یک اربعین عاشقی ـ قسمت اول
ابوعلی در پوست خود نمیگنجید
محمد خامهیار
ازدحام جمعیت در پایانه مرزی بیش از حد تصور است. یکی، دو سال پیش که به سفر زیارت اربعین مشرف شده بودم، از شلوغی این جمعیت خبری نبود. هیچ وقت فکر نمیکردم به این حد معطل شویم و با گرسنگی و تشنگی و در ازدحام نفسگیر جمعیت مواجه شویم. بدون اغراق، دوازده ساعتی، پشت گیتها جا خوش میکنیم. نیروهای مرزبانی کار کنترل روادید و تشریفات ورود به کشورشان را به کندی انجام میدهند. گاهی سیستمها به هم میریزد و هنگ میکند و طرف عراقی زود دست از کار میکشد و نخ سیگارش را آماده میکند و چوب کبریتی به آن میزند. اعتراض هم معنی ندارد. سیگار کشیدن، امری عادی است و سرباز و درجهدار نمیشناسد. سن و سال، حد و حدودی هم ندارد. دود، اتاقها را فرا میگیرد...
گاهی وقتها هم به خاطر شلوغکاری و بینظمی برخی زائرین، عراقیها لج میکنند و برای آرام کردن مردم، دست از کار میکشند.
عبور از مرز و انجام تشریفات قانونی طول میکشد و کار به شب میرسد. هوای سرد، استخوانها را قلقلک میدهد و تحمل آن برای برخی همراهان سخت میشود. بالاخره با سلام و صلوات نوبت به ما میرسد و روی یک یک گذرنامهها مهر خروجی نقش میبندد و از پنجره خارج و به دست بچهها سپرده میشود. آخرین نفر کاروان که گذرنامهاش را میگیرد نفس عمیقی میکشم و از پرچمدار کاروان میخواهم جلوی کاروان حرکت کند. کاروان حدود چهل زائر دارد که اکثر آنان، بچههای محل و از رفقا هستند.
با عبور از مرز به طرف پایانه مسافربری راه میافتیم. از همان ابتدای کار چند جوان عراقی پا به پای ما میآیند و دائم میپرسند: انت معلم... مدیر کاروان تویی؟
آنان دوست دارند شب در شهر بدره مهمانشان باشیم و ما اصرار داریم شب به طرف نجف حرکت کنیم. جوانان عراقی قسم میخوردند که ماشینی وجود ندارد تا به جایی برویم!
وقتی به پایانه میرسیم با انبوه تریلیها و کامیونها مواجه میشویم که زائرین را با خواهش و تمنا به بدره میبرند. از وجود این همه کامیون و تریلی که تعدادشان قابل شمارش نیست، برای نقل و انتقال زائرین شگفتزده میشوم. جالب اینکه هیچ یک از ماشینها دولتی نیست.
جوانان عراقی دست بردار نیستند و تا ما سوار نشویم رهایمان نمیکنند. بچهها یکی یکی عقب ماشین سوار میشوند. من و خانواده داخل کابین ماشین مینشینیم. دقایقی میگذرد اما از حرکت ماشین خبری نمیشود. مثل بقیه خسته و خوابآلودم. حوصلهام سر میرود. اسم راننده را که جوان بیست و هشت سالهای به نظر میرسد میپرسم که به عربی پاسخ میدهد: خادمک ابوعلی... خدمتگزار شما ابوعلی.
میگویم ابوعلی پس چرا حرکت نمیکنی؟
و او میگوید: ظرفیت ماشین هنوز تکمیل نشده!
میپرسم: با چند نفر دیگه تکمیل میشه؟
میگوید: با دویست نفر دیگه!
تعجب میکنم اما تعجبم بیجا است و پی بردم تا ماشین تکمیل نشود، حرکت نمیکند. راننده پس از حرکت میگوید: اگر با جمعیت کمی میرفتم مهمان گیرم نمیآمد!
بعد گوشی را دست میگیرد و به خانمش زنگ میزند و با خوشحالی میگوید: امشب مهمان زائر دارم و داریم میآییم. شام را زود آماده کن!
باز هم شگفتزده میشوم که او چهطور میتواند از کاروان پذیرایی کند و شام را زود آماده کند؟
راننده با عبور از بدره وارد جاده فرعی و خاکی شد. پرسیدم: ما را کجا میبری ابوعلی؟
میگوید: نگران نباش ما توی بیابان زندگی میکنیم و خانه ما، همین نزدیکیهاس...
هیچ اثری از آبادی به چشم نمیخورد و راننده همچنان ماشین را به پیش میبرد....