kayhan.ir

کد خبر: ۱۴۰۹۸۸
تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۹:۲۹
یک شهید، یک خاطره

بنزین بدون صف




مریم عرفانیان
اواخر سال 1359 سوخت در مشهد کم بود و به صورت جیره‌بندی بین مصرف‌کنندگان توزیع می‌شد. باید کلی می‌رفتی توی صف می‌ایستادی، کوپن می‌دادی تا در قبالش بنزین کمی دریافت می‌کردی.
یکی از اقوام موتوری داشت که تقریباً امرارمعاش خانواده‌اش را از همان وسیله تأمین می‌کرد. همان وقت‌ها سیدعلی آمد مرخصی. وقتی باخبر شدم خودم را به خانة پدر رساندم. هنوز درست‌وحسابی احوال‌پرسی نکرده بودم که فامیلمان از راه رسید و با پدر و سیدعلی مشغول گفت‌وگو شد.
فهمیدم قصدش گرفتن مقداری بنزین از سیدعلی است! آخر سهم بنزین هر موتور یک لیتر در روز بود و چند روزی طول می‌کشید تا از طریق استانداری برای گرفتن سهمیة بیشتر اقدام کند. برای همین می‌خواست چند لیتری از سیدعلی بگیرد!
برادرم در سپاه خدمت می‌کرد، پاترولی در اختیار داشت که باکش همیشه پر بود و مأموریت‌های کاری‌اش را با آن انجام می‌داد. آن فرد به سیدعلی گفت: «خدا تو رو رسوند، چون کارم حسابی گیر بود و مونده بودم چه کنم.» سیدعلی لبخندی زد و با مهربانی گفت: «ولی این بنزین‌ها مال من نیست.» فامیل‌مان متعجب شد! انتظار هر جوابی را غیر از این داشت، پرسید: «پس مال کیه؟»
- مال بیت‌المال و خون شهدا.
تا سیدعلی این حرف را گفت فامیل‌مان کوپن و مبلغی جلوی او گذاشت.
- بفرما! من که نگفتم بنزین مجانی می‌خوام. حاضرم پول بیشتری بدهم تا هر طور که می‌خواهی برای بیت‌المال خرج کنی.
سیدعلی با مهربانی و درحالی‌که سعی می‌کرد او را قانع کند، گفت: «این بنزین باید تو راه خودش خرج بشه و من اجازة همچین کاری ندارم.» فامیل‌مان که اصلاً انتظار چنین جوابی نداشت، با اصرار و التماس خواهشش را تکرار کرد؛ اصراری که بی‌فایده بود. پدرم رو به سیدعلی گفت: «شما که دیگه نباید تو صف وایستی، لااقل کوپن و پول رو بگیر و بنزین بزن، بعد تو هر راهی که می‌خوای مصرفش کن.»
- پدر جان اگه جونم رو بخواهی بهت می‌دم؛ ولی همچین چیزی ازم نخواه.
تا برادرم این را گفت پدر با ناراحتی پرسید: «برای چی؟»
سیدعلی ادامه داد: «چون من فردا تو یه متر جا می‌خوابم و اون موقع باید جوابگوی اعمالم باشم.»
با اینکه برادر بزرگ‌تر بودم، در تمام کارها الگوی من بود؛ اما این مورد را نتوانستم تاب بیاورم. گفتم: «داداش این‌که موردی نیست، این بندة خدا هم کوپن میده و هم پول، تو هم برو بنزین بزن. این‌که گناه و معصیت نیست.»
سیدعلی بلافاصله در جوابم گفت: «بقیة مردم هم کوپن می‌دن و هم پول؛ ولی کلی تو صف می‌مونن تا بنزین بهشون برسه، جواب اون‌ها رو چی بدم؟»
این را که گفت قانع شدم؛ اما بحث فامیل‌مان و سیدعلی یک‌ساعتی طول کشید. آخرش حرف‌هایی زد که ‌اشک همه را درآورد. می‌گفت: «این ماشین و بنزینش بهای خون شهدا و ‌اشک یتیمان هست. نمی‌تونم کاری رو که می‌خواهید انجام بدم.»
فامیل‌مان بالاخره قانع شد و از گرفتن بنزین گذشت.
خاطره‌ای از شهید سیدعلی حسینی ابراهیم‌آبادی
راوی: سیدمحمد حسینی ابراهیم‌آبادی، برادر شهید