از بیخوابی دانشمند گمنام تا خواب خوش دیپلماتها! (یادداشت میهمان)
حضورم در یک کلاس اخلاق هفتگی، مقدرات جالبی را برایم رقم زده بود.
شب هشتم آذرماه سال 1389 بود که بر حسب اتفاق و برای کاری، با استاد اخلاق آن کلاس هفتگی تماس گرفتم. از صدای استاد مشخص بود که بسیار ناراحت است. علت را جویا شدم و ایشان گفت: دکتر مجید شهریاری که امروز ترور شد، از دوستان جلسه بود.
متحیر شده بودم و بلافاصله پس از پایان صحبت، تصویر شهید را در اینترنت جست و جو کردم. با دیدن عکس، بر حیرتم افزوده شد.
آن کسی که با لباسی بسیار ساده، در ردیف جلو بر روی زمین مینشست، صحبتهای استاد را یادداشت میکرد و هنگام ذکر مصیبت اهل بیت علیهمالسلام، بیاختیار میگریست، یکی از بزرگترین دانشمندان هستهای کشور بود.
همین مصاحبت اندک و غافلانه، بهانهای شد تا دفتر مطالعات جبهه فرهنگی، مسئولیت ثبت خاطرات شهید شهریاری را به من بسپرد.
یادم است روزی که قرار بود نخستین مصاحبهام را با یکی از همکاران شهید بگیرم، یک دوربین و یک سهپایه را برداشتم و راهی شدم. وقتی که آن دانشمند هستهای، من را با آن تجهیزات دید، با تعجب پرسید: اینها برای چیست؟ گفتم: برای فیلم گرفتن دیگر. خندید و تذکر داد که: نمیشود فیلم گرفت. من هم که تازه متوجه ماجرا شده بودم و وسیلهای برای ضبط صدا نداشتم، دوربین را روشن کردم، به سمت دیوار کاشتم و مصاحبه را آغاز کردم.
مصاحبه با دانشمندان هستهای با توجه به تهدیداتی که متوجهشان بود، خاص بود و متفاوت. فضای محل کار این دانشمندان، معنویت خاصی داشت که به آدم انرژی میداد.
یادم است یک روز که در تکاپوی مصاحبه گرفتن بودم، یکی از این دانشمندان به شوخی گفت: «دست روی خوب کاری گذاشتهای. تا آخر عمرت میتوانی از این طریق نان درآوری؛ چون همه ما را میزنند!»
شوخی آن استاد عزیز، در دل خود حرفهای زیادی داشت. هم حساسیت کار را نشان میداد، هم شدت دشمنیها را و هم کوتاهی نهادهای مرتبط با حفاظت از دانشمندان هستهای را.
به یاد دارم که روزی در اتاق کار یکی از دانشمندان هستهای بودم که برایم تعریف کرد: «چند روز قبل، یک نفر با شماره ناشناسی به من زنگ زد. من را تهدید کرد که اگر میخواهی خودت و خانوادهات در امان باشید، از هستهای کنار بکش! من هم به او گفتم: تو مال این حرفها نیستی! در قد و قواره این صحبتها نیستی! و تلفن را قطع کردم.»
پشت میز کارش نشسته بود که رو به من گفت: «همانها حالا ایمیل تهدیدآمیز زدهاند. بیا ایمیلشان را ببین.»
ایمیل، حاوی تصویر فتوشاپی از یکی از مجریان خبر ساعت 14 بود که پشت سرش نوشته شده بود: دانشمند هستهای به نام... ترور شد. به جای سه نقطه هم، اسم همان دانشمند را نوشته بودند که در محضرش بودم. زیر تصویر هم یک متن تهدیدآمیز ضمیمه شده بود، با این مضمون که:
ما مثل سایه دنبال توایم و مدام در تعقیب تو و تکتک اعضای خانوادهات هستیم. پشت تلفن، خیلی شجاعت به خرج دادی و بلبلزبانی کردی. منتظر عواقب برخوردت باش!
متن به صورت خیلی حرفهای و با استفاده از تکنیکهای عملیات روانی نوشته شده بود؛ طوری که با خواندن آن مو به تن آدم سیخ میشد.
آن دانشمند با خنده ایمیل را به من نشان میداد. خندهای که هم حاکی از ایمان او بود و هم نشان میداد که عادت کرده است؛ عادت کرده به این تهدیدهای مداوم.
در آن ایام، هم خانواده آن دانشمندان، نگران عزیزانشان بودند، هم خود دانشمندان، نگران خانوادههایشان.
یادم است وقتی که به یکی از دانشمندان هستهای اطلاع دادند که از خانه محل زندگیاش صدای انفجاری شنیده شده، حالش به شدت دگرگون شد و گمان کرد خانوادهاش مورد سوءقصد قرار گرفتهاند. بعد مشخص شد که صدای انفجار، ناشی از ایراد موتورخانه بوده.
الغرض که این هراس همدم همیشگی آن مردان بود و چه بسا هنوز هم باشد.
در مصاحبههایم میشنیدم که شهید شهریاری شبی بیش از 3 تا 4 ساعت نمیخوابیده و مدام مشغول کار و فعالیت علمی بوده. دانشمندان دیگری هم بودند که مثل شهید شهریاری، شبانهروز و جهادی کار میکردند. شاید با خود میگفتند: ممکن است ما هم مثل مجید رفتنی باشیم، پس باید تا فرصت هست کاری کنیم.
در یکی از مصاحبههایم از دانشمندی که رزمنده دفاع مقدس نیز بود، پرسیدم: شما دوستان زیادی را در دفاع مقدس از دست دادهاید. شهادت دکتر شهریاری در مقایسه با آن شهادتها چگونه بود؟
در پاسخ گفت: «مجید را که زدند، یک نفر را نزدند، یک لشکر ما را زدند!»
هنوز هم که به یاد میآورم آن مرد با چه حسرتی این جمله را گفت، ناخودآگاه منقلب میشوم.
به هر حال خدا توان و توفیقی داده بود که در کمتر از دو ماه، قریب به 80 مصاحبه از همکاران، دوستان و خانواده شهید بگیرم و حاصلش بشود کتاب «شهید علم». بعد از آن هم، کم و بیش درگیر ماجرای آن چهار شهید بزرگوار هستهای بودم.
چرخ روزگار چرخید و چرخید تا اینکه آقایان تصمیم گرفتند، بر سر حاصل زحمات و خون دل آن «مردان مرد» معامله کنند.
طی این سالیان هر بار که در تلویزیون خوش و بش آقایان را با دشمنان این میهن دیدم، از عمق وجود سوختم. وقتی که آقای صالحی با آمانو دست میداد به یاد ماجرای افشای اطلاعات دانشمندان هستهای ایران توسط آژانس بینالمللی انرژی اتمی میافتادم. میخواستم به دکتر صالحی بگویم که این آژانس، همان آژانسی است که در قتل شاگرد شما، مجید شهریاری دست داشته. میخواستم به دکتر صالحی بگویم که شهید رضایینژاد دو هفته بعد از اینکه به یک سایت هستهای رفته بود تا یک اخلالگر مغناطیسی را خنثی کند، توسط دوربینهای آژانس شناسایی و سپس ترور شد. میخواستم رابطه ترور شهید علیمحمدی را با پروژه سزامی به ایشان تذکر بدهم. میخواستم برای دکتر صالحی تعریف کنم که شهید احمدی روشن با یکی از ماموران آژانس، پس از بازنشسته شدنش چت کرده بود و آن مامور اعتراف کرده بود که تمام برندهای تاسیسات ایران را به آژانس گزارش داده تا هیچ یک از شرکتهای دنیا، دیگر آن دستگاهها را به ما نفروشند! خواستم اینها را به آقای صالحی بگویم تا به نهادی که مامورانش جاسوس و دوربینهایش عامل ترور هستند، اطمینان نکند! میخواستم بگویم که لااقل دوربینهای آژانس را آنلاین نکن، تا غربیها برای ترور دانشمندان ما، چند هفتهای به خودشان زحمت بدهند! میخواستم بگویم که اگر به آمانو اعتماد میکنی، لااقل به مونیز – وزیر وقت انرژی آمریکا- اعتماد نکن! میخواستم بگویم مراقب خون شاگرد شهیدت باش استاد! همان شاگردی که به اسم کوچک صدایش میکردی؛ مجید.
دلم میسوخت، وقتی میدیدم که لطایفالحیل آقایان، چنان کارگر افتاده که حتی برخی از اعضای خانواده شهدای هستهای نیز در فرودگاه مهرآباد به استقبال ظریف میروند.
دلم میسوخت وقتی که میشنیدم سانتریفیوژها را بیرون ریختهاند. دلم میسوخت، چون شب شهادت مصطفی احمدی روشن به خانه پدرش رفته بودم و گریهها و نالههای پسرخاله یزدیاش را شنیده بودم که با آن لهجه شیرین و تلخ میگفت: مصطفی! اگر این خبر را خالهات بفهمد، از غصه دق میکند!
دلم میسوخت وقتی که میدیدم کسانی که روزانه 4 ساعت هم مفید کار نمیکنند، دارند به حاصل زحمات شهید شهریاری که تنها 4 ساعت میخوابید، چوب حراج میزنند.
الغرض که حاصل زحمات یک نفر که یک لشکر بود را لشکری به فنا دادند که یک نفر هم نبودند.
بیشک این اندوه با ما میماند که در زمانی زیستیم که قراردادی ننگین بر ملت ایران تحمیل شد و ما هم کاری از دستمان بر نیامد.
بیشک در کتب تاریخی که فرزندانمان خواهند خواند، این مضمون نوشته خواهد شد که «حاصل خون دل نخبگان هستهای را، دیپلماتهای خوشخیال به باد دادند» اما اینکه بعد از این جمله چه بنویسند، به ما بستگی دارد.
از اینجا به بعد تاریخ را، ما مینویسیم.
حسین مروتی