حسی شبیه غرور آشنا میشوند، حسی که از بطن سلحشوری برخاسته است... آنها چشم به خروش اروند دوختهاند... آبهای بیقرار دریا... از اینجا تا دهانه خلیج راه زیادی نیست... در این یادمان نگاه زائرین مدهوش قدرت رزمندگان اسلام میشود... آری عبور از عرض این رود ناآرام در کلام هم ساده نیست...
عملیات والفجر 8 نمونهای از امدادهای غیبی خدای رحمان است... امدادی که فقط سهم دلهای ایمانی میشود... آری اینجا تجلیگاه ایمان راستین به وعدههای الهی است...
وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ الله أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ را در این یادمان پر حادثه میتوان حس کرد... آری شهدا زندهاند و در پیشگاه پروردگارشان روزی میخورند...
اروندکنار یادمان تخصص و تعهد است، گذر از اروند حاصل تجربه و تعهد سربازان اسلام بود و ماهها کار تخصصی و برنامهریزیهای دقیق در کنار آموزشهای سخت منجر به پیروزی سپاهیان اسلام در والفجر هشت شد، سپاهیان توانمند لشگر ایمان و تقوا نشان دادند که مرد روزهای سخت هستند...
بگو مرا به كجا ميبرد غمت اي عشق / وجود من رد پايي است در قرون تو گم...
اطراف اروند پر است از نخلستان... هنوز هم اگر خوب بنگری نخلهای سوخته میهمان چشمانت میشوند... نخلستانهای جنگ زدهای که میراثدار دفاع مقدس هستند... میراثدار روزهایی که آتش بود و دلاوری... دود بود و سلحشوری... ایمان بود و راه رستگاری...
زائرین از میان نخلها بسوی اروند پیر و خسته دل میروند... گذر از میان نخلها و نیزارهای اطراف یادمان حال و هوای عجیبی دارد... گویی هنوز هم هنگامه والفجر هشت است...
در یادمان اروند زندگی سرعت بیشتری دارد... اینجا پر از هیاهوی زندگی است... پر از شوق رفتن... پر از حس پرواز... پر از اشتیاق بودن... اینجا اروندکنار است... یادمان علم و عمل... یادمان کارهای سخت و باور نکردنی...
اروند خروش هیجان در دامان حماسه است... حماسهای که چشمان کینه توز جهانیان را خیره کرد... عبور از عرض اروند جریان پایمردی در نخلستان باورهای اعتقادی بود... عبوری که تا سالیان دراز از خاطر مردم رخت برنخواهد بست...
نگاه راز آلود زائرین به گذر آب، آبستن حرفهای تازهایست... شاید این زنان و مردان دردهای دل غریب خویش را به اروند میسپارند تا خروش ایمان اروند مرهم زخمهایشان باشد...
کاش پل بزرگ و با عظمت بعثت هنوز پابرجا بود تا این زائرین نور از نزدیک با عظمت قدرت ایمان آشنا گردند... پلی که به گفته مجری آن بزرگترین کار مهندسی جنگ بود و در برابر بمبارانهای مکرر عراقیها دوام آورد و امروز هم در دانشگاههای بزرگ دنیا تدریس میشود... پلی که در بحبوحه جنگ به بهترین شکل ساخته شد و این جز با همت و پشتکار جوانان این سرزمین ممکن نبود...
روز دوم سفر؛ پنجشنبه 9 اسفند
قدمگاه شهدای غواص
روز دوم سفر ما با دیدار از یادمان شهدای علقمه آغاز شد، محور عملیاتی کربلای چهار و غواصانی که با دستانی بسته، مظلومانه و بیصدا زنده به گور شدند. همانها که به گفته یک افسر عراقی که شاهد ماجرا بود، هیچ ترس و اضطرابی در چهرههایشان مشاهده نمیشد و تنها شهادتین و ذکر یا زهرا (س) و یا حسین(ع) بر لب داشتند. آری ایمان، این گونه مردانی میسازد، مردانی که قلبشان با حب اهلبیت (ع) صیقل یافته؛ دیگر نه از مرگ هراسی دارند، نه از هیاهو و غولهای آهنی دشمن... برای اینان چنین مرگی برابر است با لقاء حق و دیدار معشوق....
دستان بسته... قهقهه مستانه و پوچ دشمن.... نور ایمان و آرامش در چهره مجاهد فی سبیل الله... با شنیدن اینها چهرهای آشنا در ذهن تداعی میشود... چهرهای که با صلابت خود دنیا را تکان داد... شهید حججی... او مهر تاییدی بود بر تمام آنچه که از شهدای غواص و دیگر شهدای دفاع مقدس شنیدیم و ندیدیم... او جلوه و مکرو و مکرالله شد... آنجا که شقیترین اشقیا تلاش میکردند تا با نشان دادن تصاویر اسارت و شهادت این مدافع حرمت انسانیت، خوف و رعب در دل اهل ایمان بیاندازند، صلابت و آرامش او تمامی نقشههایشان را به باد تمسخر گرفت... آری این است معجزه آشکار حق... والله متم نوره و لوکره الکافرون...
در غربِ جاده خرمشهر- آبادان منتهی به کوی آریا حدود یک کیلومتر به سمت رودخانه اروند وارد منطقهای میشویم که هنوز آثار جنگ و بمباران بر روی ساختمانهای اطراف این منطقه هویدا است، گویا پیش از جنگ تحمیلی اینجا بازارچه کوچکی بوده و اکنون ترکشهای خمپارهها هنوز بر روی بدنه این ساختمانها مشهود است، مشاهده این ساختمانهای ترکش خورده،تانک، قایقهای موتوری و خاکریزها در کنار هم ذهن بازدیدکنندهها را به خود جلب میکند و اتفاقاتی که در این نقطه افتاده را به خوبی میتوان تصور کرد. وجود نیزارها، باتلاقها و طبیعت بکر در این منطقه جنگیدن و دفاع کردن رزمندگان در شرایط آب و هوای گرم و طاقت فرسا و یا در زمستانهای سرد و شبهای پر از استرس را در ذهن تداعی میکند، در اینجا حضور رزمندگان با کمترین امکانات و ایثار آنها را میتوان به خوبی تصور کرد.
آقای احمد عزیزی رزمنده و جانباز شیمیایی سرافراز دفاع مقدس و راوی راهیان نور که ما را همراهی میکرد، برایمان از این منطقه گفت، با سوز دل و اشک و آه گفت، درونش غوغایی به پا بود و طوری اتفاقات را شرح میداد که گویا همان لحظه است و همه چیز را به چشم میبیند. میگوید:
«در کربلای چهار بودیم و بچهها را در آبادان نگه داشته بودند و آموزشها را دیده بودند. قرار بود ما مرحله سوم یا چهارم بعد از اینکه نیروها رفتند برای کمک برویم. نیروها فقط دو نفر متاهل بودند و اگر بچههای بسیجی را ببینیم اکثرا کم سن و سال بودند، یکی از افراد متاهل از بچههای مسجد محل خودمان بود؛ محمد نبی دو تا دختر داشت، یک پسر هم داشت که بعد از شهادت او به دنیا آمد. بعد از عملیات سراغ بچهها را گرفتیم که دیدیم او نیست، برای ما سنگین بود که خانوادهاش سراغش را بگیرند ما چه بگوییم! خدا میداند که سعی ما بر این بود که یا به محلمان نرویم یا اگر رفتیم و صبح رسیدیم، برویم پایگاه بسیج بمانیم و شب برویم خانه تا مادر و پدر شهید، ما را نبینند و نشنوند که آمده ایم، خجالت میکشیدیم...
وی در ادامه میگوید: صبح روز چهارم بود که با بچهها آمدیم منطقه. فکر میکردیم که او مجروح شده و در گروهانهای دیگر است. اروند را با دوربین نگاه کردیم که شاید آب او را آورده باشد. جزر و مد را با دوربین میدیدیم، لب این آب پر خون بود، تکههای قایق را آب آورده بود، لباسهای بچهها که در آب منفجر شده بودند و سوخته بودند...
حسن محمدی پسر همین شهید که مادرش هم از دنیا رفته، میگفت امیدم به پدربزرگ و مادربزرگم بود، گفت تعجب میکردم که چرا روز عید که سبزیپلو با ماهی درست میکنیم مادر بزرگم ماهی نمیخورد، اصرار میکردم، میگفت برای شما درست کردهام، بعد از چند بار گفت: مادر جان! یک بار پدرت سر غذا گفت یک روز ما این ماهیها را میخوریم، یک روز هم ماهیها ما را میخورند. آن زمان نمیفهمیدم چه میگوید، حالا فهمیدم که ماهیها پسرم را خورده اند، منِ مادر چطور ماهی بخورم؟»
این راوی دفاع مقدس ضمن یادآوری رشادت دوستانش تصریح کرد: «سال هاست که ما این داستانها را تعریف میکنیم، هر وقت میآییم در منطقهگریه میکنیم، یکی به ما میگفت شما هنوزگریه میکنید؟! گفتم اگر دوستت در یک سفر انگشتش زخمیشود یادت نمیرود، ما با دوستانمان آمدیم، با هم استخر میرفتیم، دریا میرفتیم، نماز میخواندیم، اردوهایمان با هم بود؛ ولی یک زمان چشممان را باز کردیم و دیدیم که باید تنها برگردیم، به بچههای دانشجو گفتم چند روز دیگر سال نو میشود و شما از هم جدا میشوید، اگر دلتان تنگ شود گوشی را برمیدارید و به هم تلفن میکنید و نهایتاً بعد از دو سه هفته همدیگر را میبینید، ماها چه؟ رفقایمان را از دست دادیم و در این جامعه و مملکت تنها شدیم.»
عزیزی بیان کرد: «سرهنگ بازنشسته عراقی گفت یک سرباز در پادگان در حین رژه رفتن اگر پایش را اشتباه برمی داشت ما به وسیله آواکس میدیدیم، میگفت کارخانه سیمان تهران، سیمانی که بارگیری میشد را میدیدیم تا وقتی که به مقصد برسد، آنها بچهها را میدیدند، این اتفاق افتاد که آقای رضایی آمد توضیح دهد اما نشد درست توضیح دهد.»
وی در پایان با بیان اینکه در دوران جنگ بسیاری از کشورها با بعثیها همراهی میکردند خاطرنشان کرد: «اکثر قریب به اتفاق نیروهایی که در نقاط صفر مرزی عراق دارند نگهبانی میدهند نیروهای مزدور سودانی هستند، عراقی نیستند، آن هم به علت گرمای شدیدی که در آنجا حاکم است.همین نیروهای سودانی در زمان جنگ هم علیه ما بودند، ما اینها را اسیر کردیم و همین نامردها دست و پای بچههای ما را با سیم تلفن بستند و آنها را زنده زنده سوزاندند.»
رودخانه بهمنشیر و جنگ تن به تن رزمندگان
پس از بازدید و گرفتن عکسهای یادگاری در یادمان شهدای علقمه، ما را به رودخانه بهمنشیر بردند. رزمندگان ما در این منطقه جنگ تن به تن با دشمن بعثی داشتند و استقامت وصف ناپذیری از خود نشان دادند. اینجا سرزمین عجیبی است، سرزمینی که در آن جسمت پست میشود و روحت رفعت مییابد؛ این خسته و خرد میشود و آنتر و تازه... اینجا درست منطقهای است میان جان و تن، باید قدمی دیگر به این سو برداری تا جانانه شوی، قدمی دیگر تا آسمانی تر... فضای اینجا پاک است، پاک پاک پاک، جایی است برای تغییر، جایی است برای خدایی شدن... اینجا میتوان رسم بندگی را یاد گرفت، رسم بندگی و دلدادگی، رسم قربانی شدن و فنای فی الله... اینجا فرماندهاش کس دیگری است... گویا آب و خاکش با تو حرف میزند...
شلمچه؛ دیار دلهای پر کشیده
با خارج شدن از منطقه بهمنشیر همراه با مشتاقان زیارت کربلای جبههها، راهی سرزمین شلمچه میشویم، روستا و منطقه شلمچه در پانزده کیلومتری خرمشهر دیار عجیبی است... شلمچه در گذشته راه ارتباطی بین دو بندر تجاری و مهم بصره و خرمشهر بود...
از اینجا تا بصره بیست کیلومتر راه بیابانی است... در دوران دفاع مقدس این منطقه شاهد عملیاتهای متعددی بود که از مهمترین آنها میتوان به کربلای 4 و 5 و بیت المقدس 7اشاره کرد.
به کربلای ایران که رسیدیم همه جا را از دید خود گذراندم؛ یکی اسپند دود میکرد، خانوادهای با بچه خود گوشهای خلوت کرده بودند، مادری که توان حرکت نداشت روی صندلی تنها گنبد فیروزهای رنگ شلمچه را نگاه میکرد، نمیدانم به چه چیزی فکر میکرد ولی شاید برگشته باشد به گذشته و آن رشادتها را مرور میکرد....
اینجا شلمچه، زائرین سرزمینهای نور پای بر حریم لالهها میگذارند، با هر زائری که هم کلام میشویم جملاتش عطر عجیبی دارد، همه از شوقی آمیخته با سوختگی سخن میگویند، اینجا دلها آسمانی میشود.
پرچمهای سرخ و سبز ایمان در مسیر نسیم خوزستان به کاروانهای راهیان نور خوشامد میگویند، دست افشانی پرچمهای ایمانی در تکنوازی باد و همراهی آفتاب دیدنی است، کاروانهای راهیان نور از شهرهای مختلف یکی پس از دیگری وارد یادمان میشوند، شور و هیاهو در نگاه مشتاقشان خودنمایی میکند، با هر زائری که همراه میشویم نقشی تازه از طرح عاشقی نصیبمان میشود. شوریدگی جوانان در این دیار دیدنی است، نگاههای جستوجوگرشان به دنبال حقیقت مکتوم این سرزمین است، حقیقتی که برای درک آن این همه راه آمده اند، اینجا تصاویر جالب و جذابی دیده میشود، راز و نیاز با خدا، نماز روی تربت شهیدان، چشمان دریایی زائران و لبخندهایی که شور عشق را به نمایش میگذارند.
پس از شلمچه به اردوگاه راهیان نور شهید باکری خرمشهر رفتیم و نمایش رزمی فرهنگی بصیرتی ستارگان زمینی را مشاهده کردیم، این نمایش که حاوی موضوعات مهدویت، جنگ نرم، تحولات دفاع مقدس بود و بسیاری را با دفاع مقدس و تاریخ جنگ آشنا میکرد، با استقبال گسترده مردم مواجه شد.
روز سوم سفر؛ جمعه 10 اسفند
طلائیه یادمان حماسه ها
روز سوم سفر را با بازدید از منطقه طلائیه آغاز کردیم که خود حکایتها از جنگ در سینه دارد. خاک طلائیه، نیازی به روایت ندارد، شهدای طلائیه همانها هستند که با ذکر یا اباالفضل العباس تفحص شدند تا همگان بدانند اینان عشاق کربلا بودند و در آرزوی جهاد در رکاب سید و سالار شهیدان پا در این میدان گذاشتند...
به طلائیه که میرسیم بر سر چند راهیِ عشق، متحیر میشویم... گاهی چشمان افسونگر حاج محمد ابراهیم همت ما را به سوی خود میکشاند و گاهی آستین خالی حاج حسین خرازی... از یک سو علی هاشمی صدایمان میکند و از سوی دیگر، جای خالی حمید باکری...
طلائیه سرزمین ممتازی است که سه راهی شهادتش آدمی را به اصل خویش بازمی گرداند. طلائیه دیار خاطرات خونین کفنان سر جداست و زائران این یادمان در سینه خود بغض سنگینی را حس میکنند، بغضی شبیه هجران... در اینجا بال فرشتگان فرش قدوم زائرین است. طلائیه عملیات بدر شهدای آن را هم به خاطر دارد، عملیاتی که در 19 اسفند سال بعد از خیبر در همین منطقه انجام شد، شاید به همین سبب باشد که این دشت سراسر نور و غرور است.
این سرزمین کشش و جذابیت بالایی دارد و در این یادمان، احساس غوغا میکند... جوانانی را میبینیم که وقتی به این یادمان میرسند شور حالشان بیشتر میشود... زنان و مردان را میبینیم که وقتی به این دیار میرسند بیدرنگ بر خاک سجده میکنند و آن را میبوسند؛ چرا که این خاک بوسیدنی است... اینجا تربت خاص مردان خداست... طلائیه رقص پرچمهای آزادگی در وزش نسیم ایستادگی است... باران آتش را آنهایی که در جزایر بودند حس میکردند و امروز زائرین یادمانهای دفاع مقدس، در یادواره عظیم راهیان نور، شرح حماسه این دیار را بازخوانی میکنند... خودمانیم، عشق هنوز هم آبستن دردسرهاست... اگر از زائرین طلائیه بپرسی که در اینجا چه میکنید، پاسخ هایشان شنیدنی است... یکی از کربلای اسفند 62 سخن میگوید و دیگری از اورنگ جنون زدۀ جزایر...
طلائیه، یادمان خیبر است...
مردمی که پایشان به طلائیه میرسد، دست از دلشان میکشند و سر به بیابان غربت میگذارند... چشمانشان خیس میشود و زبانشان خدا را به خاک این دشت، سوگند میدهد... اینجا حریم رحمانیت کریم ودود است...
طلائیه حرفهای زیادی برای گفتن دارد... باید که مَحرم رازش بشوی، تا از نهانخانۀ خاطرههایش، حرفی بگوید... از خیبرش، از بدرش، از تنهای جا مانده در دشت، از هیمنۀ شکستۀ صدام و از مردانی که همین جا به آرزویشان رسیدند...
سه راهی شهادت هم برای خودش عالمی دارد... یادش بخیر؛ شهید میثمی میگفت: آنهایی که در طلائیه ماندند، اگر در کربلا هم بودند میماندند...
تمام سرزمینهای نور و حماسه، این روزها دلبری میکنند؛ اما غروب طلائیه چیز دیگری است... خورشید که تنش را به هور میزند، سمت جزایر، سرخ سرخ میشود... دلِ سنگ هم طاقت غربت غروب طلائیه را ندارد...
کاروانهایی که به طلائیه میآیند، هوای شهر از یادشان میرود... در میان یادمان، به سمت قبله که بایستی، تیرماه 61 پیش چشمانت تصویر میشود و به سمت غرب که رو کنی، دشت اسفند 61 را اکران میکند...
طلائیه! پیراهن مشکی زائرین را بنگر... اینان دل شکستۀ فاطمیه هستند... شبها کنار تربت او، یاسِ کوچکش، زانو بغل گرفته که مادر چه زود رفت... السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَهُ بِنْتَ رَسُولِ الله رَحْمَهُ الله بَرَکَاتُهُ...
هویزه؛ سرزمین نبردهای تن با تانک
جای جای این خاک را که پا میگذاشتیم، غرورمان افزونتر میشد؛ چرا که با دیدن دلاورمردیها و ایثارگریها که در این مناطق آزاد شده به چشم خود جوانانی که به عشق دین و میهن خود جنگیدند و شهید شدند غبطه میخوریم.
در ادامه سفر به گلزار شهدای هویزه، یادمانی در 25 کیلومتری این شهر رفتیم، جایی که خاک را با تن فرشتگان سرشتهاند تا آسمان از بوی شهیدان معطر گردد، اینجا دانشگاه هویزه است، جایی که استادش، شاگرد کوچک کلاس کربلاست.
هویزه جایی در دشت آزادگانِ استان خوزستان است و در آبان ماه سال شروع جنگ، شاهد عملیات نصر بود، عملیات نصر به اهداف تعیین شده نرسید و در پی آن هویزه بهاشغال نیروهای عراق درآمد و به کلی ویران شد، ارتش عراق پس از تجاوز به خاک ایران و اشغال خرمشهر به منظور تصرف شهر اهواز از دو مسیر به سوی مرکز استان خوزستان یورش برد... دشمن قصد داشت تا به هر شکل ممکن، خود را به اهواز برساند، اوضاع سیاسی کشور پس از تجاوز عراق، به هم خورده بود، آتش جنگ در شهرهای استان خوزستان شعله میکشید و لشکرهای زرهی عراق بسوی شهر در حرکت بود که نیروهای مردمی خود را به منطقه درگیری رساندند تا همراه نیروهای پاسدار و ارتشی در مقابل دشمن بایستند.
دانشجویان پیرو خط امام، به فرماندهی دانشجوی فرهیخته، سید حسین علم الهدی در این رویارویی، تا آخرین نفس ایستادگی کردند...سید حسین علم الهدی و یارانش آبروی این دیار گردیدند تا امروز گلزار شهدای هویزه، یادمان عاشقی پروانهها باشد...
من درهجوم حادثهها، محو مي شدم / تو آمدي، شرافت سرخ زمان شدي / روح تو كوچ كرد و شفق پرده را كشيد / رنگين ترين ستاره شبهايمان شدي...
به جرأت میتوان گفت که تمام کاروانهای راهیان نور به این یادمان مشرف میشوند... یادمان گلزار شهدای هویزه پس از سالها هنوز بوی لاله و سوسن میدهد... بنای زیبا و با شکوه یادمان، چشم نوازی میکند... گنبد فیروزهای آن در زیر تابش مستقیم آفتاب، هم چون نگینی در دل صحرا، دلربایی میکند... گلدستههای یادمان یادآور منارههای اذان عاشقی است...
داخل یادمان نیز بسیار زیبا و باشکوه طراحی و ساخته شده است... صحن گلزار، حال و هوای امامزادگان عشق را بر تن خسته زائرین مینشاند... گلزار شهدای هویزه دیدنی است...
در صحن این حرم، مزار سید حسین علم الهدی و یاران غریبش زیارتگاه ملائک است... سید حسین مرد خدا بود... پاکباخته و عاشق... و حالا تربتش قبله گاه عارفان است...
آواز عاشقانه ما در گلو شکست / حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست / دیگر دلم هوای سرودن نمیکند / تنها بهانه دل ما در گلو شکست...
بوی معنویت در گلزار شهدا
به سمت اهواز رهسپار میشویم و در معراج شهدای اهواز پادگان شهید محمودوند، نماز مغرب و اعشا را میخوانیم، اینجا خانوادهها، عاشقان و همراهان شهدای هشت سال دفاع مقدس به این محل ترددشان لحظه به لحظه بیشتر میشود.
حضور پرشور جوانان و نوجوانان و فعالان فرهنگی و مذهبی در پادگان شهید محمودوند بسیار به چشم میخورد و به این دلیل مراسم معنوی و فرهنگی در کنار این شهدا به صورت کاملا خودجوش در حال برگزاری است. بوی معنویت این گلزار را فراگرفته است. بوی عطر معنویت موجود در پادگان شهید محمودوند به دلیل حضور پیکر شهدا در این پادگان از هر شامهای شنیده میشود و قدری سبک بالی میخواهد تا حضور شهیدان را از نزدیک احساس کنیم. صدای نالهها و زیارت عاشوراهای زائران شهدا در این منطقه گوش هر زائری را نوازش میدهد و بیاختیاراشک را از دیدگان جاری میکند و بیامان «کجائیدای شهیدان الهی» را بر زبان جاری میسازد. در بین حاضران در این منطقه و معراج شهدا لحظاتی پیش جمعی از خانوادههای شهدا از پیکر شهدای تازه تفحص شده بازدید کرده و با اجساد مطهر موجود در معراج شهدا راز و نیاز کردند.گریههای بیامان همراهان و خانوادههای شهدا در معراج شهدای محمودوند معنویت موجود در این فضای پاک را دوصد چندان کرده است و این قطعه از زمین را به آسمان نزدیکتر میکند. یارانی که به دیدن همرزمان میشتابند حضور سرداران هشت سال دفاع مقدس بسیار زیاد به چشم میخورد.یاران شهدا و همرزمان آنان همانند پروانگانی به گرد این دسته گلهای پرپر شده به پادگان محمودوند میآیند تا بلکه دمی از زمان خود را با شهدا گذرانده و بار دیگر عطر معنویت را برای زندگی خود در مشامشان استشمام کنند.
روز آخر سفر و دزفول شهر موشک ها
در آخرین روز سفر به دزفول رفتیم، شهر موشکها و اما چرا موشک ها؟! آمار حملات موشکی عراق به این شهر آنقدر عجیب و غریب است که این تصور را در ذهن ایجاد میکند که دیگر شهری باقی نمانده باشد، و نه تنها ساکنین شهر که هیچ جنبندهای در آن یافت نشود... 176 موشک غول پیکر فراگ 7 و اسکاد! 489 بمب و راکت! 5821 گلوله توپ، در مدت 8 سال بر سر مردم بیدفاع و مظلوم دزفول فرود آمد و آنها را به خاک و خون کشید، تا از این طریق روحیه مردم و رزمندگان را تضعیف شده و دست از مبارزه بردارند؛ اما مردم شهر با دستان خالی در مقابل دشمن ایستادند و توانستند دشمن را وادار به عقبنشینی کنند، آنها نه تنها هیچگاه شهر و دیار خود را خالی نکردند؛ بلکه خیل کثیری از آنها در قالب گروههای هزار تا پنج هزار نفری راهی جبههها شدند، تا جایی که تیپ ولی عصر (عج) دزفول تشکیل و بعدها به لشکری عظیم تبدیل شد که کل خوزستان را در بر میگرفت.
آری مردم این منطقهاین گونه از این خاک مقدس دفاع کردند تا امروز ایرانی آباد و آزاد داشته باشیم. مردمی که شجاعت و ایثارشان مثال زدنی است. آنها با تمام وجود در مقابل همه قدرتهای مستکبر جهان ایستادند تا نشان دهند تنها راه پیروزی در مقابل خونخواران ایستادگیست، باید ایستاد و جان داد تا آزاد بود، باید خون داد تا خانه آباد بماند، باید راست قامت و استوار، چشم در چشم دشمن در مقابل زورگویی او ایستاد تا لرزه به جانش بیفتد و پا به فرار بگذارد و امروز اگر بمب دشمن در دستکشی مخملیپوشانده شده تا بار دیگر آن را بر سرمان فرود بیاورد، باید با بصیرتی علیوار آن را شناخت و از درون او را منفجر کرد...
سفر ما به پایان رسید؛ اما سیر در آن زمان و مکان تمام ناشدنی است، شناخت زمان و مکان دفاع مقدس کنکاشی به وسعت یک تاریخ میطلبد، در دل این تاریخ حرفهای ناگفته و رازهای سر به مهر بسیاری نهفته که هر روز و هر لحظه گوشهای از آن آشکار میشود و تلنگری میشود در این غوغای روزگار و هیاهوی پوچ دنیا که ای زمینیان در گوشهای از همین زمین در میان آتش و خون بهشتی برپا شده به وسعت دلهای قهرمانان این سرزمین که باید با چشم دل آن را به نظاره بنشینید، و این ندا که گوش دل بیاورید تا رازها با جانتان بگوییم...
خداحافظ...
اما پایان این مهمانی خدایی چند عهد هم با شهدا بستیم. خدایا، کمکم کن تا شرمنده آنان نشوم و به عهدهایم پایبند باشم.
خدایا، ما را همیشه مطیع رهبر عزیزمان بگردان و عزمی راسخ به ما عنایت فرما تا در پیمودن مسیر طلائی جهاد با نفس پیروز باشیم و روزی با دوستان و رفقایمان در رکاب مهدی زهرا ، پس از فتح قلههای بلند جهاد و مبارزه با استکبار به شهادت نایل آییم.