kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۰۹۹۰
تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۹:۴۷

قافلۀ شوق (۱7)



  منصور ایمانی
در محوطه هتل، فرماندار آبادان به اتفاق تعدادی از مدیران شهر به استقبال کاروان آمده بود. استاندار کردستان، همراهان را با مسئولیت‌های اداری‌شان معرفی کرد و فرماندار هم، به هم‌چنین. توی این دو روز، مراسم معارفه آبادان رسمی‌تر از جاهای دیگر بود. شده بودیم عین دیپلمات‌ها. تفاوتش با دیدارهای وزارت امور خارجه این بود که مقامات دو گروه، قاطی شده بودند و برای معارفه، صفی درکار نبود. اما بقیه آدابش را، مو به مو انجام دادیم؛ به همدیگر لبخند زدیم، شق و رق دست دادیم و مخصوصا دست‌ها را محکم گرفتیم و بالا و پایین‌شان بردیم. موقع هر کدام از این کارها، سرِمان را هم، ریز ریز تکان می‌دادیم. تشریفات که تمام شد، با دعوت فرماندار، وارد رستوران هتل شدیم. حضور این همه مقامات برجسته و بلند پایه! کافی بود تا عوامل هتل، از دربان بگیر تا مدیر به تکاپو بیفتند. مدیریت هتل برای یک ضیافت شام رسمی، همه آدم‌های کاربلدش را به خط کرده بود. جای شهید رجایی خالی، تا به این خدمتگزاران صدیق بگوید؛ آرام باشید عزیزان من! ما همه از فرزندان حضرت آدمیم، برادران شما! برای سدّجوع، نان و ماستی بیاورید، تا ضمنا نمکی هم تازه کنیم. جایی خوانده بودم؛ توی فرودگاه تبریز و خرم آباد، مزقانچی‌های دسته موزیک که منتظر اشاره رهبر گروه بودند، تا به احترام نخست وزیر مملکت، صدای مزقان‌ها را در بیاورند، شهید رجایی روی پله دوم یا سوم هواپیما ایستاد و بعد از چند جمله صحبت، راجع به لزوم دوری دولت‌مردان مکتبی از آداب و تشریفات زائد، مرخص‌شان کرده بود! به هر حال خدمتگزاران هتل کار خودشان را می‌کنند و گوششان بدهکار حرف اهالی آبادیِ پایین نیست. جلوی هر چند نفر، لیستی از غذاها را گذاشتند و دست به سینه، منتظر گرفتن سفارش ایستادند. برخی دوستان، مشغول مشورت بودند که غذا چه بخورند. می‌شد حدس بزنی که چه خواهند خورد. آنجا آبادان بود؛ شهر آب و آبزیان، شهر زبیده و شوریده و قِلیه ماهی! آبادان با جاهای دیگر فرق می‌کرد. مهمان‌ها مجبور نبودند، مرغِ ماشینیِ بی‌نفس را، که به زور هورمون، دو روزه مثل بادکنک پُف می‌کند، میل کنند. مرغی که نه کُرچ می‌شود، نه به آدم تُک می‌زند و نه رویِ خروس همسایه را کم می‌کند. به هر روی اغلب سفارش‌ها همان بود که حدس می‌زدم. دو سه نفر البته سراغ قلیه ماهی را گرفته بودند که به مطلب نرسیدند. کاربلدهای هتل می‌گفتند: «شب‌ها، قلیه ماهی سِرو نمی‌کنیم». به قول اطباء حاذق؛ خوردنش در شب، موجب نفخ است و مُخلِّ خواب!
غذای من و دو سه نفر که انتهای میز نشسته بودیم، با بحث سیاسی شروع شد. یکی از افراد همراهِ میزبان، که هیچ مسئولیت اداری توی آبادان نداشت و نسبتا جوان جنتلمنی بود، با ادا و اصولِ تکنوکراتْ مآبانه نشان می‌داد که اشتیاق وافری به گفت‌وگو دارد. اولش مُس مُس می‌کرد و منتظر بود تا سرِ حرف را باز کند. به هرحال گزک را زبیده به دستش داد و صحبت را با خواص این ماهی گران قیمت شروع کرد. از قیمت ماهی، حرف را برد به خواص آن، و از آنجا رفت به ارزش افزوده صید آبزیان خلیج فارس، و بعدش گریزی زد به صحرای سیاست و آخرالامر، سر از یقه دولت نهم درآورد. از یکی دو تا تکه‌ای که چند دقیقه قبلش، به دولت پرکار و سادهً‌زیست آن سه چهار سال انداخته بود، حدس می‌زدم در کمین چه کسی نشسته. پیش از هر کلامی، با چنگالش یک برش از خیار شورِ دور ماهی بر می‌داشت و به سمت دهان می‌برد و بعد از اینکه لای دندان‌های سفیدش، مزه مزه می‌کرد، آن وقت راجع به زبیده و شوریده داد سخن می‌داد. نوه اُتُرخان اعظم، لفظ قلم حرف می‌زد! یکی از مسئولین شهر، عین ساقدوش کنارش نشسته و مجریِ احترامات فائقه بود. طرف در ابتدای معرفی، با خضوع اشاره‌ای به حضرت مستطاب کرد و گفت: «آقای فلان، اخوی‌شان آقای بهمان، نمایندۀ مجلس تشریف دارند و طائفه‌شان از نظر عده و عُده، حرف اول را توی استان می‌زنند!». هرجا هم که لازم می‌دید، با اظهار تواضع، یکی از مناقب آقا را به رخ ما می‌کشید. اینکه آقای طائفه فلان، پشتش به کوه احد است، حرفی نبود، فقط متعجب بودم که همچین یاردانقلیِ باهیبتی، همراه مسولین دولت نهم چه می‌کند!؟ حالا دیگر با حرارت علیه دولت و رئیس جمهور حرف می‌زد. اولش بالکنایه، اما بعد بالصراحه. طوری با جسارت حرف می‌زد که شنونده گمان می‌برد؛ این آدم موی عزرائیل به تنش هست. نمی‌دانم پَرش، کجا به پَر رئیس جمهور خورده بود که مدام به پر و پایش می‌پیچید و می‌گفت: «این خطی که رئیس جمهور شروع کرده، ادامه پیدا نمی‌کند. کار وزارتخانه‌ها، توی مرکز خوابیده!». منظورش سفرهای استانی بود. بعدش برایمان آن‌قدر از «هوشنگْ نامه» موعظه خواند که نفهمیدیم غذا، چه خوردیم! از افکار و وجناتش بر می‌آمد که از تیپ تکنوکرات‌ها باشد. همان یقهْ سفیدهایی که اتوی شلوارشان، خربزه را قاچ می‌کند و به اسب شاه می‌گویند یابو! آنهایی که دوره سازندگی، سر ملت خراب شدند و برای توسعه مملکت، نسخۀ غربی پیچیدند. جوابش واجب عینی بود، نه کفائی. از آثار سفرهای استانی دولت گفتم. راجع به پرکاری و سادگیِ آن موقع رئیس جمهور هم چند جمله اضافه کردم و بیشتر از این لازم نبود.
به پرِ قبای آقازاده برخورد، که لازم بود. از رستوران زدم بیرون. بقیه‌ها قبل از ما غذایشان را خورده بودند و حالا زیر آلاچیق‌ها داشتند چایی می‌خوردند. با نسیم خنکی که می‌وزید، بهترین کار قدم زدن در اطراف باغچه‌های هتل بود. لای نخل‌ها، پای گل ابریشم، گل مهتاب، اشرفی و پیچ امین‌الدوله. نسیم از رودخانه بهمنْ شیر می‌آمد و هوا خنک و دلچسب بود. گعده دوستان زیر آلاچیق‌ها و قدم زدن خودم، یک ساعتی طول کشید. شب از نیمه گذشته بود. برای بیتوته کاروان، مهمانسرای یکی از ادارات را آماده کرده بودند. کاروان‌سالار، جناب مهرشاد اهل کاروان را نرمْ خویانه به سوی مرکب‌ها و خوابگاه فرا می‌خواند و می‌گفت؛ «برادران زودتر بریم که فردا صبح خیلی کار داریم» گویی با شیخ اجل در قافله‌ای‌، همسفر هستی و شیخ تو را به پرهیز از گزافه کاری و ادامه راه دلالت می‌کند:
خواب نوشینِ بامداد رحیل                    باز دارد پیاده را ز سبیل