kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۹۰۹۲
تاریخ انتشار : ۲۸ آبان ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۴

ما جا مانده بودیم


شب سه‌شنبه بود كه حسين شمسيان تماس گرفت و گفت گزارشي از روند بيماري حاجي تهيه كنم من اما نتوانستم، دست آخر قلمم را رها کردم تا هر طور مي‌خواهد روي كاغذ بدود. گاهی نوشتن خیلی سخت می‌شود آن‌قدر که دلت می‌خواهد دست از کاغذ و قلم و کیبورد بکشی و اصلا به هیچ چیز فکر نکنی! مخصوصا اگر یک بغض قدیمی بیخ گلویت چسبیده باشد و راه نفست را ببندد. نوشتن از حاج حسن هم برای من سخت بود. رفتن سراغ خاطرات شیرینی که حالا باید تنهایی و بدون حضور حاجی در ذهنم ورق بزنم کار آسانی نیست اما حالا نمی‌دانم از دست قضاست یا ریشخند قدر که چون منی با این قامت کوتاه و قلم نیم‌بند باید بنشیند و از مرد بی‌ادعای عرصه فرهنگ و رسانه یعنی حاج حسن شایانفر بنویسد!
اولین بار که حاج حسن شایانفر را دیدم در صفحه ویکی‌پدیای فارسی بود با این توصیف: بازجوی سابق زندان اوین! که احتمالا باید از این شرح حال رعشه به اندام‌مان می‌افتاد تا یک وقت خدای ناکرده نزدیک او هم نشویم. روزگار اما چهره‌ای صد و هشتاد درجه متفاوت از چیزی که این دانشنامه اینترنتی می‌گفت به من نشان داد. در واقع ویکی‌پدیا و هزار و یک دانشنامه دیگر باید در مقابل حاج حسن لنگ می‌انداخته‌اند. حاجی یک دایره‌المعارف رجالی ناطق و صادق بود که اطلاعاتش را بی‌دریغ در اختیار دلسوزان نظام قرار می‌داد اما اگر برایش مشخص می‌شد طرف مقابل دغدغه اسلام و انقلاب ندارد لب از لب باز نمی‌کرد و حتی یک سند هم در اختیارش نمی‌گذاشت.
حاج حسن در كيهان بيشتر از آنكه مدير باشد پدر بود. برای مجرد‌ها دنبال زن و زندگی بود، برای متأهل‌ها دنبال خانه، برای خانه‌دارها دنبال وام و تسویه بدهی‌ها؛ خودش هم برای بچه‌ها ضامن می‌شد و کارشان را راه می‌انداخت. گاهی در مواردی که ناگزیر بودیم با یکی از بچه‌ها در کیهان قطع همکاری کنیم؛ باز هم این حاج حسن بود که حاضر می‌شد چنین خبری را به او بدهد، پای منافع کیهان که به میان می‌آمد ذره‌ای به فکر وجهه خودش نبود، صریح و صمیمی خبر قطع همکاری را می‌داد و البته اول از همه برای آن فرد به دنبال شغل مناسب و آبرومند دیگری می‌گشت.
در روزگاري كه چهارچوب‌هاي تنگ مديريتي در كشور به سختي يك جوان را مي‌پذيرد، حاج حسن مرد ميدان دادن به جوانان بود. جوانانی که حاجی به کیهان آورد بعدها هر کدام منشأ اثری شدند. از مشاور رئیس‌جمهور و معاون وزیر و نماینده مجلس بگیر تا مدیرعاملی خبرگزاری‌های مطرح کشور، مدیرمسئولی و سردبیری نشریات مختلف و تحلیل‌گران کارکشته سیاسی. یک بار یکی از دست‌فروشان خیابان لاله‌زار را به کیهان آورد و مشغول به کارش کرد. امروز او یکی از خبرنگاران متعهد و حرفه‌ای در یکی از رسانه‌های مطرح کشور محسوب می‌شود.
حاجي از آن جور مديران نبود كه در پيچ و خم‌های اداریِ رسیدن به دفترش و گرفتن وقت ملاقات صدبار پشیمان شوی و به خودت بد و بیراه بگویی. اولين باري كه با دفترش تماس گرفتم خودش گوشي تلفن را برداشت، حرف‌هايم را كه شنيد براي همان روز يعني چند ساعت بعد، وقت ملاقات به من داد. آنقدر این پیشنهاد غیر قابل پیش‌بینی بود که امتناع كردم و قرار ملاقات را براي فردا گذاشتم. از فرداي آن روز كه براي یك انتقاد ساده به دفتر حاج حسن شایانفر رفتم تا امروز كيهان شده است محل كار و زندگي‌ام. اين هم از خصوصيات حاج حسن بود. حاجي در كيهان زندگي مي‌كرد از صبح تا شب و گاهي تا پاسي از شب بي‌وقفه كار مي‌كرد.
آذر ماه 1389 بود که سندرم گیلن‌باره به سراغش آمد. خودش می‌گفت تا دم مرگ رفتم و برگشتم. حتی تا آخر هم عوارض این بیماری در جسمش بود و آزارش می‌داد. آن روزها پزشکان تقریبا قطع امید کرده بودند. روزهایی بود که فقط پلک چشمش را می‌توانست تکان دهد و حتی قدرت تکلم هم نداشت. یادم ‌می‌آید یک از این روزها برای اینکه او را به صحبت کردن وادار کنند حروف الفبا را روی یک تخته نوشتند و جلویش گرفتند. با انگشت به تک تک حروف اشاره می‌کردند و حاجی هر حرفی که مد نظرش بود را با بستن چشم تأیید می‌کرد. دست آخر که همه حروف را کنار هم گذاشتیم شده بود: «سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی ...»
وقتی به پیام فضلی‌نژاد در کیهان میدان داد، خیلی از دوستانش گله کردند. بعضی خودی‌ها پیام را نفوذی خواندند و به حاجی طعنه زدند، ضدانقلاب‌های آن طرف آب هم حاجی را بازجو خواندند که به تواب‌سازی امثال پیام مشغول است. ثمره کار حاج حسن با پیام شد دو جلد کتاب در نقد جریان روشنفکری و بسیاری مطالب منتشر شده و منتشر نشده دیگر که هنوز هم مرجع بسیاری از پژوهش‌ها و مقالات جبهه فرهنگی انقلاب است. من ميديدم زخم زبان برخي به ظاهر دوستان را كه درد و رنج جسماني‌اش را آن روزها با طعنه به مطالبي كه در پاورقی كيهان منتشر كرده ربط مي‌دادند اما حاجي خودش اين حرفها را مي‌شنيد و به كارش ادامه مي‌داد.
خیلی اکراه داشت کارهایش را دیگران انجام دهند. در ایامی که مریض بود و توانایی رانندگی نداشت مؤسسه کیهان یک راننده را در اختیارش گذاشته بود تا رفت و آمد حاجی تسهیل شود اما آخر هم طاقت نیاورد و با رنج جسمانی‌ای که داشت خودش پشت فرمان نشست. اتومبیلش يك پرايد سفيد بود كه شايد مديران اين روزها چنين اتومبيلي را دون شأن خود حساب كنند، از همان شاهکارهای صنعت خودروسازی که هر روز یک جور بازی در می‌آورد! اما همان پراید یک دنده‌ای که به زحمت دنده‌اش عوض می‌شد برای حاجی کافی بود تا او را به اتاق کوچکش در طبقه دوم کیهان برساند. اتاقی پر از کتاب و اسناد و مدارک که به زحمت چهار نفر در آن جا می‌شدند. اتاقی که اگرچه کوچک و جمع و جور بود اما وقتی به جنب و جوش می‌افتاد یک کشور را تکان می‌داد. وطن‌فروشان، معاندان ضدانقلاب و شبه روشنفکران وطنی در تمام دنیا از دست همین اتاق کوچک شاکی بودند و خواب راحت نداشتند.
حاجی این اواخر خیلی دل نازک شده بود، رقیق و زلال! گاه و بی‌گاه حرف «رفتن» می‌زد. می‌گفت باید کارهای نیمه‌تمام را تمام کنم. با هم که صحبت می‌کردیم کلامش به توشه آخرت‌مان ختم می‌شد، منقلب می‌شد و دعای عاقبت به خیری می‌کرد. یک بار که ماجرای استعفای یکی از وزرا مرا به کنجکاوی بچه‌گانه‌ای کشانده بود و او هم از جواب دادن طفره می‌رفت در مسیر کیهان تا خانه مدام سؤال‌پیچش کردم تا از ماجرا سر در بیاورم، آخر کمی برافروخته شد و گفت دنبال این چیزها نباش! بعد بغض کرد و در حالی که اشک می‌ریخت گفت: همه ما گرفتاریم؛ خدا از سر تقصیرات همه‌مان بگذرد!
حاج حسن تا آخر خودش را سرباز حاج حسین شریعتمداری می‌دانست. در ایام اربعین که بچه‌ها به کربلا می‌رفتند و کیهان کمی خلوت می‌شد، فکر و ذهنش تنهایی حاج حسین بود و با تمام خستگی‌اش سعی می‌کرد جور همه آنهایی که رفته‌اند را به تنهایی بکشد. ماه آخر بود که چهارشنبه شبی زنگ زد و گفت «آقا» روضه خصوصی دارد، اسم تو را هم داده‌ام تا با هم برویم. صبح دنبالش رفتم و راهی شدیم. در راه با حاج حسین شریعتمداری تماس گرفت، اول کسب اجازه کرد و بعد مشورت که اگر فرصت گفتگویی دست داد از چه چیز بگوید و از چه چیز نگوید. روضه که تمام شد با نوه‌اش خدمت «آقا» رسید و از خستگی جسم و جانش صحبت کرد و التماس دعا گفت. بعد هم در اتاق کناری دفتر با آقا مسعود از دغدغه‌های فرهنگی و اجتماعی‌اش صحبت کرد و بدون تعارف نقدهایش را به برخی افراد و جریان‌های به ظاهر انقلابی مطرح کرد و از سوابق مبهم گذشته‌شان گفت. وقتی به خانه بر می‌گشتیم حاج حسن خیلی سبک شده بود، مثل همیشه شوخی می‌کرد و می‌خندید.
اوایل آبان بود که دنبالش رفتم تا برای مداوا به بیمارستان برویم. نزدیک ایام اربعین بود و تا به بیمارستان برسیم اجازه مرخصی برای پیاده‌روی اربعین را گرفتم، مثل همیشه موافقت کرد اما باز هم داخل ماشین حرف «رفتن» زد و گفت این بار دیگر برگشتی در کار نیست، من هم طبق معمول جدی نگرفتم، با همین حرفش شوخی کردم و خندیدیم؛ اصلا فکر رفتن حاجی چیزی نبود که بشود جدی گرفت! یک بار برای ملاقاتش به بخش آی‌سی‌یو بیمارستان رفتم از پشت گوشی آن اتاق شیشه‌ای لعنتی صدایم کرد و گفت: خوشحالم؛ «آقا» را دیدم و دارم می‌روم. من اما باز هم جدی نگرفتم، دلداری‌اش دادم و با تمام شدن وقت ملاقات خداحافظی کردم و رفتم ....
چهارشنبه صبح برای دادن جواب آزمایش و برخی کارهای اداری به خانه‌اش رفتم. حال و احوالی کردیم، کارها را توضیح دادم و به کیهان برگشتم. هنوز زمان زیادی نگذشته بود که خانم‌شان با دفتر تماس گرفتند و پرسیدند: شما چیزی به حاجی گفتی؟ خبری دادی؟ از وقتی شما رفتی می‌گوید من 3 روز دیگر بیشتر نمی‌مانم! به حاج‌خانم گفتم که من چیزی نگفتم و اصلا روحم هم از چنین صحبتی خبر ندارد، ما اصلا حرف رفتن حاجی را هم نمی‌زدیم. علت این صحبت هایش را بیشتر در افسردگی بیماری و بالا و پایین شدن دوز داروهایش جستجو می‌کردیم. اما دقیقا سه روز بعد، جمعه شب بود که برای آخرین بار درد به سراغش آمد ...
نیمه‌های شب خواب حاج حسن شایانفر را دیدم. سالم و سر حال بود و اثری از بیماری در بدنش نبود. از خواب پریدم اما نمی‌دانم چرا از سرحال دیدن حاجی در خواب نگران بودم! فکر و خیال راحتم نمی‌گذاشت. تلفن همراهم را برداشتم، حسین شمسیان از کربلا پیامک داده بود و فقط یک جمله پرسیده بود: «اتفاقی افتاده؟» این شاید اولین بار در عمرم بود که نمی‌خواستم از خبری مطلع باشم! نه دوست داشتم با خانواده حاج حسن تماس بگیرم و نه می‌خواستم به کس دیگری زنگ بزنم. بی‌خبری برایم قابل تحمل‌تر از هر چیزی بود. اما خبری بود؛ ما جا مانده بودیم؛ حاج حسن زودتر از ما به زیارت امام حسین(ع) رفته بود ...
حاج حسن رسمی گذاشته بود در انتشار کتاب‌های دفتر پژوهش‌ها که در صفحه اول کتاب متن کوتاهی بنویسیم و آن کتاب را تقدیم به یکی از شهدای انقلاب ‌کنیم. ماه‌های آخر اصرار داشت که کتاب‌های در حال انتشارمان را به مدافعان حرم تقدیم کنیم. یک بار گفتم: حاجی! دو کتاب قبلی را هم به مدافعان حرم تقدیم کرده‌ایم، دیگر خیلی تکراری می‌شود. اما باز هم اصرار کرد و گفت: هیچ اشکالی ندارد! باز هم تقدیمی کتاب‌ها را برای مدافعان حرم بنویس. خانم‌شان تعریف می‌کردند شب آخر قبل از اینکه حاجی چشمش را برای همیشه ببندد می‌گفت: خانم! می‌بینی ... مدافعان حرم به خانه‌مان آمده‌اند ... آمده‌اند برای استقبال ...
اينهایی كه نوشتم نه براي اينكه از او يك قهرمان دست نيافتني بسازم یا یک شخصیت رؤیایی! حاج حسن هم مثل همه ما معصوم نبود و خودش بارها وقتي سر صحبتمان باز مي‌شد به برخي از تجربياتش اشاره مي‌كرد اما آنچه مهم بود برآيند كار و زندگي او در تمام اين سالها بود كه جز دغدغه انقلاب نداشت، به فکر منافع شخصی نبود. تمام همّ و غمش دفاع از فرهنگ اصیل انقلاب اسلامی در برابر هجوم غرب و روشنفکران غرب‌زده بود. برای همین متر و معیارش را اسلام و انقلاب گذاشته بود و از تخریب‌ها و توهین‌ها هیچ هراسی نداشت.
امضا محفوظ