kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۸۲۰۹
تاریخ انتشار : ۱۳ آبان ۱۳۹۶ - ۱۸:۵۴
به یاد شهیدان امین‌الله و قدرت الله خدامرادی

برادرانی که در پی شهادت شتافتند!


 
 گاهی خیلی ساده می‌توان یک کتاب را خواند و برگ برگ آن را به سرعت مرور کرد، اما گاهی باید سطر سطر یک کتاب را با تأمل خواند، کمی درنگ، اندکی صبر...
همه ما یک کتاب داریم، کتاب زندگی و هر روزمان یک برگ می‌شود، گاهی یک فصل و این برگ‌ها و فصول به پایان می‌رسد. روزی به فصل آخر می‌رسیم، داستان هر کسی در این دنیا روزی به پایان می‌رسد. اما گاهی پایان‌ها متفاوت می‌شود انگار از آغاز هم تفاوت‌هایی داشته که در این هیاهو گم شده؛ آری سخن از آغاز و پایان یک زندگی است. آنکه کتاب زندگی هر کسی را می‌نویسد همیشه خود او نیست گاهی چیزی ورای این جهان و فراتر از دیده و دریافت‌های مادی؛ شاید شهادت و فصل آخر زندگی شهدا همان مأموریتی است که از ابتدا برای آن زاده شده‌اند... شاید هم راه این دلدادگی را پیدا می‌کنند و اینطور کتاب زندگی دنیای خود را به نقطه پایان می‌رسانند. سخن از عمق یک زندگی است و مرور آنکه اگر بخواهیم تعریف کنیم از بسم‌الله تا ‌اشهد شهادت تمام دنیا و واژگانش را کم دارد، آری با شما کتاب زندگی برادران شهید خدا‌مرادی را تورق می‌کنيم؛ آنان که ساده آمده و ساده رفتند اما در دل تاریخ ماندگار شدند.
سيد محمد مشكوهًْ الممالك


عبدالله خدامرادی پدر شهيدان امين‌الله و قدرت‌الله خدامرادی می‌گوید: روز تولد شهید امین‌الله دهه اول محرم بود. متولد سال 1340 بود و سن 20 سالگی در تاریخ ۲۰/ ۹/ ۶۰ شهید شد. در پادگان ابوذر و جزو لشکر۸۱ زرهی بود. از ۵ سالگی به سپاه دانش رفت و خواند تا دیپلم. در کنکور دانشگاه شرکت کرد و قبول شد، اما همان موقع جنگ شروع شد. به او گفتم برو دانشگاه. گفت: «در حال جنگ هستیم و دانشگاه، نمی‌روم به سربازی می‌روم اگر شهید شدم جانم فدای امام حسین(ع) و اگر جنگ تمام شد آن وقت می‌توانم به دانشگاه بروم.» برای سربازی به قاسم‌آباد گیلان‌غرب رفت و وقتی به مرخصی آمد، گفت فردا حمله است و من فردا می‌روم. گفتم در مرخصی هستی، گفت نمی‌شود من می‌روم اگر شهید شدم جانم فدای امام حسین(ع)، ناراحت من نباشید. من هم گفتم خدا به همراهت. به این ترتیب رضایت مرا کسب کرد. درسش هم خوب بود. مداحی می‌کرد و قرآن حفظ می‌کرد.
محاصره و شهادت
موقع جنگ وقتی آنها را محاصره کردند؛ فرمانده سپاه، سرهنگ فتح‌اللهی و فرمانده ارتش، در یک غار مانده بودند. رفقای شهید می‌گفتند با یک دست به سمت عراقی‌ها نارنجک می‌انداخت و یک دستش هم به تیربار بود. این سه نفر تعداد زیادی از عراقی‌ها را هلاک کردند و مهماتشان که تمام شد عقب‌نشینی کردند. یعنی تا زمانی که مهمات داشتند با عراقی‌ها جنگیدند و مهماتشان که تمام شد اینها را محاصره کردند. هر سه نفر شهید شدند و چند روزی آنجا بودند و بعداً جنازه‌هایشان را آوردند. نحوه شهادت پسرم جنگ تن به تن بود. در سنگر محاصره شدند و آذوقه و مهماتشان که به پایان رسید مجروح شد و به علت خونریزی زیاد، به شهادت رسید. یک دفترچه‌ای هم در جیبش بود که نحوه مجروحیتش را به طور کامل در آن نوشته بود.
وقتی پسرم به مرخصی آمد، برادرش متولد شد. اسم ۱۲ امام را روی کاغذ نوشت و گفت هر کدام درآمد، من اسم این را روی برادرم می‌گذارم، اسم زین‌العابدین درآمد و گفت نامش را سجاد می‌گذارم و صبح رفت حمله و دیگر برنگشت.
در عملیات قاسم‌آباد گیلان‌غرب، در عملیات مشترک ارتش و سپاه، چند روز قبل از عملیات اصلی، والفجر ۸ بود و آنجا پاتک خوردند و چند نفری که خط شکن بودند ماندند که کمتر از ۲۰ نفر بودند و پشت سر هم شهید شدند. در آنجا درگیری تن به تن شد. شهید امین‌الله و دیگر همرزمانش، با یکی از اقوام خودمان به نام آقای اسکندر مرادی همدوره بودند. در آنجا وقتی به طرف دشمن، نارنجک پرتاب می‌کردند؛ نارنجک در دست اسکندر منفجر می‌شود و اسکندر که می‌بیند خیلی دارند کشته می‌دهند می‌گوید بیایید پشت این سنگ پنهان شویم و تو اینجا بمان و من از فرمانده اجازه تو را می‌گیرم. امین هم چفیه‌اش را در می‌آورد و می‌بندد روی دستش و می‌گوید نه آنها زیادند و ما خیلی کم هستیم، تو را اینجا می‌گذارم و من هم به جلو می‌روم. خدا را شکر اسکندر شهید نشد اما جزو جانبازان جنگ تحمیلی است.
شهود امام زمان(عج) توسط شهید
برادر شهید می‌گوید: برادر من با چند نفر دیگر به جلو می‌روند و یک سنگر از عراقی‌ها را می‌گیرند و به داخل سنگر می‌روند. چون در منطقه گیلان‌غرب تپه ماهور زیاد است باعث می‌شود که دو شب قبل از عملیات والفجر ۸ از عراقی‌ها پاتک بخورند. آنها که برای شناسایی رفته بودند به جلو می‌روند. فاصله‌شان کمتر از ۵۰ متر می‌رسد. به سمت هم نارنجک پرتاب می‌کنند و یک نارنجک داخل سنگر می‌اندازند. برادرم در وصیت‌نامه‌اش نوشته است که ۲۴ ساعت قبل از شهادتش دقیقه به دقیقه را یادداشت می‌کند که بدنش جراحت داشته؛ به طوری که وقتی نفس می‌کشیده دچار خونریزی می‌شده. او فقط نظاره‌گر همرزمان خودش بوده و هفت تا هشت ساعت قبل از شهادتش این را عنوان می‌کند که شاهد حضور آقا امام زمان(عج) در این لحظه بوده است. برادرم نوشته بود ما خیلی کم بودیم و حتی چند نفر از ما هم مجروح بودند و من هم مجروح بودم، اما دارم با یک دست تا آنجایی که می‌توانم شلیک می‌کنم و شاهد حضور امام زمان(عج) هستم که داریم پاتک‌های آنها را جبران می‌کنیم و نمی‌گذاریم که پیشروی کنند تا نیروهایمان برسند. برادرم تا دقیقه آخر می‌نویسد و یادداشت می‌کند که کنار فلان شهید حضور دارد و بچه‌ها یکی یکی دارند شهید می‌شوند و من هم این سعادت دارد نصیبم می‌شود و دارم به سمت خدا می‌روم و شهید می‌شوم.
هموار شدن سختی‌ها
 با خوش‌اخلاقی شهید
خاطراتی که همرزمان شهید بیان می‌کنند؛ بیشتر از نمازهای اول وقت او می‌گویند و اینکه در سنگر چند نفر بودند و کسی نمی‌دانسته که چه کسی کفش‌ها را واکس می‌زده و یا اینکه در آنجا اصلاً غذا وجود نداشته و رزمنده‌ها با نان خشک و آب سر می‌کردند؛ ولی همرزمان شهید امین‌الله می‌گفتند اینقدر این شهید اخلاق خوبی داشته که اصلاً در آن لحظات انگار بهترین غذاها را می‌خوردند یا بهترین لحظات برایشان می‌گذشته و یا اینکه امکاناتشان کم بود؛ اما آنقدر خوش‌اخلاق بوده که باعث شده همه از ایشان خاطره خوشی داشته باشند.
پدر شهید ادامه می‌دهد: من پدر دو شهید هستم. شهید امین‌الله و شهید قدرت‌الله که از شهدای جهاد کشاورزی است. شهید قدرت‌الله در سپاه و در تظاهرات بود. قبل از انقلاب یک نفر به خانه ما آمد و گفت: پسران شما در تظاهرات هستند آنها را می‌گیرند و می‌برند. من هم گفتم انقلاب شده و امام خمینی(ره) آمده است و بچه‌های من هم باید راهپیمایی کنند.
پدر شهید اضافه می‌کند: شهید قدرت‌الله متولد سال 1342 بود. او یک بار به جبهه‌های غلاویز رفت. به او گفته بودند که حمله تمام شده است اما او می‌گوید بروم در منطقه ببینم کسی از حمله باقی مانده که او را برگردانم یا خیر. می‌رود و می‌بیند که هفت نفر در یک دره‌ای هستند و دارند برای خودشان دور می‌زنند. شهید قدرت‌الله به پشت سنگی می‌رود و می‌گوید شما چه می‌کنید؟ آنها دستانشان را بالا می‌آورند و اعلام تسلیم بودن می‌کنند. آن هفت نفر بعثی بودند که آنها را به همراه اسلحه و تیربارشان می‌آورد.
بعد از آن به سپاه رفتم و گفتم یکی از پسرانم شهید شده است و اگر این پسرم هم اینجا باشد من دست تنها هستم؛ زندگی و کشاورزی دارم. گفتند خب پسرت را ببر! بعد از اینکه از سپاه بیرون آمد، گفت می‌روم در جهاد که در آنجا خدمت کنم و رفت و در حال ماموریت و در مسیر جهاد سازندگی شهید شد.
آخرین دیدار
 با برادران شهید
برادر شهیدان می‌گوید: شهید امین، آخرین بار چند روز قبل از عملیات به مرخصی آمده بود. پدرم به او می‌گوید که نرو. شما تا بیست و نهم مرخصی داری اما می‌گوید نه من می‌روم و از روز بیست و دوم می‌رود و روز بیست و ششم هم شهید می‌شود.
پدر شهیدان هم درباره آخرین دیدار شهید قدرت‌الله می‌گوید: شب آخر پیش من بود و نخوابید. گفتم چرا نمی‌خوابی؟ گفت: رفقایم همه در حال جنگ هستند و من هم خوابم نمی‌برد و باید فردا بروم جبهه، گفتم: خب مرخصی هستی. گفت نه! نمی‌شود و رفت و پاتک خوردند. رفقایش می‌گفتند: با یک دست پشت تیربار بوده و با یک دست نارنجک پرتاب می‌کرده و خیلی از عراقی‌ها را هلاک کرده و به اینها که پاتک زدند و مهماتشان تمام شد؛ فقط سه نفر از آنها ماندند و همه یا شهید شدند و یا آمدند پشت جبهه و این سه نفر، سرهنگ فتح اللهی و فرمانده سپاه و شهید امین‌الله آنجا ماندند و تا وقتی که مهمات داشتند، جنگیدند تا مهماتشان تمام شده شهید شدند و بعد از چند روز جنازه آنها را آوردند.
پدر ادامه می‌دهد: وقتی جنازه‌اش را آوردند من ناراحت نشدم چون وصیت‌نامه خودش بود. مردم آمدند، سپاه و ارتش آمدند و فاتحه خواندند و گفتند که پدر شهید بیاید و من هم رفتم خدمتشان. گفتند که چرا پدر شهید نیامد، من گفتم در خدمتتان هستم. چون خنده‌رو بودم به من گفتند چرا ناراحت نیستی؟ گفتم چرا ناراحت باشم؟ پسرم خودش وصیت کرده و گفت اگر من شهید شدم ناراحت نباش. من راضی هستم به رضای خدا.
پدر شهید در پایان می‌گوید: از خدا می‌خواهم که سلامتی به رهبر و برادران ارتش و نیروهای مسلح بدهد.