شهيد عليرضا قاسمينژاد
سعادت در مرگ سرخ و ننگ در زندگي با ظلمت(حدیث دشت عشق)
شهيد عليرضا قاسمينژاد در سال 1346 در ميان خانوادهاي متدین به دنيا آمد. او دوران آموزشي بسيج را ديده بود اما از طريق بسيج به علت کمي سن نتوانست به جبهه برود لذا تصميم ميگيرد که از طريق هلالاحمر بعنوان امدادگر عازم جبههها شود. با چند تن از دوستان يک دوره کوتاه امدادگري را ديدند و روانه جبهه شدند محل خدمتشان در سنندج بود شهيد ميگفت اگر به کردستان رفت انتقام خون جوانان ما را از ضد انقلابيون خواهد گرفت او عاشق امام بود و به اسلام عشق ميورزيد نهايت راه خود را ديدار حق ميدانست و مرگ سرخ را سعادت و زندگي با ظلمت را ننگ ميپنداشت.
شهيد از افراد فعال پايگاه محل خود بود و در قسمت تبليغات علاقه زيادي داشت او تنها فرزند پسر خانواده اش بود و مادرش او را عصای دست خود در پيري ميدانست. وقتي که مشاهده کرد اسلام اکنون به اين عصاهاي پيري خود نياز بيشتري دارد خودش با دست خود پسرش را لباس رزم پوشانيد و روانه جبهه کرد.
هنوز مدت زيادي در جبهه نمانده بود که عمليات والفجر 2 شروع گرديد و او چون امدادگر بود، عازم نبرد گرديد تا مجروحين را مداوا کند، بعد از چند روز از عمليات به خواسته خود رسيد.
علیرضا قاسمینژاد در تاريخ 1مرداد ماه 1362 بر اثر ترکش خمپاره به فيض عظيم شهادت نائل گرديد و به ديدار حق که آرزويش بود دست یافت.
قسمتي از وصیت نامه شهيد:
چيزي را در پيش خود مي بينم که از بدو تولدم انتظارش را کشيدهام و آن لقاءالله است.
ما براي رفتن به جبهه مشکلات زيادي را تحمل کرديم اما اين را بدانيم که خيلي آسان و راحت بر ميگرديم زيرا ما را با جعبه (تابوت) ميآورند.
مرگ سرخ را سعادت، و زندگي با ظلمت را ننگ ميپندارم.