kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۶۲۱۸
تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۱۳۹۶ - ۲۰:۱۱

خورشيد من بر آى که وقت دميدن است(چشم به راه سپیده)


خورشيد من بر آى
دل را ز بيخودى سر از خود رميدن است
جان را هواى ز قفس تن پريدن است
از بيم مرگ نيست که سر داده‏ام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسيدن است
دستم نمى‌رسد که دل از سينه بر کنم
بارى علاج شکر گريبان دريدن است
شامم سيه‌ترست ز گيسوى سرکشت
خورشيد من بر آى که وقت دميدن است
سوى تو اى خلاصه گلزار زندگى
مرغ نگه در آرزوى پر کشيدن است
بگرفته آب و رنگ ز فيض حضور تو
هر گل در اين چمن که سزاوار ديدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی‌کنم
تقدير غصه دل من ناشنيدن است
آن را که لب به دام هوس گشت آشنا
روزى «‌امين‏» سزا لب حسرت گزيدن است
رهبر معظم انقلاب آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای
خوشا دردى كه درمانش تو باشى
خوشا دردى! كه درمانش تو باشى
خوشا راهى! كه پايانش تو باشى
خوشا چشمي! كه رخسار تو بيند
خوشا ملكي! كه سلطانش تو باشى
خوشا آن دل! كه دلدارش تو گردى
خوشا جاني! كه جانانش تو باشى
خوشى و خرمى و كامرانى
كسى دارد كه خواهانش تو باشى
چه خوش باشد دل ‌اميدوارى
كه ‌اميد دل و جانش تو باشى
همه شادى عشرت باشد، اي دوست
در آن خانه كه مهمانش تو باشى
گل و گلزار خوش آيد كسى را
كه گلزار و گلستانش تو باشى
چه باك آيد زكس! آن را كه او را
نگهدار و نگهبانش تو باشى
مپرس از كفر و ايمان بى‌دلى را
كه هم كفر و هم ايمانش تو باشى
براى آن به ترك جان بگويد
دل بيچاره، تا جانش تو باشى
«‌عراقى» طالب درد است دايم
به بوى آنكه درمانش تو باشى
 فخرالدين عراقى
آتش نهان
هر دل كه عشق ورزد از ما و من برآيد
كوشم بجان در اين كار تا جان ز تن برآيد
از عشق نيست خوشتر گشتم جهان سراسر
سوى يقين گر آيد از شك و ظن برآيد
زهر فراق نوشم، بهر وصال كوشم
حكمش بجان نيوشم تا كام من برآيد
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاك
گر در چمن كشم آه، دود از چمن برآيد
گر آتش نهانم پيدا شود به محشر
دوزخ بسوزد از رشك دودش زتن برآيد
گر روى تو ببينم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از كفن برآيد
بر باد بوى زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاك قبرم مشك از بدن برآيد
حمد تو مى‌نگارم بر لوح هر هوايي
شكر تو مى‌گزارم هر جا سخن برآيد
گر شعر « فيض» خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن برآيد
 محمد‌محسن فيض کاشانى
دلهره
از دلهره‌ای که مثل قلبم داری
یک شب به دلم برات شد غم داری
من منتظر یک نفرم ‌امّا تو
یک سیصد و سیزده نفر کم داری
  مهدی فرجی
خنده غنچه
خنده غنچه مرا یاد تو می‌اندازد
در دلم، خانه‌ای از نور خدا می‌سازد
بس تفاخر کند ‌این باغ به صحرا و به دشت
که به یمن نفست، بر همگان می‌نازد
جامه‌ات سبز، چمن سبز، همه صحرا سبز
پرچمی سبز، به تکریم تو می‌افرازد
باغ، خندان و غزل‌خوان و زمین پر نعمت
همه دشت، به توصیف تو می‌پردازد
خنده سبز چمن‌زار، به هنگام بهار
به همه زَردی و هر سَردی و غم می‌تازد
مست و دل‌شاد، ز دیدار تو، هر رهگذری
به تماشای تو عالم دل و جان می‌بازد
  مصطفی معارف