گرایش جداییطلبی در اربیل رؤیای آمریکا و فاجعه برای منطقه
سبحان محقق
اشاره
«ژئوپلیتیک» که جغرافیای سیاسی ترجمهاش کردهاند، در واقع، ویژگیها و عوارض زمین و زیستگاه آدمی را با اندیشهها، اعتقادات، آمال و مطالبات و عمل سیاسی پیوند میزند.
به همین خاطر، آمریکا نیز مجبور است مطامع خود در منطقه را با ویژگیها و شرایط جغرافیایی و اجتماعی آن، بسنجد و اگر این دو را مساعد همدیگر ندید، باید به دستکاری جغرافیای سیاسی منطقه مبادرت کند.
مقاله حاضر از این منظر، به پدیده «همهپرسی جدایی» اخیر (سوم مهر) در منطقه کردستان عراق میپردازد و فرصتهایی که این رویداد برای طرحهای آمریکا در منطقه ایجاد میکند، را مورد توجه قرار میدهد.
از نگاه نویسنده، مطالبات سیاسی و ترسیم مرزهای جدید براساس قومیت، نوعی عقبگرد برای جهان اسلام محسوب میشود و علاوه بر اینکه هزینههای جانی و مالی بسیاری را به جوامع اسلامی تحمیل میکند و جلوی توسعه آنها را میگیرد، برای کشورهایی مثل آمریکا، انگلیس و رژیم صهیونیستی نیز زمینه را برای سلطه مجدد و یا تحکیم سلطه فراهم میکند.
سرویس خارجی
اندیشمندان سیاسی و روابط بینالملل چهار دوره سیاسی را پس از انعقاد قرارداد معروف به «وستفالی» در اروپا، برای جوامع سیاسی نام میبرند. این دورهها که البته به جوامع مدرن مربوط میشوند، به شرح زیر هستند:
دولت - ملت
نخست، دوره شکلگیری دولت- ملت از دل امپراتوریهای قدیم مثل امپراتوریهای اتریش- مجارستان، عثمانی و پروس.
این تولید اولیه البته با جنگهای خونینی نیز همراه بوده است و میتوان گفت که میان این جنگها و ادیان و مذاهب، ارتباط علی وجود نداشت. به عبارت دیگر، این کارزارها و کشمکشهای جدید مثل نبردهای سابق، رنگ و بوی مذهبی نداشته، بلکه ملی بودهاند و کشور- ملتها نیز در جوامع مختلف از درون آنها تولد یافته و نشو و نما کردهاند.
اتحادها و ائتلافها
مرحله دوم، مرحله اتحادها و ائتلافهای منطقهای و جهانی میان همین کشور- ملتهاست. اگر در دوره نخست تلاش میشد کشورهای ملی تولد پیدا کنند و جریانهای غالب ملیگرا، این تولد را مامایی میکردند، دوره دوم، دورهای است که ملتهای تولد یافته و تازه به دوران رسیده، با یکدیگر علیه ملتهای دیگر ائتلاف میکردهاند. ویژگی مسلط این دوره، کسب قدرت و ثروت و منابع و سرزمین برای خود و برای ائتلاف خود و در همان حال، از میدان بهدر کردن رقیب بوده است.
این دوره که قرون 18، 19 و اوایل قرن بیستم را دربر میگیرد، دوره تقسیم غنایم میان خود (قدرتهای اروپایی، ژاپن و آمریکا) و دوره موازنه قوا بوده و وقوع جنگ جهانی اول و بالاخره، جنگ جهانی دوم نیز به عمر آن پایان داد.
جهانی شدن
دوره سوم که از خرابههای جنگ جهانی دوم سر برآورد و به مرور زمان بالنده شد، دوره «جهانی شدن» است. ویژگی مسلط این دوره، کسب و افزایش «سود اقتصادی» توسط شرکتهای چند ملیتی و دولتهای قدرتمند است. شرکتهای بزرگ نفتی و غیرنفتی مثل «شل»، «موبیل»، «اگزان»، «آرامکو»، «فورد»، ... مرزهای ملی را درنوردیدند و در همه جای دنیا و همه حوزهها حضور یافتند؛ حکومتها را عوض میکردند، دست به کودتا میزدند، ملتی را ورشکسته میکردند و در فرهنگ و رسانه و اقتصاد دست میبردند و...
در این مقطع، شرکتهای چند ملیتی و قدرتهای غربی تبلیغات زیادی درباره جهانی شدن راه انداخته بودند چرا که منافع آنها با این آموزه گره خورده بود. البته طبیعی است که غربیها فرهنگ و سیاستی را که برای معماری جهانی شدن درنظر گرفته بودند، فرهنگ «غربی» و سیاست و اقتصاد «لیبرال- دموکراسی» بود.
در دهههای پس از جنگ جهانی دوم، از نگاه نظریهپردازان غربی، یک مانع در مسیر جهانی شدن وجود داشت و آن، ایدئولوژي کمونیستی و اتحاد جماهیر شوروی بود. آنها فکر میکردند که اگر این مانع برداشته شود و شوروی از بین برود، راه برای جهانی شدن، کاملاً هموار میگردد. به همین خاطر است که در زمان بهپاخاستن گرد و غبار ناشی از فروپاشی شوروی، «فرانسیس فوکویاما» استاد دانشگاههای آمریکا، کتاب «پایان تاریخ» را مینویسد و جهانی یک دست و هموار و بدون انگیزه برای جنگ را ترسیم میکند هرچند که البته بعدا از ایدههای خود عقب مینشیند.
به هر حال در دوره سوم پس از قرارداد وستفالی، خیلیها جهانی شدن را برای همه جوامع روی کره زمین، امری محتوم و «جبر تاریخی» میدانستند و به همین خاطر، اندیشمندان لیبرال این دوره، صرفا «افزایش سود اقتصادی» را محرک تحولات میدانستند و به سایر عوامل تاریخی مثل قومیتها، مذاهب و گرایشات ملی را به دیده تحقیر مینگریستند. آنها میگفتند، فرهنگ و اقتصاد جهانی(که البته، منظورشان همان فرهنگ غربی و اقتصاد سرمایهداری نئولیبرال بود)، همه مرزهای سرزمینی، مذهبی و فرهنگی را درمینوردد و بر جهان مدرن، فرهنگ و نظام اقتصادی واحدی حکمفرما میشود.
اما علیرغم میل کشورهای قدرتمند غربی و شرکتهای بزرگ چند ملیتی، تحولات به سمت و سوی دیگری رفت و آمریکا که نیروی سازمان پیمان آتلانتیک شمالی(ناتو) را به عنوان «شاخه نظامی جهانی شدن»، حفظ کرده بود، این نیرو را علیه چالشهای جدید بهکار گرفت. این چالشها که برای دنیای خیالی «جهانی شدن»، خطر محسوب میشوند، همچنان با قوت تمام، عرض اندام میکنند و هیچ پایانی هم برای آنها متصور نیست.
حدودا 12 سال قبل از فروپاشی شوروی(1979)، در ایران انقلاب اسلامی به پیروزی رسید؛ انقلابی که به آموزههای خوشبینانه درباره جهانی شدن، ضربه مهلکی زد. این انقلاب ویژگیهایی داشت که از نگاه متفکران جهانی شدن و مدرنیسم، نمیتوانست منشأ تحول شود. ولی در عالم واقع، این انقلاب رخ داد و خصومتهای دو ابرقدرت آن زمان و متحدان منطقهای آنها هم نتوانستند انقلاب را متوقف کنند.
پس از فروپاشی شوروی نیز اعتراضات گستردهای علیه سرمایهداری، از درون جوامع سرمایهداری به وقوع پیوست و عقدههای فروخوردهای که از تبعیض، بیعدالتی و شکاف طبقاتی به تنگ آمده و نگران محیط زیست بودند، به شکل گسترده و بیسابقهای سر باز کردند و یکی از برجستهترین آنها، ماجرای «سیاتل» در میانه دهه 1990 بود و مخالفان سرمایهداری، این شهر را به نبردهای خیابانی علیه نیروهای پلیس محافظ نشست «جی-20» تبدیل کرده بودند.
از آن پس، هرگاه و هرجا که سران کشورهای صنعتی جلسه تشکیل میدادند، جماعتهای معترض نیز حاضر میشدند که شاخصترین آنها، نشست سالانه کشورهای صنعتی در شهر کوهستانی «داووس» سوئیس است.
اما، علاوه بر وقوع انقلاب اسلامی سال 1357 در ایران و اعتراضات خیابانی علیه سرمایهداری و جهانی شدن در کشورهای غربی، تحولات خونین زنجیرهای دیگری نیز پس از فروپاشی شوروی و یا همزمان با آن، رخ داده که رنگ و بوی قومیتی داشته است و کشورهایی در حد و اندازه قومیتها شکل گرفتهاند(مثل کوزوو، کرواسی، بوسنی و در شکل ناموفق آن مثل چچن و اینگوش).
این وقایع تلخ و خونین هرچند آموزههای اندیشمندان معتقد به جهانی شدن را زیر سوال میبرد، ولی در نفس خود، ارتجاعی و واپسگرا بود و اصولا، به خاطر تضاد و تنافری که با شرایط داشته، زمینهساز دوره جدیدی نشده و یک بار دیگر به عنوان یک مطالبه همهگیر و همه جایی در نیامده است.
اندیشمندان روابط بینالملل به چند دلیل، قومگرایی و ملتسازی بر اساس قومیت در شرایط کنونی را به عنوان یک تحول مثبت و یک دوره جدید، ذکر نمیکنند؛ اول اینکه اگر مطالبه ترسیم مرزها بر اساس قومیت باشد، این مطالبه پایانی ندارد و همه کشورها و اقوام(هرچند هم که یکدست باشند) را به ذرهای شدن و پاره پاره شدن تهدید میکند.
دوم؛ در شرایطی که دغدغه اصلی بسیاری از جوامع و کشورها، رشد و توسعه است، مطالبات مبتنی بر قبیله و قومیت، نوعی بازگشت به عقب و ارتجاع محسوب میشود و یادآور دوران قبیلگی است و با وضعیت و سازوکارهای مدرن که کم و بیش در پی ادغام جوامع و فرهنگهاست، همخوانی ندارد.
همین عوامل سبب شدهاند که اندیشمندان و کشورها از یک طرف، اندیشه جهانی شدن را پایان یافته بدانند و از طرف دیگر، ذرهای شدن کشورها در دهه 1990 را هم جدی نگیرند و آن را نوعی التهاب زودگذر ناشی از فروپاشی شوروی بدانند.
اما عملا از درون تحولات پس از فروپاشی شوروی و پس از جنگ سرد، دوره جدیدی سربرآورد که اندیشمندان روابط بینالملل آن را «منطقهگرایی جدید» نام نهادهاند.
در این دوره کشورهایی که به نوعی از لحاظ سیاسی، جغرافیایی، اقتصادی،... با هم قرابت داشتهاند، میان خود سازمان و یا اتحادیهای تشکیل دادند و یا نهادهای از قبل موجود را تقویت کردند.
هدف اصلی و محوری این نهادها که در آمریکای مرکزی و شمالی، اروپا، آفریقا، آسیای شرقی و غربی و دیگر مناطق وجود دارد، «رشد و سود اقتصادی» است و از این نظر، به دوره جهانی شدن، شباهت دارد. «بریکس»، «آسهآن»، «اتحادیه آفریقا» از مهمترین بازیگران این دوره هستند.
در هر صورت، «منطقهگرایی جدید» دورهای است که مهر پایانی به روند جهانی شدن زده و البته، معلوم نیست که عمر این دوره نوظهور چقدر باشد و پس از آن، چه دورهای ظاهر میشود.
ویژگی منطقهگرایی جدید
مهمترین ویژگی منطقهگرایی جدید، حاکمیت اقتصاد و تجارت بر بلوکهای منطقهای است؛ کشورها در هر حوزه و بلوکی تلاش میکنند که یک چرخه تولیدی، مصرفی و تجاری محلی را تعریف کنند.
در کنار آن البته، این کشورها تلاش میکنند که میان خودشان در حوزههای حساسی مثل مقابله با پدیده تروریسم، گذرنامه، گسترش جهانگردی و... همکاری داشته باشند.
کشورهای جهان به خوبی پی بردهاند که در شرایط جاری، عقبه راهبردی آنها، تکیه بر بازاری قابل اتکا و قابل اعتماد است.
این بازار در صورتی قابل اتکا است که کشوری با همسایگان جغرافیایی، دینی، مذهبی، قومی، زبانی و فرهنگی مشترک پیوند بخورد. به عبارت دیگر، در این دنیایی که بر آن قانون جنگل حاکم است و سود تجاری و اقتصادی هم مزید بر علت شده و قدرتمندان نظام بینالملل را جریحتر کرده است، تنها کشورهایی که میتوان به آنها اعتماد و اتکاء کرد، کشورهایی هستند که به تعبیر اسلامی، «کفو» هم باشند، یعنی به نوعی وجه مشترک با یکدیگر داشته باشند و این وجوه مشترک هرچه بیشتر باشد، به همان نسبت نیز اعتماد میانشان بیشتر است.
اروپاییها از لحاظ تاریخی، استعماری، جغرافیایی، فرهنگی، نژادی، دینی و جایگاه توسعه، اشتراکات زیادی با هم دارند؛ پس میتوانند میان خود اتحادیه تشکیل دهند.
انگلیس و آمریکا به همراه کانادا، استرالیا و نیوزیلند، برادران «انگلوساکسون» را تشکیل میدهند و اشتراکات زیادی با هم دارند و این تجربهها و اشتراکات به قدری گسترده و زیاد است که کشورهای مذکور را از لحاظ سرنوشت نیز به هم پیوند زده است. لذا، طبیعی است که در شرایط متزلزل پس از جهانی شدن، این کشورها به هم نزدیک شوند و میان خود اتحاد برقرار کنند.
غرب آسیا
اکنون که در دوره«منطقهگرایی جدید» به سر میبریم، سه نیرو در غرب آسیا یکدیگر را به چالش میکشند؛ اول، آمریکا و اسرائيل که هدف امنیتی راهبردی در منطقه دارند و میخواهند بر منطقه مسلط شوند. این جریان برای اینکه به هدف خود برسد، از یک طرف، به دنبال تجزیه کشورها و ایجاد شکافهای قومی و مذهبی در منطقه است و از طرف دیگر، تلاش میکند کل منطقه را تحت یک رژیم و نظم واحدی درآورد.
اگر از این منظر، به تحولات حدود دو دهه اخیر در منطقه نگاه کنیم بسیاری وقایع برای ما معنیدار میشود؛ ماجرای تکفیریها و داعش و کشتار مردم در خیابانهای سوریه و عراق و افغانستان و پاکستان و یمن و بحرین تحت مقوله نخست قرار میگیرند و به میان کشیدن طرحهایی مثل «خاورمیانه بزرگ» و «خاورمیانه جدید» و هر طرح مشابه دیگر نیز به همان نظم کلانی مربوط میشوند که ذکر شد.
همه این مصادیق و مقدمات به خاطر این مطرح شد که به مجادلات و تحولات منطقه غرب آسیا، خصوصا برگزاری همهپرسی جدایی در کردستان عراق، از نظرگاه متفاوتی بنگریم.
شکل بندی سیاسی نادرست منطقه
در یک جمعبندی، میتوان گفت که منطقه غرب آسیا از «منطقه گرایی جدید» نصیبی نبرده است. هرچند از لحاظ واحدهای سیاسی ملی هم در منطقه، پراکندگی حاکم نیست.
کشورهای منطقه به جای اینکه از ویژگیهای مشترک مثل دین، مذهب، فرهنگ، تاریخ،... برای تشکیل یک بلوک منطقهای با بازار گسترده بهره ببرند، خودشان بخشی از ائتلافهای برون منطقهای هستند؛ به عنوان مثال، ترکیه عضو «ناتو» است، سازمانی که هیچ دخلی و ربطی به کشورهای منطقهای ندارد و حتی علیه منطقه عمل میکند.
عربستان و اردن و امارات و مصر و... جزو متحدان منطقهای آمریکا محسوب میشوند و به جای اینکه بازار و اقتصاد و سیاست و رسانه خود را با کشورهای هم مرز و همآیینشان هماهنگ کنند، بخشی از بلوک انگلوساکسون محسوب میشوند. این کشورها به جای اینکه ارتباط افقی با همسایگان داشته باشند، با کشورهای موسوم به «متروپل» (مرکزی) ارتباط عمودی دارند و از آنها در همه حوزهها، دستور میگیرند.
اصلا بهتر است بگوئیم در همان حال که کشورهای حوزههای جغرافیایی و فرهنگی مختلف جهان، منفعت خود را در «بومیشدن» و «منطقهای شدن» میجویند، آمریکا، انگلیس، فرانسه و رژیم صهیونیستی منافع خود را در غرب آسیا، از طریق ایجاد شکاف و تفرقه، دنبال میکنند و چون خودشان صورتبندی سیاسی این منطقه را مهندسی کردهاند و بر این روند همچنان نظارت دارند، لایههایی را در منطقه بر سر کار آوردهاند و به آنها قدرت دادهاند که حتی هستی خود را در حفظ و تقویت همین پیوند با متروپول میدانند وحاضرند همه منافع کشور خود را در اختیار کشورهای مذکور قرار دهند، ولی خودشان بمانند.
آمریکا و جریان جداییطلب در کردستان عراق
همان طور که اشاره شد، هستهای شدن کشورها و تجزیه آنها براساس اقوام و طایفهها، در اوضاع و احوال کنونی، تحولی واپسگرایانه و ارتجاعی است و هیچ اندیشمند و یا سیاستمدار دلسوزی به دنبال آن نیست. قومگرایی و ترسیم مرزها با ملاک قراردادن قومیت، آفتی است که میتواند همه سرزمینها و کشورها را مبتلا کند و جانهای بسیاری را بگیرد. این پدیده علاوه بر آفتهای ذکرشده، مانع بزرگی برای ایجاد «منطقهگرایی جدید» است و به مثل یک ترمز عمل میکند، زیرا طبیعی است که واگرایی و همگرایی منطقهای، با هم همخوانی نداشته باشند. اما، این در صورتی است که همه چیز در منطقه طبیعی باشد و علاوه بر گرایش قاطبه مردم به رشد و توسعه همهجانبه و مستقل، در میان سیاستمداران هم این اجماع وجود داشته باشد.
طبق نگاه کارشناسان و اندیشمندان بیطرف، همهپرسی و جداییطلبی در کردستان عراق، تحولی ارتجاعی است و همان پیامد نادرستی را برای منطقه دارد که نگاه واگرایانه سیاستمداران عرب دارد و به نفع هیچ فرد، قوم و کشوری نیست.
این واقعیت را به عنوان مثال، مردم افغانستان خصوصا قشر تحصیلکرده این کشور پس از چهار دهه خونریزی داخلی، به خوبی درک میکنند. به همین خاطر است که رمان «بادبادک باز» که در صدد پررنگ کردن شکافهای قومی است، در میان اقشار فرهیخته این کشور، با استقبال روبهرو نشده است.
در ارتباط با ماجرای همهپرسی کردستان عراق، معمولا کارشناسان به سوءاستفاده رژیم صهیونیستی از این ماجرا اشاره میکنند و به این واقعه در بستر تحولات تاریخی و اقتصادی نظر نمیافکنند.
بله، رژیم اسرائیل از این ماجرا، نفع میبرد، این نفع، هم فوری است (چون میتواند کشورهای اسلامی را در شرایط پس از داعش، به خود مشغول کند) و هم راهبردی.
نفع راهبردی همان است که در طول این مطلب، به آن اشاره کردهایم؛ جلوگیری از تشکیل نهادهای مشترک بومی در قالب «منطقه گرایی جدید». یعنی همان جریانی که پس از پایان یافتن پروژه جهانی شدن، سربرآورده است و کشورهای اسلامی اگر درست و سنجیده،به دنبال آن باشند، فصل جدیدی را در عرصههای سیاسی، دیپلماتیک، اقتصادی و فرهنگی تجربه خواهند کرد.