قافلۀ شوق (۳۵)
منصور ایمانی
توی خطّ آب تیمور، فاصله مان با بعثیها به 400 متر نمیرسید و بین این دو تا خطّ، آب و نیزار بود. مسئولین جنگ احتمال داده بودند دشمن مثل ماههای اول تجاوزش، دوباره از همین نقطه به خطوط دفاعیِ جنوب و جنوب شرق سوسنگرد مثل هویزه و دهلاویه نفوذ کند، فلذا نیروهای نامنظم شهید چمران و برخی یگانهای ارتش، توی همین خط مستقر شده بودند که بعدا این مأموریت را به واحد ما سپردند. فاصله ما تا پادگان حمید، نسبت به خط دبّ حردان کمتر شده بود، ولی با وجود نیزارهای بلند، ساختمانهای پادگان را نمیدیدیم. گرچه دیدن «حمید» توی چنگ دشمن، دلمان را به درد میآورد. در سمت چپ خاکریز «آب تیمور» حدوداً ۵۰۰ متر جلوتر، امامزادهای کنار جاده خرمشهر بود که بعثیها، بقعه کوچک و گنبد سبزش را منفجر کرده بودند. آب تیمور اسم یکی از ایستگاههای خط آهن اهواز - خرمشهر بود که بعد از بیست و هشت سال، وقتی توی این سفر از جلوی آن رد شدیم، دیدم با وجود نوسازی و توسعۀ ایستگاه، هنوز همین اسم روی پیشانیاش مانده است. سال 60 در مدت دو سه ماهی که اینجا بودیم، بعثیها تحرک جدی و خاصی روی ما نداشتند و پشت همان آب و نیزار زمینگیر شده بودند. فقط بعضی شبها برای شناسایی به سمت ما میآمدند که یکی دو بار، گشتیهای خودی غافلگیرشان کرده بودند و کارشان به فرار کشیده بود. بچههای اطلاعات یا نیروهای تخریب هم، برای برآورد تجهیزات بعثیها و مینگذاری توی مسیرشان، گاهی شبها به خطشان نفوذ میکردند و صبح قبل از روشن شدن هوا برمیگشتند. هر وقت که میخواستند از خاکریزمان ردّ بشوند و بروند جلو، شبش خبر میدادند و اسم رمز بین مان رد و بدل میشد، تا کلۀ سحر که توی تاریکی برمی گشتند، با دشمناشتباهشان نگیریم. البته نمیگفتند که ما از واحد اطلاعات و عملیاتیم. موقع رفتن، سرمان را با دروغ و دونگ مصلحتی شیره میمالیدند و مثلا میگفتند «میریم جلوی عراقیها مین بکاریم یا مینشان را خنثی کنیم!». الکی. بعد که چند صباح دیگر، سر و صدای یک عملیات ایذائی یا کوچک بلند میشد، میفهمیدیم رودست خوردیم. هر بار هم کلکِ مرغابی جدیدی سر هم میکردند. توی خط، شش هفت نفر بچۀ ناف رشت بودیم و کلک معروفش به نام ما ثبت شده بود، آن وقت آنها به ما کلک رشتی میزدند! توی جنگ از این کلکها خیلی از خودیها خوردیم، که جایش هم بود.
گاهی هم نیروهای شناسایی ما، سایه گشتیهای عراقی را نزدیک خودشان میدیدند و حتی سینه به سینه میشدند، که هر دو طرف خودشان را به ندیدن میزدند و گاهی هم چارهای جز درگیری نبود. یک شب سه نفر از نیروهای باسابقۀ واحد برای شناسایی به جلو رفته بودند، که کارشان گره میخورد. آنها قصد درگیری نداشتند و اصلا صلاح نبود که درگیر بشوند. منتهی توی تاریکی چنان با دشمن کله به کله شده بودند که برای نجات جانشان، مجبور به دفاع و تیراندازی شده بودند. بچهها توی تاریکی نیمه شب، بعد از یکی دو ساعت پیادهروی در منطقهای ما بین خط ما و روستای دهلاویه، به پشت خاکریز عراق رسیده بودند که نگهبان بعثی آنها را میبیند و دیوانه وار شروع میکند به تیراندازی. صدای رگبار نگهبان که بلند شد، عراقیهای دیگر هم از سنگرشان بیرون میآیند و نیروهای ما را دوره میکنند. بچهها توی آن مخمصه راهی به جز اینکه فوری برگردند عقب، نداشتند. البته باید به آتش دشمن هم جواب میدادند تا دست از تعقیبشان بردارد. توی این جنگ وگریز «محمدرضا چگینی» از پشت تیر خورد و همان جا افتاد. امکان برداشتن و انتقال محمدرضا نبود. بعثیها با فاصله خیلی کم، در تعقیب آن دو نفر بودند و یک لحظه توقف، مساوی بود با اسارت یا شهادتشان. به هر حال هرطور که بود، به سلامت برگشتند و گزارش ماوقع را به فرمانده دادند. محمدرضا در دَم شهید شده بود و پیکرش همان جا پیش پای عراقیها مانده بود. بعثیها میدانستند که نیروهای ایرانی به این راحتی دست از زخمیها و جنازههای خودشان برنمی دارند و قطعا برمیگردند. تصورشان درست بود و ما هم میدانستیم که آنها از پیکر محمدرضا به عنوان تله استفاده خواهند کرد و منتظر ما هستند. شب بعد سه نفر از نیروهای زبدهتر واحد، وسائلی مثل برانکارد و طناب و چیزهای دیگری برداشتند و رفتند که بدن محمدرضا را برگردانند.
بچهها بعد از چهار پنج کیلومتر پیادهروی به محل میرسند و در صد متری خاکریز عراقیها، پشت بوتههای بلند و درختچهها پنهان میشوند. با دوربین شب، نگهبان را روی سیل بند میدیدند که نگاهش را تیز کرده بود به سمت جلو و دُور و اطراف محمدرضا را میپایید. پیکرش هنوز همان جا بود. توی ظلمات یکیشان سینه خیز تا چند قدمیاش میرود که متوجه میشود بدن را تله گذاری کردهاند. برمی گردد پیش بچهها. کار سختتر شده بود. بیشتر از یک ساعت پشت بوتهها منتظر میمانند تا بلکه موقع تعویض نگهبانها بتوانند اقدامی بکنند، که این اتفاق نمیافتد. زمان تند میگذشت و چیزی به سحر نمانده بود. اگر کمینشان طول میکشید و هوا روشن میشد، دیگر نه فرصت استتار داشتند و نه امکان برگشت. گرگ و میش صبح بود که رفقا بدون محمدرضا و پکر برگشتند. دو شب دیگر هم عین همین ماجرا تکرار شد و کاری از پیش نبردیم. پیکرش توی ظِلّ آفتاب و پیش چشم بعثیها مانده بود و بچهها بیشتر نگران حیوانات درنده شب بودند که مبادا آسیبی به بدنش بزنند. دغدغه گرمای روز را هم داشتیم. اگر جنازه چند روز دیگر هم توی بیابان میماند، تجزیه میشد. قرار بود دزدیده از چشم نگهبان، اول تله را خنثی کنند و بعد طنابی به پا یا دست محمدرضا ببندند و به طرف خودشان بکشند. ولی خوف داشتند، بدنش تجزیه شده باشد و موقع کشیدن، دست و پایش جدا شود. شب چهارم که شد، دسته جمعی دعای توسلی خواندیم و مخصوصا از خانم فاطمهزهرا سلاماللهعلیها برای این کار کمک خواستیم. یکی از نیروها به نام «مهرعلی» که بیست و چند ساله و لوطی مسلک بود و مرام جوانمردان را داشت، همراه دو نفر که شبهای قبل هم رفته بودند، پیاده راه افتادند و صبح فردا که هوا تاریک روشن بود، پیکر محمدرضا را آوردند. مهرعلی میگفت: «دعای رفقا مستجاب شده بود و نگهبان عراقی انگار چشمش نمیدید. جلوی خودش توی پنجاه متری، وجعلنا خواندم و تله را خنثی کردم، دوباره خواندم و طناب را به پایش بستم و بعد سه نفری مسافتی کشیدیمش به سمت خودمان و گذاشتیم روی برانکارد». محمدرضا چگینی جوان سر بزیر و کمرویی بود و ضمنا چند تا هنر داشت. طرّاح و خطّاط بود و توی خط، نمایشهای مذهبی و آئینی را تک نفره بازی میکرد. اسم ماها را طوری مینوشت که به شکل تیربار و تفنگ و آر.پی.جی در میآمد و یا به شکل یَغلوی و قابلمه در میآورد. پای خاکریز، بچهها را روی جعبه مهمات مینشاند و با دقت به چشم و ابرو و لبها خیره میشد و چهرهشان را به سبک سیاهً قلم نقاشی میکرد. هِی نگاهمان میکرد و هی قلم میزد. هی قلم میزد و هی نگاه میکرد.
تا آنکه نگارگر ازلی و صورتگر لَمْ یَزَلی، نقشی ابدی و سرمدی از شهید محمدرضا بر لوح لاهوت زد.
عشقبازی کار بازی نیستای دل سر بباز
زان که گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس