kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۱۰۲۶
تاریخ انتشار : ۲۰ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۴۹
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 58

خانم دباغ در زندان پشت و پناه مذهبی‌ها بود


دباغ خیلی خوش‌روحیه بود. او از هر کس که هر تخصصی داشت استفاده می‌کرد. خیلی جالب است، مثلا من لیسانس اقتصاد داشتم، به من می‌گفت: بنشین و برایم قرآن بخوان و از دیدگاه رشته تخصصی‌ات برداشتت را برایم بگو. می‌گفتم: خانم دباغ آخرش مرا جهنمی می‌کنی. «من فسر القرآن برأیه فلیتبوَّّّءُ مقعده فی النار» گفت: نترس بابا!  حالا ما گمراه نمی‌شویم، بگو. وی از من حرف‌ها و برداشت‌هایی را بیرون می‌کشید که برای خود من هم تازگی داشت. الان هم وقتی به قرآن نگاه می‌کنم،  می‌بینم آن چیزهایی را که در آن زمان برداشت  می‌کردم الان برداشت نمی‌کنم، کانه خانم دباغ خودش وجود خاصی بود در محضر قرآن و از ما حرف‌هایی می‌کشید. وی در این راه ما را خیلی تشویق می‌کرد و به منزله  یک مادر به ما دختران جوان توجه می‌کرد، کمک فکری می‌داد.
گاهی او از ارتباط نزدیک ما با چپی‌ها احساس خطر می‌کرد و هشدار می‌داد. سوسن حداد عادل دختری چهارده ساله بود که کمونیست‌ها او را خیلی احاطه کرده بودند. خانم دباغ به ما می‌گفت من نگران این بچه هستم، نکند یک وقت آنها این بچه را به طرف خودشان بکشند، شما این بچه را ول نکنید. با شما خو دارد نگذارید به زیر دست آنها برود. من سوسن را می‌شناختم و می‌دانستم که او علی‌رغم سن کمش حسابی هوشیار و چشم و گوشش باز است، به خانم دباغ می‌گفتم: شما نگران نباشید این بچه دنبال مادری می‌گردد، عاطفه مادری را در ویدا حاجبی پیدا کرده است. ویدا هم خودش یک پسر چهارده ساله داشت و از قضا پسرش مومن و مذهبی بود، وقتی به ملاقات می‌آمد، از پشت این میله‌ها به مادرش می‌گفت ابوذر غفاری را بخوان، کتاب‌های این چنینی را به مادرش سفارش می‌کرد.
ما حواسمان بود، سوسن بچه‌ با جنبه‌ای بود، برادرهایش از آن طرف کتاب‌های خوبی می‌آوردند مثل سفرنامه ابن بطوطه که آقای دکتر حداد عادل با چه زحمتی آن را به داخل زندان رسانده بود. اتفاقا خانم دباغ این کتاب را خواند، ولی ما آن موقع خیلی این کتاب‌ها را نمی‌فهمیدیم، ولی خانم دباغ خوانده بود، و این را نباید از نظر دور داشت که بالاخره خود سوسن از یک خاستگاه کاملا مذهبی محکم درآمده بود. بنابراین ما در عین حالی که به نصایح خانم دباغ توجه می‌کردیم، حواسمان هم بود که سوسن از لحاظ فکری جذب آنها نشود. ولی خب این قرابت را به لحاظ عاطفی اشکالی نمی‌دیدیم، چه بسا سوسن کسی بود که حتی وقتی در یک سلول با ما بود گاهی وقت‌ها می‌رفت و آن بازجوها را ارشاد می‌کرد که البته همین برایش درد سر شد و کمی پاپی‌اش شدند و شش‌ماه او را در زندان نگه داشتند. چرا که می‌گفتند این سرکرده یک عده هست. با این حال خانم دباغ هی می‌گفت من برای این بچه نگران هستم.
حتی من احساس می‌کردم که خانم دباغ نسبت به ما هم نگران است، چرا که می‌دید من برای یادگیری زبان اسپانیولی پیش یکی از چپی‌ها- رقیه دانشگری - می‌روم و کتاب می‌خوانم. چند بار هم گلایه کرد که چرا در فلان‌ جا من چنین حرف را زدم شما از من پشتیبانی نکردی؟  می‌گفتم: خانم دباغ هر کسی روشی دارد، شما که از این موضع وارد می‌شوید باید این گونه باشید، خیلی صریح و بی‌پرده باید موضع مذهبی خود را مشخص و ابراز کنید، از ما هم نترسید، نگران نباشید ما متوجه نگرانی و دغدغه‌ شما هستیم ولی اگر بنا باشد ما با اینها سر هر چیزی درگیر شویم، آن جنبه های عاطفی  قضیه لطمه می‌خورد، شما مطمئن باشید که ما حواسمان جمع است...
البته نگرانی خانم دباغ بی‌مورد نبود، چرا که آن‌ها بعد از این که ما از زندان آمدیم، برخوردهای بدی با بچه‌های مذهبی داشتند مثلاً با پا، مهر نماز خانم منیژه بستان را پرت می‌کردند و می‌رفتند، در زمان ما هیچ وقت فضا به دست آن‌ها نیفتاد که یکی از دلایلش هم وجود خانم دباغ بود. او در آن جا وزنه‌ای برای مذهبی‌ها بود و در برابر چپی‌ها، بچه‌ها را حفظ می‌کرد. چپی‌ها هم علی‌رغم آن مهر و محبتی که می‌کردند به رهبری ویدا حاجبی خیلی سعی می‌کردند که دور خانم دباغ را خالی بگذارند و او را به یک موضع تنهای فکری بکشانند، که البته موفق نمی‌شدند، گاهی وقت‌ها دل خانم دباغ از این می‌گرفت و فکر می‌کرد ما هم با آن‌ها هستیم، در حالی که سلیقه برخورد فرق می‌کرد. طوری که وقتی من داشتم از زندان آزاد می‌شدم ویدا به من گفت: تو همه کارت تبلیغ بود. رقیه دانشگری گفت: اتفاقاً تو خیلی حرف نمی‌زدی. گفتم: این تناقض است، ویدا گفت شما مذهبی‌ها کلاً طوری رفتار می‌کنید که آدم احساس می‌کند در تمام کارهایتان حتی در بلند شدن و نشستن دایم می‌خواهید بگویید که من مسلمانم.