kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۵۰۹۳
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۳۹۷ - ۲۰:۰۳

حیثیت خاک

پیمان شمس

تمام حیثیت خاک برایش آن قطعه زمین بود، قطعه زمینی که ایمان داشت خون خدا آنجا ریخته است.
آهسته اشک از روی گونه‌هایش پایین آمد؛ تمامی اوقات همین بود احوال تا به ذهنش خطور می‌کرد آن همه ظلم؛ آن همه جور؛ اشک بی‌دعوت می‌آمد؛ اشک هم به خود می بالید که در لحظه‌ای می‌بارد که یاد یاد اوست.
زن برخاست، سال‌ها بود می‌ماند به انتظار که بازآید فصل سیاه‌پوشی کوچه‌ها، خیابان‌ها، میدان‌ها، وضو گرفت، نماز کرد، بعد دعا. چند سالی بود پسرک میان دسته‌ها مبهوت می‌نگریست آن همه سوز، آن همه شوق، آن همه حسرت.
هرساله خودشان را می‌رساندند. مادر ویلچر را عبور داد، دسته‌ها در هم شده بود؛ همهمه بود و هیاهو و اشک و اسفند، دود بود و ضجه‌زن‌ها و بغض غریب مردها، آن میانه  پی یاری بود که مادرش همیشه گفته بود خلاصه می‌آید.
اتوبوس‌های شهری طول و عرض کلی شهر را همچون ماری طویل به بر گرفته بودند، اهالی شهر عاصی از همه جا به راحتی خود را رسانده بودند به محل تلاقی کتل‌ها.
او سال‌ها چشم‌انتظار بود؛ محرم برایش عطر دیگری داشت؛ طعم امیدواری، رایحه ایستادن، مادرش هر سال نذر داشت و این دهمین سال بود که علی‌اصغر، نحیف بر آن ویلچر رنگ و رو رفته کنار دسته‌ها خودنمایی می‌کرد.
پدرش وقتی مرد، همه حضور او در خانه با نفس‌های مادر یکی شد، او بود و مادری تنها و دست‌هایی رو به آسمان، تنفسی در هوای ایمان؛ این چند بهار و زمستانش را دیده بود که مادر چگونه در تقلا است، چگونه پی نان است و چطور سجاده می‌بارد از قدمش.
صبح آن روز که رفت، ظهر دهم شد؛ علی‌اصغر نشسته بر ویلچر می دید جماعت بر سر و سینه زن را و می‌نگریست بی‌آنکه حرفی بزند، تنها صدای مادرش در ذهنش می‌پیچید «او می‌آید پسرم».
به میدان که رسیدند از چهارسو دسته باران شد، علم می‌بارید، کتل می‌ریخت از هر نگاهی، همه چشم‌ها نم اشکی داشت، می‌پیچید صدای ضجه‌ها در تمامی آسمان، سیاه در سیاه به تن‌ها رخت بود، نگاه در نگاه شرح ماتم.
بوی قیمه می‌آمد، جمعیت هروله کرد، هرکه در پی نیازی دست به سوی آن بی‌نیاز، همه یکی بودند؛ هر آنچه بود نام حسین(ع) بود و یاد دست‌هایی که افتاد.
اذان که شد تمامی چهارسوی میدان فرش شد با دست‌هایی در پی همیاری چه زیبا؛ از آن همه بلندگو طنین الله‌اکبر جان‌ها را به شوقی دیگر می‌خواند؛ وضو در وضو شد، نماز عشق برپا و عشاق هزاره، علی‌اصغر بر ویلچر می‌نگریست و هنوز منتظر، سال‌ها بود درانتظار بود ولی این روزها گرم‌تر، ملتهب‌تر.
مادر دست بر شانه علی‌اصغر گذاشت؛ لبخندی زد با چشمانی خیس، علی اصغر بی‌حرکت نگریست با چشمانی در بهت، پس چه شد؟ تو گفتی می‌آید، با چشمانش گفت؛ تو گفتی او دوای همه دردها را دارد؛ گفتی ما را می‌بیند؛ گفتی او همه را می‌بیند، پس چه شد؟ پس کجاست؟
مادر دور شد، صفوف نماز جلوه‌گر؛ پسرک ویلچرنشین می‌نگریست آن همه حال را.
جماعت آرام، آرام؛ موج‌وار رو به سجود بودند، ذکر بود و ذکر، تنها صدای سرسلسله عشاق بود که بلندگوها را می‌لرزاند؛ حس غریبی بود، حس یکی بودن، احساس همراهی حتی در اندام، در حرکات؛ در لب‌ها، در قلب‌ها.
سکوت بود و تنهایی میان آن همه عشاق، علی‌اصغر بود و نگاه، بوی قیمه می‌آمد، نفس کشید؛ عطری داشت؛ هوا معطر شده بود؛ نه غذای ظهر عاشورا که قدم‌هایش؛ رایحه نزدیک‌تر شد؛ گمان کرد جام گلاب به دستی پیش می‌آید؛ هرچه گشت با نگاه همه فقط نماز بود و نماز، عطر گلاب دیوانه‌اش کرد.
آسمان رعدی زد، زمین خیس شد بی‌آزار، سر بلند کرد از دورتر سواری می‌آمد همه سبزپوش، اسب رامش بود بی‌آنکه لگام به دست باشد؛ اسب ایستاد چو نقش، توقفی کرد. مرد زمین را لگد کرد، زمین به خود بالید، علی‌اصغر عطر را، رایحه را نزدیک دید، مرد با جبروت گام برداشت، متمایز بود از دیگران، همه به نماز بودند. بلندبالا بود، با اندامی عاصی، چهره‌ای که به نور می‌زد، لبخندی حکم لب‌هایش بود اما علی‌اصغر حیران دست‌ها شد؛ دست‌هایی که به همه رودها که به همه آب‌ها عزت داد.
به یاد آورد حرف مادرش را که «او می‌آید» شاید اوست که آمده، هم اویی که بی‌واهمه بی‌دستی، سوار بر اسب می‌آمد.
علی‌اصغر مست عطر شد، مرد بلندبالا، مرد زیبا، مرد بی‌دست به نزدیکی‌اش رسید، لبخند زیبایش غلیظ‌تر شد.
گفت: «من آمده‌ام؛ برخیز.»
صدایش مهربان بود و مخملی.
علی‌اصغر ایستاد به روی پاها، پاهایی که سال‌ها خواب بودند؛ هنوز گیج بود، نماز تمام شد، علی‌اصغر نگریست با تمنا که بمان؛ بمان.
مرد گفت: «منتظرند جماعتی؛ باید بروم» و رفت؛ لبخند بارید از نگاهش؛ گل می‌پاشید از صولتش.
مادر نظر کرد؛ علی‌اصغر روی پاها؛ آنچه مادر سال‌ها ندیده بود و حسرت همه این سال‌هایش بود؛ مادر فریاد کرد، جمعیت هجوم بردند، علی‌اصغر میان جمعیت گم شد.