نگاهی به فیلم «ورود به ناکجا»
چرخۀ توحش در جهان معاصر
فرزاد میرحمیدی
احتمالاً جالبترین و تاثیرگذارترین صحنه از فیلم «ورود به ناکجا» (Enter Nowhere) به کارگردانی جک هلر، صحنه آخر فیلم، همراه با موزیک پایانی آن است. جایی که مادر و دختری از یک خانواده خوشبخت آمریکایی، دست در دست با احترام و متانت تمام در کنار ساحل زیبا و امواج آرام دریا قدم میزنند و البته ریفهای گیتار الکترونیک در موسیقی پایانی فیلم، عمق وحشت و خشونت پنهان در داستان فیلم را بازگو و یادآوری میکند.
اینکه فرهنگ و تمدن غرب با ظاهر آرام و آراسته خود که روز به روز هم خود را آرامتر و متمدنتر مینماید، چطور روز به روز، سال به سال و دهه به دهه وحشت انگیزتر و تنفر آمیزتر پیش رفته و پیشرفت کرده است. چنانکه اگر تا بیش از نیم قرن پیش بمبافکنهایی میساخت که در هر پرواز، بیش از یک بمب نمیتوانستند بیاندازند، اینک در فاصله تقریبی پنج دهه، بمبافکنها و پهبادهایی میسازد که در هر پرواز صدها بمب و موشک و راکت فرو میریزند و همچنان این پیشرفت را به پشتوانه واژگان دهان پرکنی همچون حقوق بشر، عدالت اجتماعی و دیگر تعابیر پسامدرنیستی، تمدن مینامد.
داستان فیلم هم از همین فاصله تقریبی پنجاه ساله میگوید. از سرباز آلمانی جامانده و فریبصخورده تا پسر جوان فرار کرده از آزار و اذیت کشیشان کلیسا و دو زن جوان با تاریخ تولدی که دست کم بیست سال از هم فاصله دارند و در جریان داستان میفهمند که مادر و دخترند و پسر جوان، فرزند و نوه آنهاست و سرباز آلمانی، پدر و جد همگی آنها. در یک کلبه جنگلی، در ناکجا آبادی که معلوم نیست ویسکانسن است، داکوتای جنوبی است، نیوهمشایر یا اصلاً هر جای دیگری که نماد هیچ کجا و همه جاست، گم شده و به دنبال راه فرار میگردند.
هر چهار نفر، یا به عبارت دیگر هر چهار نسل، دچار کابوسهایی یکسانند و در واقع قربانی خشونت و بیعدالتیهای جامعهای هستند که در آن زندگی میکنند و به نوعی زندگیشان در فرار خلاصه شده است. سرباز آلمانی که جامانده و منتظر دستور فرمانده برای انجام مأموریت است، پسر جوانی که در زندان به دنیا آمده و پس از اعدام مادرش به جرم قتل، مورد آزار و اذیت سرپرستش که کشیش بوده قرار گرفته، مادری که برای پذیرفته شدن نزد خانواده یهودی شوهر، باردار شده و میرفته تا بارداریاش را به آنها که از او متنفرند اطلاع بدهد و دختر سارق و قاتل صندوقدار فروشگاه که داستان فیلم نیز از او و نامزد گانگسترش شروع میشود.
فیلم به لحاظ سبک روایی و تکنیکهای فیلمبرداری و تدوین، از سوی منتقدان در ژانر تریلرهای روانشناسانه دستهبندی شده است. اگر چه به لحاظ تم و پیرنگ داستانی میتوان آن را در حوزۀ سینمای اندیشه [البته از نوع هالیوودی آن] نیز بررسی کرد. به ویژه با طرح این پرسش که ثمرۀ تمدن غرب و به ویژه فرهنگ آمریکایی پس از گذشت نزدیک به هفت دهه از پایان جنگ جهانی دوم چه بوده است؟ پرسشی که اگر چه شخصیتهای فیلم با تغییر سرنوشتهای شوم خود- از طریق بازگرداندن زمان و نجات سرباز آلمانی از مرگ- سعی بر طفره رفتن از پاسخش میکنند، با این حال در سکانس پایانی فیلم با تاکید بر تغییرناپذیری گذشته - از طریق تکرار سرنوشت برای نسلهای دیگر- دوباره و دوباره مطرح میشود و همچنان بیپاسخ میماند.
دختر سارق و قاتل صندوقدار فروشگاه، که آغاز فیلم نیز از داستان او بوده است، با تغییر سرنوشت خود، اینک خوشبخت و آرام (متمدن) به نظر میرسد و باز در انتهای فیلم به همان فروشگاه میرود و اگر چه اینبار دیگر او نیست که صندوقدار را به قتل میرساند، ولی باز سارق دیگری از راه میرسد و ماشه را میچکاند و همچنان این چرخۀ شوم توحش، خشونت و بیعدالتیهای اجتماعی به نوعی دیگر تکرار میشود.
«ورود به ناکجا» با قطعه قطعه کردن زمان و مکان در تمدن معاصر غرب و به ویژه در فرهنگ آمریکایی، به شکلی تلویحی به شکافها و گسستهای انسانی در این فرهنگ و تمدناشاره میکند. شکافها و گسستهایی روانشناسانه و جامعهشناسانه، در جامعهای که با وجود ابزارهای پیشرفت و شاخصهای تمدن، نسل به نسل خشنتر و وحشتزدهتر مینماید و مخاطب را به یاد این گفتۀ مشهور لوی استروس- انسان شناس ساختارگرا که بیش از یک دهه از عمر خود را صرف تحقیق در فرهنگ و اساطیر سرخ پوستان آمریکایی کرد- میاندازد که؛ این تمدن غرب است که با نادیده گرفتن ساز و کار فرهنگی دیگر تمدنها، توحش را در جهان معاصر به وجود آورده است و نه فرهنگها و تمدنهایی که توسط غرب نابود شده و یا نادیده گرفته شدهاند.